آندری آماده شده بره جنگ. ماریا میره پیشش و بهش میگه باورش نمیشه که انقدر بزرگ شده و دلش براش تنگ میشه. ماریا که خیلی مهربونه به برادرش میگه که با زنش، لیزا، مهربونتر باشه. آندری هم میگه من که بهت نگفته بودم ما باهم مشکل داریم پس لابد زنم بهت گفته. ماریا انکار نمیکنه. ولی بهش یادآوری میکنه لیزا توی شهر بزرگ شده و کلی برنامههای مختلف میرفته ولی الان مجبور شده بیاد یکجای دورافتاده و دور از اجتماع و در انزوا باشه در حالی که حامله هم هست.
ماریا هم خیلی ناراحته که برادرش میخواد بره جنگ و چون خیلی معتقد و متدینه یک نمادی بهش میده که مثل پدربزرگش به خودش آویزان کنه که توی جنگ سالم بمونه. آندری که برعکس خواهرش و مثل پدرش به دین اعتقادی نداره قبول میکنه و آویز رو ازش میگیره. آندری به ماریا میگه اون و زنش بهم خیانت نمیکنند ولی هیچکدوم از زندگی زناشوییشون شاد نیستند.
ماریا میره لیزا رو بیدار کنه که از شوهرش خداحافظی کنه. آندری هم باهاش میره. توی راهرو مادموازل بوریین رو میبینه، اون هم یکطوری از آندری خداحافظی میکنه که معلومه بهش علاقه داره.
آندری صدای لیزا رو میشنوه که داره یک جوکی که بارها براش تعریف کرده رو برای ماریا تعریف میکنه.
میره پیش پدرش که باهاش خداحافظی کنه. از پدرش میخواد موقع زایمان حتما از پترزبورگ یک دکتر برای لیزا بیارند، پدرش خیلی موافق نیست ولی قبول میکنه. پرنس بولکونسکی به آندری میگه، زن اینطوریه که نه میشه باهاش زندگی کنی نه میشه بکشیش که ازش خلاص بشی، آندری میفهمه که پدرش هم متوجه شده که آندری عاشق زنش نیست. پرنس بولکونسکی قول می دهد از لیزا و کودک مراقبت کنه به آندری میگه توی میدان جنگ شجاع باشه. پرنس بولکونسکی از این فکر که ممکنه پسرش توی جنگ بمیره ناراحته ولی ناراحتیش رو با عصبانیت نشون میده. موقع خداحافظی آندری، لیزا رو بغل میکنه و خیلی دراماتیک لیزا از ناراحتی بیهوش میشه.