Author Archives: ندا

کتاب اول، بخش اول، فصل ۱۷

شام تموم شده و مهمون‌ها توی اتاق‌های مختلف پخش شدند. بعضی‌ها همراه کنت روستوف مشغول ورق‌بازی شدند. جوان‌ترها هم باهم‌ند.

نوبت ساز و آواز می‌شه. طبق روال، اول ژولی چنگ می‌زنه. بعد از اون مهمون‌ها از نیکولای و ناتاشا می‌خواهند که آواز بخوانند. ناتاشا از نیکولای می‌پرسه چی بخوانند؟ بعدش متوجه می‌شه سونیا پیش‌شون نیست. ناتاشا می‌ره سونیا رو پیدا کنه. ولی سونیا نه اتاق خودش‌ رفته و نه اتاق بچه‌‌ها. بالاخره سونیا رو اون قسمت خونه که موقع ناراحتی‌ و گریه‌ می‌رند پیدا می‌کنه. سونیا داره گریه می‌کنه و ناتاشا که خیلی مهربون‌ه از ناراحتی سونیا شروع به گریه می‌کنه، با این‌که حتی نمی‌دونه سونیا از چی ناراحته. سونیا بهش می‌گه اول این‌که نیکولای قراره بره جنگ و من می‌دونم نیکولای چه قلب مهربونی داره و آدم خوبی‌ه. خیلی ناراحتم که باید بره جنگ. دوم این‌که من و نیکولای فامیل درجه دو هستیم و نمی‌توانیم باهم ازدواج کنیم و مادرتون حتما مخالف ازدواج ماست و سوم هم این‌که ورا نامه شعرهایی که نیکولای برای من نوشته رو روی میزم دیده و می‌خواد به مامان‌تون نشون بده و بهم گفته نیکولای نمی‌توانه با من ازدواج کنه و با ژولی ازدواج می‌کنه. ناتاشا بهش می‌گه آدم‌های دیگه‌ای توی فامیل‌شون بودند که با فامیل درجه دوشون ازدواج کردند و اون از بوریس پرسیده و بوریس خیلی داناست و بهش توضیح داده که نیکولای و سونیا می‌توانند ازدواج کنند. بهش می‌گه ورا خیلی بدجنس‌ه و اصلا حرف‌های اون رو جدی نگیره.

باهم برمی‌گردند پیش نیکولای و بقیه جوان‌ها. ناتاشا و نیکولای آواز می‌خوانند. بعضی‌ها شروع می‌کنند به رقصیدن. ناتاشا به حرف مامانش گوش می‌ده و می‌ره به پی‌یر می‌گه باهم برقصند. پی‌یر می‌گه رقصیدن بلد نیست و اگه می‌شه ناتاشا بهش یاد بده. باهم می‌رقصند و ناتاشا انگار یک دختر بچه نیست و مثل بزرگ‌ترها رفتار می‌کنه. وسط رقص می‌بینه پدرش و ماریا دمیتریونا دارند مثل جوانی‌هاشون باهم می‌رقصند. همه خوشحال‌ند و از رقص و آواز لذت می‌برند.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۱۵

مهمونی شام خونه روستوف‌هاست، مهمون‌های زیادی اومدند. یکی از مهمون‌ها ماریا دمیتریونا آخروسیموا است که به خاطر رک‌گویی زیادش، در مسکو به اژدهای وحشتناک معروف‌ه. مردها دارند سیگار می‌کشند و درمورد جنگ صحبت می‌کنند. کنت روستوف روی مبل بین شین‌شین، فامیل کنت، و برگ، افسر جنگ نشسته. کنت روستوف ساکت‌ه و سیگار نمی‌کشه، و به بحث کردن این دو نفر گوش می‌کنه. برگ توضیح می‌ده الان که توی قسمت سواره‌هاست، دویست و سی روبل می‌گیره و حقوق‌ش بیش‌تر شده، این‌طوری می‌توانه حتی برای پدرش پول بفرسته. شین‌شین ولی مسخره‌اش می‌‌کنه که این کارو قبول کرده.

بقیه مهمون‌ها دارند در مورد اعلامیه جنگ که هنوز ندیدند ولی مطمئنا صادر شده حرف می‌زنند (روسیه قراره به جنگ بناپارت که مشغول فتح اروپاست بره). ناتاشا سر به سر ورا می‌گذاره و می‌گه برگ به‌ش علاقه داره. 

