Category Archives: جنگ و صلح

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۱۲

پرنس آندری می‌ره پیش امپراطور فرنسیس و هیات همراه‌ش. امپراطور ظاهرا نمی‌دونه چی باید بپرسه و یک‌کمی گیج‌ه. از آندری می‌پرسه کوتوزوف حالش چطوره؟ کی کرم رو ترک کرده؟ جنگ چه ساعتی شروع شده؟ آندری می‌خواهد خوب و درست توضیح بده ولی امپراطور همین‌طور پشت هم سوال می‌پرسه و خیلی به جواب‌ها گوش نمی‌ده. آخرش امپراطور از آندری تشکر می‌کنه بهش مدال می‌ده.

بعد از این‌ جلسه، یکهو همه دوروبری‌های امپراطور شروع به چاپلوسی می‌کنند، همه با لبخند بهش نگاه می‌کنند و دوستانه حرف می‌زنند. آجودانی که دیروز آندری رو سرزنش کرده بود، امروز اون رو به خونه‌اش دعوت می‌کنه. وزیر جنگ بهش تبریک می‌گه که از امپراطور مدال گرفته. دعوتش می‌کنند به خونه‌هاشون. آخرش سفیر روسیه می‌اد باهاش حرف بزنه.

برخلاف نظر بیلیبین همه از شنیدن خبر پیروزی هنگ پرنس آندری خوشحالند. به کوتوزوف مدال می‌دهند. وقتی آندری به خونه بیلیبین برمی‌گرده می‌بینه وسیله‌ها رو جمع کردند. بهش می‌گند قراره به جای دیگه‌ای ، جایی که از جنگ دورتر باشه، نقل مکان کننند. آندری می‌فهمه که ارتش فرانسه از پل رد شدند و به اون‌ها نزدیک‌تر شدند. خیلی تعجب می‌کنه چون قرار بوده پل‌ها رو آتش بزنند و خراب کنند. آندری خیلی ناراحته و باور نمی‌کنه. بیلیبین بهش می‌گه سه تا افسر فرانسوی پرچم سفید تکون دادند به نشانه تسلیم و نزدیک ارتش روس شدند که بهشون اطلاعات بدهند. توی این فاصله چند تا سرباز فرانسوی اومدند و بمب‌ها رو باز کردند و انداختند توی رودخونه. این‌طوری شده که ارتش فرانسه از پل رد شدند. آندری می‌گه باید برگرده به ارتش. بیلیبین بهش می‌گه با اون به شهر بعدی بره و از میدون جنگ فاصله بگیره ولی پرنس آندری می‌گه وظیفه اون این‌که برگرده به جنگ. بیلیبین بهش می‌گه اون یک قهرمان‌ه.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۱۱

فردا آندری دیر از خواب بیدار می‌شه و به وزیر جنگ و حرفای بیلیبین و اینکه امروز باید امپراطور رو ببینه فکر می‌کنه. خودش رو تمیز می‌کنه و لباس شیک و رسمی‌اش رو که مدت‌هاست نپوشیده می‌پوشه و می‌ره مهمونی خونه بیلیبین. اونجا ایپولیت کوراگین هم هست که وزیر سفارت شده. بقیه هم همه مردای پول‌دار و طبقه بالای اجتماعن که گروه خودشون رو درست کرده‌ان به اسمش رو گذاشت les nôtres (ماها). و بیشتر به فکر پشرفت اجتماعی و زن و غیبت و اینا هستن. 

وسط غیبت‌ها حرف کسی می‌شه که فرستادنش لندن و اون باید زجر بکشه و این دون خوان (یعنی ایپولیت) حالش رو می‌بره. به آندری توضیح می‌دن که اون خساراتی که ارتش فرانسه می‌زنه ایپولیت به زن‌ها زده. 

آندری که قبلا به اینکه زنش به ایپولیت توجه داشت حسادت می کرد اونجا می فهمه که همه ایپولیت رو سر کار می‌گذارن و دستش می‌اندازن. 

