Author Archives: رویا

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۱

اکتبر ۱۸۰۵ ارتش روسیه به اتریش رسیده.نیم مایل مونده به شهر براونو که فرمانده کل کوتوزوف اونجا ساکنه متوقف شده‌ان. قراره که رژه برن تا فرمانده کل اونا رو ببینه ولی مطمئن نیستن که ظاهرشون باید چه وضعیتی داشته باشه. فرمانده منطقه‌ای به این نتیجه می‌رسه که مرتب باشن بهتره. سربازها تمام شب لباساشون رو تمیز می‌کنن و تعمیر می‌کنن و حسابی مرتب آماده فردا می‌شن. به جز چکمه‌هاشون که بعد از هفت هزار مایل پیاده راه رفتن اوضاعش خیلی خرابه. 

فردا صبح دو تا از مشاورهای فرمانده می‌رسن که پیغامی که دیروز قرار بوده برسه رو بدن که فرمانده کل می‌خواد سربازها رو بدون آمادگی و تو لباس‌های هرروزه ببینه.دلیلش هم اینه که از کمیته جنگ اتریش به کوتوزوف پیشنهاد داده‌ان که به ارتش اتریش با فرماندهی آرچ‌دوک فردیناند و مک ملحق بشه ولی کوتوزوف به نظرش این ایده خوبی نیست و می‌خواد نشون بده که وضعیت ارتشی که تازه از روسیه اومده مناسب نیست. 

فرماندار منطقه‌ای دستور می‌ده فوری همه لباس‌هاشون رو عوض کنن و به جای کت‌های مشکی مرتب ، کت‌های طوسی‌شون که برای روزهای معمولیه رو بپوشن. بعد که همه مرتب می‌شن دوباره نگاه می‌کنن یکی از افسرها نیست. کجاست کجاست؟ میاد جلو و کت آبی پوشیده. می‌پرسن این کیه. معرفی می‌کنن که دولوخف. دیروز خود فرمانده اخراجش کرده بوده. اونم از سر لج رفته کت آبی پوشیده. 

کتاب اول، بخش اول، فصل ۲۴

سر ساعت مشخص پرنس بولکونسکی وارد ناهارخوری می‌شه که دخترش و مادموازل بوری‌ین نشسته‌ان. به جز اونا معمارشون هم نشسته. پرنس معمولا خیلی تمایزات اجتماعی براش مهمه ولی تو این مورد میخاییل ایوانویچ رو سر میزش دعوت می‌کنه و معمولا هم با اون بیشتر از هر کس دیگه‌ای حرف می‌زنه.

پرنس آندری همین طور که منتظره به در و دیوار نگاه می‌کنه و چشمش می‌افته به یه تابلوی جدید که شجره‌نامه‌شون توشه. یهو شروع می‌کنه به خندیدن از کار باباش. پرنسس ماریا که همه کارهای باباش به نظرش بی نقص میاد اصلا منظور برادرش رو نمی‌فهمه.

سر ساعت ۲ پرنس بولکونسکی وارد می‌شه. اول یه دستی به موهای دخترش می‌کشه و بهش می‌گه خوش‌خالم می‌بینمت. می‌شینه سر جاش و به میخاییل ایوانویچ می‌گه که بشینه. بعد به عروسش یه نگاهی می کنه که از حاملگی چاق شده و می‌گه باید هر روز بری راه بری . لیزا اصلا این جمله رو نادیده می‌گیره . بعد شروع می‌کنن در مورد پدرش و آشناهای مشترک حرف می‌زنن. که لیزا از این موضوع خیلی خوشش میاد و با علاقه و مفصل اخبار همه رو می‌ده.

ولی پرنس بولکونسکی یه نگاه جدی‌ای بهش می‌کنه و برمی‌گرده با میخاییل ایوانویچ در مورد بناپارت حرف می‌زنه. که البته میخاییل ایوانویچ خودش می‌دونه که این وسط فقط بهانه‌ایه برای اینکه پرنس سر حرف رو در مورد جنگ با پسرش باز کنه. پرنس اعتقاد داره که مردهای الان الفبای جنگ رو هم بلد نیستند و همینه که بناپارت با اینکه عددی نیست به این بی‌عرضه‌ها پیروز شده. پرنس آندری با علاقه به حرف‌های باباش گوش می‌کنه و باهاش بحث می‌کنه که بناپارت جنرال بزرگیه.