ماریا دمیتریونا می‌رسه و به مادر و دختر روز اسم‌‌شون رو تبریک می‌گه. ناتاشا رو خیلی دوست داره و بهش می‌گه با این‌که می‌دونه بچه تخسی‌ه ولی دوستش داره. بعد داستان پی‌یر و اتقاق خرس و پلیس پیتزبرگ رو تعریف می‌کنه. پی‌یر دقیقا وقت شام می‌رسه. مثل مهمونی‌های قبلی باز هم آداب معاشرت نمی‌دونه و فوری روی اولین صندلی خالی می‌شینه. کونتس سعی می‌کنه باهاش صحبت کنه ولی اون جواب‌های کوتاه می‌ده. کونتس به دوستش آنا میخاییلونا نگاه می‌کنه و اون می‌فهمه بره پیش پی‌یر و با اون حرف بزنه. ولی پی‌یر به اون هم جواب‌های یک کلمه‌ای می‌ده.

کم‌کم می‌رند سر میز شام. آنا میخاییلونا با شین‌شین، نیکولای با ژولی کاراگینا می‌رند. یک سمت میز مردهای مهمون یک سمت دیگه زن‌های مهمان نشستند. ورا کنار برگ نشسته، پی‌یر کنار بوریس. بچه‌های کوچک‌تر کنار هم با معلم‌های سرخونه‌شون نشستند. معلم آلمانی بچه‌ها داره سعی می‌کنه ترتیب غذاها و نوشیدنی‌ها یادش بمونه که موقع نوشتن نامه به خانواده‌اش کامل براشون از مهمونی توضیح بده. سر میز شام بوریس حواسش به ناتاشاست، ناتاشا هم مثل یک دختر بچه عاشق بهش نگاه می‌کنه. از اون طرف نیکولای با ژولی کاراگینا حرف می‌زنه و از سونیا دوره. سونیا ناراحته و سرخ و سفید می‌شه. پی‌یر همین‌طور تند تند دستش به هرچی می‌رسه برمی‌داره و می‌خوره و اصلا آداب معاشرت رو رعایت نمی‌کنه. 

کتاب اول، بخش اول، فصل ۱۳

پی‌یر نه تنها هنوز کاری انتخاب نکرده، بلکه با اون افتضاحی که سر خرس و پلیس پیش اومد مجبور شده از پترزبورگ خارج بشه و به مسکو برگرده. مثل همیشه برگشته خونه پدرش در مسکو. مطمئنه که حتما داستان به گوش مردم مسکو هم رسیده و آدم‌های دوروبر پدرش برای این‌که ازش پیش کنت از پی‌یر بدگویی کنند داستان رو به پدرش گفتند. به پی‌یر اجازه نمی‌دهند پدرش رو ببینه، می‌گند کنت از لحاظ جسمی و روحی خیلی ضعیف شده و با دیدن پی‌یر حتما حالش بد‌تر می‌شه.

وقتی بوریس با مادرش به خونه کنت می‌ره و پی‌یر رو می‌بینه، اول پی‌یر اصلا یادش نمی‌اد اون کیه و اشتباهی فکر می‌کنه ایلیا روستوف هم‌بازی بچگی‌هاشه. بوریس خیلی سرد و جدی‌ه به پی‌یر می‌گه نیکولای هم‌بازی‌ش بوده و ایلیا اسم پدر نیکولای روستوف‌ه. بعدش خودش رو معرفی می‌کنه و توضیح می‌ده با این‌که کنت بزوخوف فامیل‌شه و پدرخوانده‌شه، اون و مامانش فقط به خاطر روابط فامیلی اومدند به ملاقاتش و مثل بقیه دنبال پول کنت نیستند. پی‌یر از این رک بودن بوریس و ادعاش خوشش می‌آد. کم کم بوریس در مورد ناپلئون و ارتش فرانسه از پی‌یر سوال می‌کنه و آخرش به پی‌یر می‌گه روستوف‌ها برای شام دعوتش کردند. دربان می‌آد دنبال بوریس و می‌گه مادرش منتظرشه. توی راه مادرش می‌گه کنت رو دیده و اونقدر حالش بده که به نظرش کنت تقریبا مرده است. بوریس از مادرش می‌پرسه چرا انتظار داره بعد از مرگ‌ش از ثروت کنت به اونا هم چیزی برسه؟ مادرش می‌گه برای این‌که کنت خیلی پولداره و ما خیلی فقیریم.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۱۱