بیلیبین از بقیه می‌پرسه که آندری اینجا مهمون ماست و بهم کمک کنین که سرگرمش کنیم. من خودم قسمت معاشرت رو به عهده می‌گیرم، فلانی تياتر و ایپولیت هم زن‌ها رو. ولی آندری می‌گه که نمی‌تونه بمونه و باید بره امپراطور رو ببینه. بیلیبین بهش می‌گه امپراطور رو دیدی زیاد حرف بزن چون اون خودش دوست نداره حرف بزنه و بلد هم نیست. 

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۱۰

پرنس آندری می‌ره به برون، پیش دوستش بیلیبین. بیلیبین یک مرد مجرد سی‌ و پنج ساله است که از قدیم با پرنس آندری دوست بودند. اون‌ها همدیگرو از پترزبورگ می‌شناختند، از وقتی هم که پرنس آندری با کوتوزوف  وین رفته، نزدیک‌تر و صمیمی‌تر شدن. بیلیبین از سن شانزده سالگی وارد سیاست شده، در پاریس و کپنهاگ بوده و الان  هم یک مقام مهمی در وین داره.

وقتی پرنس آندری به خونه بیلیبین می‌رسه، اول دوش می‌گیره و لباس تمیز می‌پوشه و بعد می‌ره اتاق کار بیلیبین باهم حرف می‌زنند. آندری بهش گلایه می‌کنه که با این‌که توی نبرد پیروز شدند، توی وین اصلا استقبال خوبی ازش نشده. بیلیبین بهش می‌گه اولا که این‌جا اتریش‌ه و روسیه نیست و اتریشی‌ها پیروزی روس‌ها براشون اهمیتی نداره. از اون طرف هم ناپلئون وین، پایتخت اتریش، رو اشغال کرده. این‌که پیروزی شما خیلی پیروزی بزرگی نبوده. آندری که خبر اشغال وین رو تازه می‌شنوه، شوکه و ناراحت می‌شه. می‌دونه که این یعنی دیگه جنگ تمام شده است و ناپلئون توانسته شکست‌شون بده. می‌ره می‌خوابه ولی توی خواب می‌بینه جنگ رو بردند و با خوشحالی از پیروزی از خواب بیدار می‌شه.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۹

تحت فشار ارتش ۱۰۰هزار نفری بناپارت، کوتوزوف داره با ۳۵ هزار نفرش. عقب نشینی می‌کنه . یه جاهایی جنگ درگرفته و روس‌ها هم شجاعانه جنگیدن ولی باز شسکت خورده‌ان و بیشتر عقب نشسته‌ان. کوتوزوف قصدش اینه که طبق برنامه‌ای که از کمیته جنگ اتریش بهش داده‌ان به بقیه ارتش که دارن از روسیه میان بپیونده بدون اینکه کل نفراتش رو مثل مک از دست بده.

۲۸ اکتبر به طرف دامنه چپ دانوب می‌رسه. ۳۰‌ام به ارتش مورتیر حمله می‌کنه و برای اولین بار یه موفقیت‌هایی کسب می‌کنند و یه سری غنايم و اسیر می‌گیرن. گرچه ارتش همه خسته‌ان و یک سوم نفرات رو هم از دست داده‌ان ولی این پیروزی کوچیکشون بر علیه مورتیر بهشون انگیزه داده. 

پرنس آندری با اینکه هیکل بزرگی نداره ولی استقامتش از خیلی از دیگران بیشتره.  می‌فرستنش که بره پیعام پیروزی رو به قصر امپراطور اتریش برسونه. و این در واقع جایزه‌اش و یه جور ترفیعه. 

تو راه به صحنه‌‌های پیروزی فکر می‌کنه و شاد می‌شه ولی هر ار گاهی که چشمش رو می‌بنده و خوابش می‌بره خواب می‌بینه که روس‌ها دارن فرار می‌کنن یا خودش کشته شده. 

یه جا می بینه یه سری سرباز زحمی دارن می‌رن و ازشون می‌پرسه کجا زخمی شدن و اونا می‌گن دانوب. بهشون پول می‌ده و براشون آرزوی موفقیت می‌کنه و می‌گه خبرهای خوب هست. 

