سر ساعت مشخص پرنس بولکونسکی وارد ناهارخوری میشه که دخترش و مادموازل بوریین نشستهان. به جز اونا معمارشون هم نشسته. پرنس معمولا خیلی تمایزات اجتماعی براش مهمه ولی تو این مورد میخاییل ایوانویچ رو سر میزش دعوت میکنه و معمولا هم با اون بیشتر از هر کس دیگهای حرف میزنه.
پرنس آندری همین طور که منتظره به در و دیوار نگاه میکنه و چشمش میافته به یه تابلوی جدید که شجرهنامهشون توشه. یهو شروع میکنه به خندیدن از کار باباش. پرنسس ماریا که همه کارهای باباش به نظرش بی نقص میاد اصلا منظور برادرش رو نمیفهمه.
سر ساعت ۲ پرنس بولکونسکی وارد میشه. اول یه دستی به موهای دخترش میکشه و بهش میگه خوشخالم میبینمت. میشینه سر جاش و به میخاییل ایوانویچ میگه که بشینه. بعد به عروسش یه نگاهی می کنه که از حاملگی چاق شده و میگه باید هر روز بری راه بری . لیزا اصلا این جمله رو نادیده میگیره . بعد شروع میکنن در مورد پدرش و آشناهای مشترک حرف میزنن. که لیزا از این موضوع خیلی خوشش میاد و با علاقه و مفصل اخبار همه رو میده.
ولی پرنس بولکونسکی یه نگاه جدیای بهش میکنه و برمیگرده با میخاییل ایوانویچ در مورد بناپارت حرف میزنه. که البته میخاییل ایوانویچ خودش میدونه که این وسط فقط بهانهایه برای اینکه پرنس سر حرف رو در مورد جنگ با پسرش باز کنه. پرنس اعتقاد داره که مردهای الان الفبای جنگ رو هم بلد نیستند و همینه که بناپارت با اینکه عددی نیست به این بیعرضهها پیروز شده. پرنس آندری با علاقه به حرفهای باباش گوش میکنه و باهاش بحث میکنه که بناپارت جنرال بزرگیه.
پرنس بولکونسکی میگه درسته من قبلا هم گفتهام بناپارت تاکتیک زن خوبیه چون جنگش رو با آلمانها شروع کرده که هر کسی میتونه به آلمانها پیروز شه. و این باعث شد بناپارت شهرت پیدا کنه وگرنه.. و بعد شروع میکنه با دقت تمام اشتباههای ریز و درشت بناپارت رو گفتن. پرنس آندری با اینکه مخالفه ولی براش جالبه که پدرش با اینکه تو انزوا زندگی میکنه انقدر از همه چی خبر داره.
عروس خانواده همه مدت ساکت نشسته و با ترس نگاه میکنه. وقتی شام تموم میشه به پرنسس ماریا میگه چقدر پدرت پر حرارته، شاید به همین خاطر من ازش میترسم. پرنسس ماریا میگه وای ولی خیلی مهربونه. و از اتاق میرن بیرون.