بعد از رفتن مهمون‌ها کنتس ناتالی روستوا می‌گه می‌خواد استراحت کنه و اگه کسی برای تبریک اومد، بهش بگند برای شام برگرده و فعلا کسی رو نمی‌بینه. توی اتاق‌ با دوست صمیمی‌ش، آنا میخاییلونا، نشسته ولی دخترش ورا هم اون‌جاست. به ورا می‌گه از پیش‌شون بره، معلومه که ورا بچه مورد علاقه‌اش نیست. ورا می‌ره پیش بقیه جوان‌ها، می‌بینه بوریس، ناتاشا، نیکولای و سونیا دو به دو باهم نشستند و نیکولای داره برای سونیا شعر می‌نویسه. از نیکولای عصبانی می‌شه به وسایلش دست زده و جوهر رو ازش می‌گیره. ناتاشا بهش می‌گه اصلا قلبی نداره. ورا عصبانی می‌شه و می‌گه به مادرشون می‌گه که ناتاشا و بوریس بهم علاقه دارند و بعدش از پیش اون‌ها هم می‌ره. 

کنتس به دوستش می‌گه جالبه که توانسته کار بوریس رو درست کنه و اون افسر شده در حالی که نیکولای کار ساده‌تری گرفته توی ارتش. از آنا میخاییلونا می‌پرسه چطوری توانسته این کارو کنه؟ اون هم بهش می‌گه به عنوان زنی که شوهرش مرده و ثروت و موقعیت اجتماعی‌ش رو از دست داده هر کاری که بتوانه انجام می‌ده و به آشناهای قدیم نامه می‌نویسه و ازشون کمک می‌خواد. برای کار بوریس هم از پرنس وسیلی کمک گرفته و اون از امپراطور و تازه ازش عذرخواهی کرده که کار بالاتری برای بوریس جور نکرده. ولی خیلی ناراحته که به اندازه کافی پول نداره که وسایلی که بوریس لازم داره رو بخره. ۲۵ روبل داره درحالی که ۵۰۰ روبل لازم داره. ولی می‌خواد بره از پدرخوانده پی‌یر، کنت بزوخوف، کمک بگیره. موقع خداحافظی کنت روستوف بهش می‌گه اگه داره می‌ره پیش کنت بزوخف به پی‌یر بگه برای شام بیاد خانه روستوف‌ها.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۹

کنت روستوف به مهمون‌ها می‌گه پسرش نیکولای دانشگاه و خانواده‌اش رو بی‌خیال شده و می‌خواد بره جنگ، چون دوست‌ش بوریس افسر شده و می‌ره. نیکولای می‌گه این‌طوری نیست و فکر می‌کنه شغل دیپلمات یا اداری دوست نداره و افسری گزینه به‌تری‌ه براش.

ژولی کاراگینا که به نیکولای علاقه داره، بهش می‌گه توی مهمونی آرخاروف‌ها جاش خالی بوده. سونیا که به نیکولای علاقه داره، از این‌که اونا دارند باهم حرف می‌زنند ناراحت می‌شه و می‌ره بیرون. نیکولای متوجه می‌شه و می‌ره دنبالش. مشخص‌ه که هر دو بهم علاقه دارند. آنا میخالونا می‌گه جوان‌ها خیلی احساسی‌ند و می‌گه ناتاشا هم به بوریس علاقه‌منده. همین‌طور که درمورد بچه‌هاشون حرف می‌زنند، به کنت رستوف می‌گه اون همیشه اول نفری‌ه که بچه‌هاش درمورد احساسات‌شون باهاش حرف می‌زنند و خیلی بهم نزدیک‌ند. بعد هم به کنت روستوف می‌گه دختر کوچکش، ناتاشا، خیلی پر شروشوره. کنت روستوف می‌گه دخترش خیلی شبیه خودش‌ه. ویرا دختر بزرگ‌ کنت روستوف هنوز پیش‌شون نشسته. کنت روستوف می‌گه زنش موقع بزرگ‌کردن دختر اول‌شون، ورا، خیلی سخت‌گیرتر بوده. ورا هم این رو تایید می‌کنه. دختر کوچک‌ش داره از یک ایتالیایی آواز یاد می‌گیره و صدای خیلی قشنگی داره. کوراگین‌ها بالاخره می‌رند ولی قول می‌دهند برای شام برگردند.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۷

پرنس وسیلی سر قولش به پرنسس دروبتسکایا مونده و برای بوریس توی ارتش ارتقا گرفته و به گارد سمینوف منتقل شده، ولی مشاور کوتوزوف نشده. بعد از مهمونی، پرنسس دروبتسکایا برمی‌گرده مسکو و می‌ره پیش فامیل پولدارش روستوف‌.