به قصر که می‌رسه از تصور اینکه همین الان می‌برنش پیش امپراطور هشیار می‌شه ولی یکی میاد و راهنماییش می‌کنه به دفتر وزیر جنگ. اونجا  وزیر اول کارای خودش  رو انجام می‌ده بعد تازه سرش رو بالا می‌کنه و نامه کوتوزوف رو از آندری می‌گیره. اولش خوشحال می‌شه که به به پیروزی بر علیه مورتیر. ولی بعد همین طور که پیش می ره می گه ولی خود مورتیر رو دستگیر نکردین؟ ژنرای اشمیت هم کشته شده؟بعد می‌گه  امپراطور حتما می‌خواد ببیندت ولی امروز نمی‌شه، شاید فردا موقع رژه.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۸

تمام ارتش از پل عبور کردند به جز هنگ روستوف. قراره وقتی از پل رد شدند، پل رو آتش بزنن. ارتش فرانسه پشت سرشون‌ه، اون‌قدر نزدیک که می‌توانند ببیندشون. ارتش فرانسه با توپ بهشون شلیک می‌کنه اما فاصله اون‌قدر کم نیست که گلوله‌ای بهشون برسه. نیکولای خیلی هیجان‌زده است و آماده مبارزه. فرمانده بهشون فرمان عبور رو می‌ده. وقتی از پل رد می‌شن، یادشون می‌ره پل رو آتش بزنند. فرمانده می‌اد بهشون می‌گه باید برگردند و پل رو آتش بزنند. یک گروهی از هنگ برمی‌گردند ولی دیگه فرانسوی‌ها خیلی نزدیک شدند. نیکولای هم داوطلب شده که بره پل رو آتش بزنه. فرانسوی‌ها دوباره شلیک می‌کنن و این بار یک نفر می‌افته زمین. نسویتسکی از راه دور و فاصله امن داره تماشا می‌کنه، می‌بینه که گلوله به یک سرباز دیگه هم می‌خوره. فرانسوی‌ها گلوله‌های خوشه‌ای میندازند که شبیه بمب ترکش‌داره.، وقتی منفجر می‌شه تلفات چندبرابره.

نیکولای ترسیده. جنگ اصلا شبیه تصورش نیست. خیلی ترسناک‌تره. مثل شمشیر بازی، تن به تن نیست. نیکولای از این‌که ترسیده، شرمنده و ناراحت‌ه، از جنگ واقعی تجربه‌ای نداره. بالاخره پل رو آتش می‌زنن و پل خراب می‌شه. ارتش‌ راه می‌افته، فرمانده‌ راضی‌ه و به نظرش تلفات کمی داشتن که اهمیت زیادی نداره.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۷

چند تا تیر از این طرف پل به اون طرف شلیک شده و حالا همه روی پل گیره کرده‌ان. نسویتسکی هم کنار پل گیر کرده و هر وقت می‌خواد جلو بره نمی‌تونه. همون طور اونجا حرف سربازها رو که از کنارش رد می شن‌ رو می‌شنوه. یه عده در مورد چیزهای بی‌ربط حرف می‌زنن. یه عده مست کرده‌ان و سر خوشن. یه عده در مورد توپی که شلیک شده بوده حرف می‌زنن. همون موقع هم یه واگن با یه دختری رد می‌شه و همه توجهشون بهش جلب می‌شه  و متلک می‌گن بهش.

یهو صدای دنیسوف رو از عقب می‌شنوه که صداش می‌کنه و با داد و بیداد سر بقیه میاد جلو و خودش رو می‌رسونه به نسویتسکی و بعد دو تایی با هل دادن بالاخره ار پل رد می‌شن و دنیسوف پیغام رو به پیاده‌نظام‌ها می‌رسونه.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۶

