تمام ارتش از پل عبور کردند به جز هنگ روستوف. قراره وقتی از پل رد شدند، پل رو آتش بزنن. ارتش فرانسه پشت سرشونه، اونقدر نزدیک که میتوانند ببیندشون. ارتش فرانسه با توپ بهشون شلیک میکنه اما فاصله اونقدر کم نیست که گلولهای بهشون برسه. نیکولای خیلی هیجانزده است و آماده مبارزه. فرمانده بهشون فرمان عبور رو میده. وقتی از پل رد میشن، یادشون میره پل رو آتش بزنند. فرمانده میاد بهشون میگه باید برگردند و پل رو آتش بزنند. یک گروهی از هنگ برمیگردند ولی دیگه فرانسویها خیلی نزدیک شدند. نیکولای هم داوطلب شده که بره پل رو آتش بزنه. فرانسویها دوباره شلیک میکنن و این بار یک نفر میافته زمین. نسویتسکی از راه دور و فاصله امن داره تماشا میکنه، میبینه که گلوله به یک سرباز دیگه هم میخوره. فرانسویها گلولههای خوشهای میندازند که شبیه بمب ترکشداره.، وقتی منفجر میشه تلفات چندبرابره.
نیکولای ترسیده. جنگ اصلا شبیه تصورش نیست. خیلی ترسناکتره. مثل شمشیر بازی، تن به تن نیست. نیکولای از اینکه ترسیده، شرمنده و ناراحته، از جنگ واقعی تجربهای نداره. بالاخره پل رو آتش میزنن و پل خراب میشه. ارتش راه میافته، فرمانده راضیه و به نظرش تلفات کمی داشتن که اهمیت زیادی نداره.