پرنس بولکونسکی می‌گه درسته من قبلا هم گفته‌ام بناپارت تاکتیک زن خوبیه چون جنگش رو با آلمان‌ها شروع کرده که هر کسی می‌تونه به آلمان‌ها پیروز شه. و این باعث شد بناپارت شهرت پیدا کنه وگرنه.. و بعد شروع می‌کنه با دقت تمام اشتباه‌های ریز و درشت بناپارت رو گفتن. پرنس آندری با اینکه مخالفه ولی براش جالبه که پدرش با اینکه تو انزوا زندگی می‌کنه انقدر از همه چی خبر داره.

عروس خانواده همه مدت ساکت نشسته و با ترس نگاه می‌کنه. وقتی شام تموم می‌شه به پرنسس ماریا می‌گه چقدر پدرت پر حرارته، شاید به همین خاطر من ازش می‌ترسم. پرنسس ماریا می‌گه وای ولی خیلی مهربونه. و از اتاق می‌رن بیرون.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۲۲

تو بالد هیلز که خونه پرنس بولکونسکی‌ه  با اینکه همه منتظرن پسرش آندری با زنش از پترزبورگ برسن روتین خونه به هم نریخته. پرنس بولکونسکی که قبلاً به خاطر مشکلش با امپراتور قبلی پاول تبعید شده بود ولی با اینکه دولت جدید اومده همچنان با دخترش، پرنسس ماریا، و همراهش مادموازل بوری‌ین،زندگی می‌کنند. خودش هم هیچ علاقه‌ای به برگشتن به پایتخت نداره و همیشه می‌گه: “هر کی منو بخواد ببینه، خودش باید این راه دراز رو بیاد.”

 خیلی منظم، سختگیر و اهل حساب‌وکتابه. خودش به دخترش درس می‌ده و بقیه وقتش رو هم با نوشتن خاطرات، حل مسائل ریاضی، باغبونی یا خراطی می‌گذرونه. با اینکه دیگه مقامی نداره همه ازش حساب می برن.

اون روزی که پرنس آندری قراره برسه، پرنسس ماریا مثل همیشه با ترس وارد اتاق پدرش می‌شه. پدرش مشغول کار با دستگاه تراشه. بعد از تموم شدن کارش، شروع می‌کنه به درس دادن هندسه. ماریا که همیشه جلوی پدرش استرس داره، درست نمی‌تونه درس رو بفهمه . وقتی درس تموم می‌شه و ماریا می‌خواد با تمرین‌های جلسه بعد از اتاق بره باباش می‌گه :این طوری نمی‌شه. ریاضی از همه چی مهم‌تره. من نمی‌خوام تو مثل اون زن‌های احمق دیگه باشی. اگه بهش عادت کنی بعد خوشت هم میاد. بعد نامه و کتاب کلید اسرار که دوست ماریا، ژولی براش فرستاده رو بهش می‌ده.

 ماریا تو اتاقش  نامه رو می‌خونه که ژولی درباره دلتنگی‌هاش، شروع جنگ، اینکه عاشق نیکولای روستوف شده، و اینکه  کنت بزوخف فوت کرده و بیشتر ارثیه‌اش رو  برای پی‌یر گذاشته، نوشته بود. و می‌گه که آنا میخاییلونا با قسم بهش گفته که پرنس وسیلی برای پسرش آناتول دنبال زن می‌گرده و نظرشون به تو (یعنی ماریا)ست . و نمی‌دونه نظر اون چیه.

ماریا بعد از خوندن نامه، یه نگاهی به آینه می‌اندازه. زیاد از قیافه‌ خودش خوشش نمی‌‌یاد، ولی چشم‌هاش که قشنگ و مهربونه باعث می‌شه خیلی دلنشین به نظر بیاد.

بعد می‌شینه و جواب ژولی رو می‌نویسه.این‌که عشق چیز قشنگیه  ولی می‌گه خودش بیشتر دنبال عشق الهیه تا عشق زمینی. می‌گه که خبر مرگ کنت بزوخف و جریان ارثیه بهشون رسیده. می‌گه که فکر می‌کنه پی‌یر درون خوبی داره و برعکس براش ناراحته که حالا باید بار ثروت داشتن رو به دوش بکشه.  تشکر می‌کنه که کتاب رو براش فرستاده ولی می‌گه به جای کتاب‌های اسرار ترجیح می‌ده کتاب‌های مذهبی رو بخونه. می گه پدرش هیچی در مورد خواستگار بهش نگفته ولی گفته که پرنس وسیلی داره به دیدنشون می‌أد و اینکه به ازدواج به عنوان یه وظیفه الهی فکر می‌کنه. و امیدواره بتونه اونو خوب اجرا کنه.می‌گه که برادرش و خانمش قراره بیان ولی برادرش خودش می‌ره که بره بجنگه. می‌گه که به نظر میاد همه فرمان‌های خدا رو در مورد محبت و بخشش فراموش کرده‌ان و مردها همش به فکر جنگ و کشتن هستند.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۲۰