روز جشن سنت ناتالی‌ه. روز نام یک سنت کاتولیک/ارتدکس‌ه. هر قدیس در هر سال یک روز جشن داره و کسایی که اسم‌شون با اسم اون قدیس یکی‌ه اون روز رو به عنوان روز نام جشن می‌گیرند. توی خانواده روستوف‌، هم مادر هم دختر کوچک خانواده اسم‌شون ناتالی‌ه. همه برای گفتن تبریک می‌اند خونه‌شون، کنت روستوف‌ با همه مثل هم حرف می‌زنند و یکسری جمله رو هی تکرار می‌کنه و کسایی که می‌آند رو به مهمانی و شام دعوت می‌کنه.

آخرین مهمون‌ها خانواده کاراگین‌هاست. ماریا کاراگین وقتی می‌رسه شروع می‌کنه به بدگوی از پی‌یر و کارهاش. این‌که توی مهمونی خونه آنا پاولونا خیلی گستاخ بوده و با پسر پرنس وسیلی و دولوخف که هر دو به عیاشی معروف‌ند، دوست شده. دولوخف معلوم نیست چی کار کرده که توی کار هم رده‌اش پایین‌ اومده ولی پرنس وسیلی موفق شده یک کلکی بزنه تا کارایی که پسرش و دولوخوف کردند رو ماست‌مالی کنه. از جریان مهمونی‌ و خرس براشون می‌گه و تعریف می‌کنه یک پلیس رو با طناب به خرس بستند و بعد انداختند توی رودخونه. ماری کاراگین بهشون می‌گه که پدر پی‌یر کلی بچه نامشروع داره ولی پی‌یر بچه مورد علاقه‌شه و برای همین ثروتش به اون می‌رسه و پی‌یر پولدار می‌شه. به نظر کنت ولی داستان خرس خنده‌دار می‌آد.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۵

مهمونی تموم شده و مهمون‌ها دارند می‌رند. آنا پاولونا با مهمون‌ها خداحافظی می‌کنه. به پی‌یر می‌گه امیدواره که نظرش در مورد بناپارت تغییر کنه. با پرنسس کوچک لیزا حرف زده و قرار شده خواهر آندری رو با آناتول آشنا کنند که بعد اونا باهم ازدواج کنند. پرنس ایپولیت درگوشی با لیز حرف می‌زنه و بهش می‌گه خوشحاله که مهمونی سفیر نرفته و این‌جا مونده. آندری، به پی‌یر می‌گه با اونا بره خونه‌شون. موقع رفتن باز ایپولیت می‌ره به لیزا کمک کنه و  واضح‌ه که به لیزا علاقه داره. ویکونت هم متوجه شده و بهش می‌گه.

وقتی می‌رسند خونه پی‌یر و آندری در مورد کار حرف می‌زنند. آندری به پی‌یر یادآوری می‌کنه که پدرش ازش انتظار داره که مشغول کار بشه. پی‌یر پسر نامشروع‌ه، وقتی ده ساله می‌شه پدرش با یک راهبه به عنوان معلم سرخونه می‌فرستدش اروپا. وقتی بعد از ده سال برمی‌گرده روسیه، پدرش بهش یک نامه و پول می‌ده و می‌گه برو پیش پرنس وسیلی، اون بهت کمک‌ کنه که کار پیدا کنی. پی‌یر به خاطر علاقه‌اش به بناپارت دوست نداره بره توی ارتش و به آندری می‌گه حاضره برای آزادی بره جنگ ولی حاضر نیست بره جنگ علیه کسی که به خاطر آزادی قیام کرده. آندری می‌گه اگه قرار بود هرکسی فقط برای عقیده شخصی خودش بجنگه، دیگه جنگی درکار نبود. هردوشون موافقند اگه این‌طور بود دنیا جای به‌تری بود. آندری می‌خواد بره جنگ چون از زندگی‌ای که داره راضی نیست.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۳

مهمون‌های زیادی اومدند و خونه آنا پاولونا حسابی شلوغ شده. یک گروه، اکثرا مرد، دور ابه موریو جمع شدند، یک‌ گروه از جوون‌ترها دور هلن و پرنسس کوچک، لیزا، جمع شدند و گروه سوم هم دور مورتمارت و  آنا پاولونا هستند. ویکنت مورتمارت مرد جوون زیبایی‌ که خیلی هم مبادی آداب‌ه، مهمون ویژه  آنا پاولوناست. آنا پاولونا حسابی حواسش بهش هست و تحویلش می‌گیره. اون گروهی که دور مورتمارت هستند، در مورد قتل دوک انگین حرف می‌زنند، این‌که چرا بناپارت ازش متنفر بود و چطور اون به خاطر بلندطبعی خودش کشته شد. آنا پاولونا به ویکونت می‌گه برای همه با جزییات تعریف کنه چون ویکنت، دوک رو از نزدیک می‌شناخته. آنا پاولونا، هلن رو هم صدا می‌زنه که بیاد پیش‌شون. هلن لباس خیلی زیبایی پوشیده و خیلی هم مراقب رفتارش هست. به نظر یک کمی حتی خجالتی می‌آد. ویکنت براش سخت‌ه توی جمع بزرگ توضیح بده و حرف بزنه. پرنسس کوچک هم با هلن می‌ره و به قصه گوش می‌کنه.

