پییر وارد اتاق میشه. پدرش با قیافه خیلی با ابهت روی تخت خوابیده. کشیشها اطرافش در حال به جا اوردن مراسمن. دو تا خواهر کوچکتر با دستمال اشکاشون رو پاک میکنند. کاتیش خواهر بزرگتر با یک قیافه بدجنس به مجسمههای مذهبی نگاه میکنه. آنا میخاییلونا و پرنس وسیلی هم اونجا هستن.
آنا میخاییلونا یا قیافهای که معلومه میدونه میخواد چیکار کنه یه شمع روشن میکنه و میده به پییر. پییر انقدر هول شده که با همون دست راست که شمع دستشه شروع میکه برای خودش صلیب کشیدن.
یهو کشیش ساکت میشه و اشاره میکنه به لورین دکتر فرانسوی. دکتر میاد جلو و یه شربتی رو به کنت میده. دوباره همه برمیگردن سر جاشون و مراسم ادامه پیدا میکنه ولی پرنس وسیلی از صندلیش بلند میشه و همراه کاتیش به سمت تخت بلندی که اونجا هست میرن. پییر اینو میبینه ولی توجه خاصی بهش نمیکنه. ولی یهو متوجه میشه که داره گفته میشه که باید کنت رو منتقل کنن به اون یکی تخت. یهو دور کنت رو تعداد زیادی آدم میگیرن و یکی دستش رو میگیره و یکی اون پاش رو . فقط پییر میبینه که آنا میخاییلونا هم اون وسط هست . وقتی کنت رو روی تخت با تزیینات ابریشمی میگذارن آنا میخاییلونا دست پییر رو میگیره و میبرتش کنار کنت که حالا اونجا دراز کشیده. پییر نمیدونه چیکار کنه. آنا میخاییلونا بهش اشاره میکنه که دست پدرش رو ببوسه. اینکار رو میکنه. بعد اشاره میکنه که رو صندلی اون کنار بشین. میشینه. یهو کنت شروع به اشاره میکنه و میخواد به پهلو بچرخوننش. پییر سعی میکنه کمک کنه و تو این حال متوجه میشه که چقدر پدرش نزدیک مرگه و گریهاش میگیره.
کنت خوابش میبره و آنا میخاییلونا اشاره میکنه که برن از اتاق بیرون.