پی‌یر وارد اتاق می‌شه. پدرش با قیافه خیلی با ابهت روی تخت خوابیده. کشیش‌ها اطرافش در حال به جا اوردن مراسمن. دو تا خواهر کوچک‌تر با دستمال اشکاشون رو پاک می‌کنند. کاتیش خواهر بزرگ‌تر با یک قیافه بدجنس به مجسمه‌های مذهبی نگاه می‌کنه. آنا میخاییلونا و پرنس وسیلی هم اونجا هستن. 

آنا میخاییلونا یا قیافه‌ای که معلومه می‌دونه می‌خواد چیکار کنه یه شمع روشن می‌کنه و می‌ده به پی‌یر. پی‌یر انقدر هول شده که با همون دست راست که شمع دستشه شروع می‌که برای خودش صلیب کشیدن. 

یهو کشیش ساکت می‌شه و اشاره می‌کنه به لورین دکتر فرانسوی. دکتر میاد جلو و یه شربتی رو به کنت می‌ده. دوباره همه برمی‌گردن سر جاشون و مراسم ادامه پیدا می‌کنه ولی پرنس وسیلی از صندلیش بلند می‌شه و همراه کاتیش به سمت تخت بلندی که اونجا هست می‌رن. پی‌یر اینو می‌بینه ولی توجه خاصی بهش نمی‌کنه. ولی یهو متوجه می‌شه که داره گفته می‌شه که باید کنت رو منتقل کنن به اون یکی تخت. یهو دور کنت رو تعداد زیادی آدم می‌گیرن و یکی دستش رو می‌گیره و یکی اون پاش رو . فقط پی‌یر می‌بینه که آنا میخاییلونا هم اون وسط هست . وقتی کنت رو روی تخت با تزیینات ابریشمی می‌گذارن آنا میخاییلونا دست پی‌یر رو می‌گیره و می‌برتش کنار کنت که حالا اونجا دراز کشیده. پی‌یر نمی‌دونه چی‌کار کنه. آنا میخاییلونا بهش اشاره می‌کنه که دست پدرش رو ببوسه. این‌کار رو می‌کنه. بعد اشاره می‌کنه که رو صندلی اون کنار بشین. می‌شینه. یهو کنت شروع به اشاره می‌کنه و می‌خواد به پهلو بچرخوننش. پی‌یر سعی می‌کنه کمک کنه و تو این حال متوجه می‌شه که چقدر پدرش نزدیک مرگه و گریه‌اش می‌گیره. 

کنت خوابش می‌بره و آنا میخاییلونا اشاره می‌کنه که برن از اتاق بیرون. 

کتاب اول، بخش اول، فصل ۱۸

در حالی که تو خونه روستف‌ها همه در حال رقص‌های آخر هستند کنت بزوخف برای بار ششم سکته می‌کنه. دکتر دیگه ازش قطع امید کرده. فرماندار نظامی میاد و آخرین خداحافظی رو ازش می‌کنه. دخترهای کنت با کشیش در مورد کارهای قبل از مرگ حرف می‌زنند.

پرنس وسیلی که از چند روز پیش لاغرتر شده بعد از حرف زدن با دکتر یه چند لحظه می‌شینه روی صندلی و سرش رو می‌گیره تو دستاش. بعد بلند می‌شه و می‌ره اتاق کاترینا (کاتیش) بزرگ‌ترین دختر کنت بزوخف. به نظر میاد که کاتیش بیشتر از اینکه ناراحت باشه می‌خواد بگه که خیلی خسته شده. پرنس وسیلی بهش می‌گه من هم خسته‌ام ولی ما باید الان به همه چیز فکر کنیم. من به شما مثل بچه‌های خودم نگاه می‌کنم. شما سه خواهر و خانواده من تنها ورئه مستقیم کنت هستیم. می‌دونم که الان سخته در این مورد حرف بزنیم.

