کتاب دوم، بخش دوم، فصل ۳

وقتی پی‌یر به پیترزبورگ می‌رسه، تنهایی توی خونه‌اش می‌مونه و شروع می‌کنه به خواندن کتابی که تازگی براش رسیده ولی فرستنده مشخص نیست. معلومه که این کتاب مذهبی رو الکسی‌ویج براش فرستاده. با خواندن کتاب، تازه درمورد لذت رسیدن به کمال و البته عشق برادرانه بین گروه فراماسونری آشنا می‌شه. بعد از یک هفته، کنت ویلارسکی، یک جوان لهستانی که قبلاً در جامعه پترزبورگ دیده، می‌آید پیش پی‌یر و بهش می‌گه یک آدم بانفوذ اون رو فرستاده که از پی‌یر بپرسه آماده است عضو فرقه‌شون بشه؟ پی‌یر می‌گه آماده است و اون ازش می‌پرسه یعنی خداباوره یا هنوز به خدا اعتقادی نداره؟ پی‌یر می‌گه به خدا معتقده.

باهم سوار کالسکه می‌شن تا برن پیش گروه فراماسونری. ویلارسکی چشمان پی‌یر را می‌بنده و بهش توضیح می‌ده باید این مراحل رو بگذرونه تا وارد گروه بشه. وقتی پی‌یر چشماش را باز می‌کنه توی یک اتاق تاریک‌ه و فقط یک لامپ کوچک روی میز روشن‌ه. روی میز یک انجیل و یک جمجمه هم هست. کنار میز یک تابوت پر از استخوان‌ه. پی‌یر تعجب نمی‌کنه.

یک مرد دیگه‌ای با لباس‌های عجیب وارد می‌شه و از پی‌یر می‌پرسه چرا اون‌جاست؟ دنبال چیه؟ حکمت، فضیلت یا روشنگری؟ پی‌یر می‌گه دنبال زندگی دوباره است. اون مرد در مورد فضایلی که در گروه دنبالش هستن توضیح می‌ده: ۱. حفظ اسرار، ۲. اطاعت، ۳. اخلاق، ۴. عشق به بشریت، ۵. شجاعت، ۶. سخاوت، و ۷. عشق به مرگ.

در نهایت، از پی‌یر می‌خواد همه چیزای ارزشمندش رو به نشانه سخاوت به اون بده. پی‌یر فکر می‌کنه خونه و اموالش همراهش نیست ولی متوجه می‌شه حلقه و ساعت و لباس‌هاش منظوره. همه رو تحویل می‌ده. بعد از پی‌یر می‌پرسه توی زندگی بزرگ‌ترین شهوت و گناهش چیه؟ پی‌یر فکر می‌کنه شهوت‌های زیادی داره ولی زنان بزرگ‌ترین‌ اوتاست. پی‌یر از این‌که اون‌جاست خوشحال‌ه و احساس می‌کنه خوشبخت‌ه. احساسی که قبلا نداشته.

نظر بدهید

Your email address will not be published. الزامی fields are marked *