برادر کوچک هلن، ایپولیت، هم هست. با وجود این‌که خیلی شبیه هلن‌ه، اصلا زیبا نیست. ایپولیت به ویکنت می‌گه قصه ارواح نگی چون من از قصه ارواح خوشم نمی‌آد. ایپولیت یک‌طوری حرف می‌زنه که معلوم نیست اهل شوخی‌ و بذله‌گویی‌ه یا خیلی خنگ‌ه. ویکونت بهشون می‌گه دوک انگین یواشکی رفته پاریس پیش بازیگر موردعلاقه‌اش که اتفاقا بناپارت هم بهش علاقه داشته و همدیگرو می‌بینند. ولی وقتی باهم مبارزه می‌کردند، موقعی که بناپارت از هوش می‌ره دوک اون رو نمی‌کشه، بناپارت وقتی به هوش می‌آد انقدر از این موضوع شاکی می‌شه که دوک رو می‌کشه. پی‌یر باهاش بحث می‌کنه ولی  آنا پاولونا حواسش هست و زود می‌ره پیشش که بحث رو قطع کنه.

شوهر پرنسس کوچک، پرنس آندری بولکونسکی، هم به مهمونی می‌آد. خیلی حال و حوصله نداره، دوروبر رو یک نگاهی می‌ندازه و بهشون می‌گه برای رفتن به جنگ ثبت نام کرده و قراره کمک جنرال کوتوزوف باشه. پی‌یر و آندری بولکونسکی باهم دوست صمیمی‌ند. از دیدن همدیگه خوشحال می‌شند.

پرنس وسیلی بلند می‌شه که بره، ولی قبلش به آنا پاولونا می‌گه به پی‌یر آداب معاشرت یاد بده.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۱

همین اول کار با متن فرانسوی مواجه می‌شیم. کتاب روسی و زبان فرانسوی؟ بله اون سال‌های ۱۸۰۰ روس‌های پولدار تحصیل‌کرده به فرانسوی حرف می‌زدند.

آن شب آنا پاولونا که دوست صمیمی همسر تزار روسیه است، میزبان یک مهمانی بزرگ در سنت‌پترزبورگ‌ه. پرنس وسیلی اولین نفری‌‌ه که به مهمانی اومده. آنا پاولونا باهاش در مورد خطر ناپلئون صحبت می‌کنه، به نظرش روسیه باید تنهایی مقابل ناپلئون بایسته. پرنس وسیلی که آدم حیله‌گر و زرنگی‌ه به این مهمانی اومده که از  آنا پاولونا بپرسه اون کاری که دوست داشته به پسرش بدهند چی شده، ولی می‌فهمه که پسرش اون کار رو نگرفته.  آنا پاولونا بهش می‌گه که خیلی از دست پسرش و کارهاش ناراحته و حتی وقتی با تزار بوده دل‌شون برای پرنس وسیلی سوخته که همچین پسری داردپرنس وسیلی بهش می‌گه من هرکاری می‌توانستم کردم، خرج درس و مشقش کردم و الان هم خرج و هزینه‌هاش خیلی برام زیاده آنا پاولونا بهش می‌گه اگه بچه‌هاش با آدم‌های پولدار و بانفوذ ازدواج کنند مشکل حل می‌شه. دخترش هلن خیلی زیباست ولی پسرش آناتول حتی زیبا هم نیستآنا پاولونا به پرنس وسیلی پیشنهاد می‌کنه که پسرش با دختر پرنس بولکونسکی، ارتشی بازنشسته و پولدار، آشنا بشه و ازدواج کنه. بهش قول می‌ده که باعث آشنایی اون‌ها بشه.

جنگ و صلح، باهم بخوانیم

با رویا، قرار گذاشتیم باهم جنگ و صلح رو بخوانیم. کتاب طولانی‌‌ه (بیش‌تر از هزار صفحه) و پر از شخصیت‌های مختلف با اسم‌های روسی سخت. برای همین می‌خواهیم آهسته و پیوسته کتاب رو بخوانیم، روزی یک فصل می‌خوانیم و یک خلاصه مختصر ازش می‌نویسیم. این‌طوری می‌توانیم تا آخر سال ۱۴۰۴ کتاب را تمام کنیم.