پرنسس می‌گه من تنها چیزی که برام مهمه اینه که خدا با پدرم مهربان باشه و بیامرزتش. پرنس وسیلی دستش رو می‌گیره و می‌گه می‌دونی که کنت وصیت نامه نوشته و همه اموالش رو نه به ما، که به پی‌یر بخشیده؟‌ پرنسس با خنده‌ای که یعنی من از تو بهتر می دونم می‌گه  نه نمی‌شه چون پی‌یر نامشروعه. پرنس وسیلی براش چندین بار توضیح می‌ده که اگه کنت نامه نوشته بنویسه به امپراطور، امپراطور می‌تونه پی‌یر رو مشروع اعلام کنه و دیگه کار تمومه. کاتیش بالاخره عمق ماجرا رو می‌فهمه ولی باز ادامه می‌ده که من اصلا هیچی نمی‌خوام و همه عمرم رو قدا کردم و این دنیا اصلا جای عادلی نیست و من می‌دونم همه اینا زیر سر اون زن خبیث آنا میخاییلوناست که زمستون پیش اومد پیش کنت و بدی ما رو گفت. و می‌دونم که وصیت‌نامه رو اون موقع نوشت ولی من فکر می‌کردم که معتبر نیست. نامه و وصیت‌نامه توی پوشه‌ زیر متکای زیر سر کنت هستند.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۱۶

اون سر میز مردها همچنان بلند بلند دارن بحث می‌کنن. شین‌شین می‌گه اصلا ما چرا باید با بناپارت بجنگیم. پدر اتریشی‌ها رو درآورده و بعدش نوبت ماست. کلنل که آلمانیه ولی به شدت وفادار به روسیه با لهجه آلمانی می‌گه دقیقا به همین دلیل باید بجنگیم. و حرفای امپراطور در مورد حفظ صلح در اروپا و کمک به متحدین رو تکرار می‌کنه. بعد رو می‌کنه به نیکولای و ازش می‌پرسه تو نظرت چیه. نیکولای هم خیلی احساس جدیت می‌کنه و می‌گه «روسیه باید فاتح شود یا بمیرد». از یه طرف حرفش خیلی برای اون موقعیت احساسی و جدیه ولی کلنل می‌گه به به چه مرد جوان شجاعی و دستش رو می‌کوبه رو میز.

ماریا دمیتریونا از اون ور می‌گه چه خبرتونه انقدر سر و صدا می‌کنین. کلنل می‌گه این پسر می‌خواد بره به جنگ. ماریا دمیتریونا می‌گه من ۴ پسرم تو ارتش هستند ولی نگران نیستم. همه چی در دست خداست.

و با این حرف دوباره توجه‌ها به سمت میز که خانم‌ها نشسته‌ان برمی‌گرده. ناتاشا در حال بگو مگو با برادرش پتیا یهو بلند می‌شه و می‌گه خیال کردی نمی‌پرسم. الان می‌پرسم. و بلند می‌گه مامان دسر چی داریم. کنتس یه چشم‌غره‌ای بهش می‌ره. ماریا دمیتریونا می‌گه پودینگ یخی داریم ولی به تو نمی‌دیم. ناتاشا هم با اعتماد به نفس می‌گه چه مدلی. اگه آلوه من اصلا دوست ندارم. همه به سر و زبون داشتن ناتاشا می‌خندن و مجلس دوباره از سنگینی در میاد. دسر هم پودینگ یخی آناناسه.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۱۴

بعد از اینکه آنا میخاییلونا با پسرش از خانه بیرون می‌روند کنتس روستوا مدتی در تنهایی به فکر فرو رفت. از فکر فقز و ناراحتی دوستش خیلی ناراحت شده  بود. به خدمتکارش گفت که کنت (شوهرش) رو صدا کنه. وقتی کنت به اتاقش اومد بهش گفت که من یه مقداری پول می‌خوام. پنج‌هزار روبل. کنت هم یکی از افراد مورد اعتمادش رو صدا کرد و از او خواست که پنج هزار روبل رو بیاره.

وقتی آنا میخاییلونا برگشت همه پول با اسکناس‌های نو لای یک دستمال روی میز منتظرش بودند. آنا میخاییلونا شروع کرد به جرف زدن و گفت وای کنت بزوخف در چه وضع بدی بود انقدر مریضه که نمی‌شه شناختش.

همون موقع کنتس پول‌ها رو بهش داد و گفت لطفا دست من رو کنار نزن و پول‌ها رو قبول کن. این برای لباس بوریس‌ه. آنا میخاییلونا کنتس رو بغل کرد و هر دو که از بچگی با هم دوست بودند در بغل هم گریه کردند.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۱۲

آنا میخاییلونا با پسرش بوریس به خونه کنت بزوخف می‌رسن. آنا میخاییلونا به بوریس سفارش می‌کنه که با کنت مهربون باشه چون هم پدرخوانده‌شه و هم آینده‌اش به اون بستگی داره.

وقتی می خوان وارد شن دربان بهشون می‌گه که کنت خیلی حالش بده و کسی رو قبول نمی‌کنه ولی آنا میخاییلونا می‌گه که اونا فامیل هستن و می‌تونن به جاش پرنس وسیلی رو ببینن و وارد می‌شن. وسط راه پرنس وسیلی رو می‌بینن با لورین پزشک معروف پترزبوگ حرف می‌زنه حرفاشون مشخصه که مرگ کنت نزدیکه. آنا میخاییلونا حسابی خودش رو نگران نشون می‌ده. پسرش رو معرفی می‌کنه که اومده تشکر کنه از لطفی که پرنس وسیلی براش انجام داده بود. بپرنس وسیلی از بوریس می‌پرسه که خدمتش کی شروغ می‌شه و بوریس هم جواب می‌ده . آنا میخاییلونا بحث رو برمی‌گردونه سر کنت بزوخف و اصرار داره که بهش بگه عمو. پرنس وسیلی نگرانه که آنا میخاییلونا رقیبش خواهد بود برای ارٍثیه کنت. ولی آنا میخاییلونا هم با پافشاری اینکه برای کمک اومده اصرار می‌کنه که بره کنت رو ببینه. قبل ار رفتن به پسرش بوریس می‌گه که تا من برگردم برو و پی‌یر رو پیدا کن و دعوت‌نامه روستوف‌ها رو بهش بده گرچه بعید می‌دونم که حالا که حال پدرش خوب نیست بره.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۱۰

تاتاشا از اتاق مهمون‌خونه که میاد بیرون صبر می‌کنه تا بوریس بیاد ولی وقتی فوری نمی‌آد می‌ره توی گل‌خونه و اونجا قایم می‌شه. یهو سونیا گریه‌کنان وارد می‌شه. و پشت سرش نیکولای وارد می‌شه. نیکولای سعی می‌کنه سونیا رو راضی کنه  که هنوز دوستش داره و می‌بوستش. و می‌رن از گل‌خونه بیرون. ناتاشا از دیدن همچین صحنه‌ای هیجانی می‌شه. بوریس رو که وارد گل‌خونه شده و داره خودش رو تو آینه برانداز می‌کنه پیدا می‌کنه و اولش بهش می‌‌گه عروسکم رو ببوس، بعد می‌گه خودم رو . وقتی بوریس راضی نمی‌شه خودش می‌ره رو یکی از گلدون‌ها و بوریس رو روی لب می بوسه. بوریس بهش می‌گه چرا این کار رو کردی و من می‌دونی که عاشقتم ولی باید ۴ سال صبر کنی. ۱۶ سالت که شد من میام و ازت تقاضای ازدواج می‌کنم.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۸

تو این فصل معرفی بچه‌های کوچیک‌تر و جوون‌تر خانواده‌ است که یهو همه با هم از اتاق پشتی که با هم بودن میان اتاق مهمون‌ها که سلام علیک کنن. تاتاشا که که دختر کوچیک خانواده است‌(سیزده ساله) و خیلی سرزنده وباهوشه و رک حرف می‌زنه. پتیا کوچیک‌ترین پسر خانواده. یه کم بزرگ‌ترها بوریس که پسر آنا میخاییلوناست و حالا افسر شده. نیکولای پسر بزرگ خانواده روستوف که دانشجوه، سونیا که پونزده سالشه و  خواهرزاده کنت روستوف‌ه و باهاشون زندگی می‌کنه. نیکولای و بوریس با اینکه هم سن هستند و از بچگی با هم دوست بوده‌ان ولی از ظاهر و باطن با هم فرق دارن. بوریس قدبلند و روشنه و خیلی با اعتماد به نفسه. نیکولای موهای فرفری داره و هنوز صورتش حالت بچه‌‌گونه داره و خجالتبه.