لشکر فرمانده کوتوزف داره عقب‌نشینی می‌کنه. ۲۳ اکتبر سال ۱۸۰۵، همین‌طور که ارتش به سمت وین می‌ره، پل‌هایی رو که ازشون رد می‌شند رو آتش می‌زنند که فرانسوی‌ها نتوانند رد بشند. ارتش رسیده نزدیک شهر انز. کوتوزوف و افسرانش روی تپه نزدیک یک قلعه‌ هستند، قلعه شاهزاده اتریشی مشرف به منظره خیلی قشنگی‌ه. هوا خوبه، منظره شهر خیلی قشنگ‌ه. ولی ارتش بناپارت رسیده پشت سر سر ارتش روسیه، افسرهای لشکر روسی دارند ارتش بناپارت رو روی تپه‌ای نزدیک خودشون می‌بینند. همگی مشغول خوردن و نوشیدن و حرف زدن هستند. یکی از افسرهای ارشد شوخی می‌کنه که برند صومعه حتما اون‌جا دخترهای قشنگی باشند. یکهو متوجه می‌شند که دشمن هر لحظه ممکن‌ه به سمت اون‌ها و پلی که باید ازش رد بشند شلیک کنه. کوتوزوف شاکی می‌شه که چرا انقدر آروم حرکت کردن، بهشون می‌گه باید با عجله از پل رد بشن و بعد هم پل رو آتش بزنن. توی همین گیرودار و نگرانی، یک نفر از روی پل به سمت لشکر فرانسه شلیک می‌کنه که بفهمند فاصله‌شون چقدره. بعد که می‌بینن گلوله اصلا نزدیک دشمن نرسیده خیال‌شون راحت می‌شه که فاصله‌شون کم نیست.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۵

اون روز عصر بحث داغی بین افسرها تو محل اقامت دنیسوف در جریانه. یکی به روستوف می‌گه تو باید بری از کلنل معذرت بخوای. روستوف می‌گه من نمی‌گذارم کسی به من بگه دروغگو. هر کار می‌خواد بکنه دستگیرم کنه یا به کار بگیرتم ولی هیچ کس نمی‌تونه منو مجبور کنه معذرت بخوام. بهش می‌گن آخه تو جلوی بقیه یکی رو متهم به دزدی کردی. روستوف اصرار داره که کار درست رو کرده و اینکه جلوی بقیه بوده شاید دیپلماتیک نبوده که اونم دیپلمات نیست. بحث ادامه پیدا می‌کنه.اون افسری که با روستوف بحث می‌کنه اعتفاد داره که اون به شرافت بقیه گروه هم صدمه زده و هی هر از گاهی هم هم به دنیسوف نگاه می‌کنه تا شاید اون تاییدش کنه. آخر روستوف انقدر بهش فشار میاد که با گریه می‌گه آره آره من اشتباه کردم ولی بازم نمی‌تونم برم معذرت بخوام.

همون موقع زرخوف وارد می‌شه و به بقیه می‌گه که مک رو دیده و ارتش اتریش شکست خورده. همه می‌فهمن که این به معنیه که باید وارد جنگ بشن. خوشجال می‌شن و می‌گن خدا رو شکر. خیلی زیادی اینجا نشستیم.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۴

ارتش پاولولوگراد نزدیک شهر براونو مستقر شده. نیکولای روستوف که به ارتش پیوسته بود جز این لشکره و این‌جا با صمیمی‌ترین دوست‌ش فرمانده گردان، واسکا دنیسوف، هم‌خونه‌ان. همه می‌دونن که ارتش در شهر ماک اتریش شکست خورد، ولی هنگ نیکولای تو لهستانه این موضوع روی زندگی روزمره‌شون تأثیر نمی‌ذاره. نیکولای از همه‌‌چی راضی و خوشحال‌ه. تازگی یک اسب خریده و خیلی اسبش رو دوست داره با این‌که در واقع سرش کلاه گذاشتند و ارزش اسب به اندازه پولی که ازش گرفتند نیست. دنیسوف از یه شب قمار و خوشگذرونی برمی‌گرده، حسابی باخته و عصبانی‌ه. غر می‌زنه که فقط به خاطر بدشانسی‌ه که همه پولش رو باخته. کیف پولش رو که خیلی کم پول توش مونده پرت می‌کنه زیر متکا. ستوان تازه وارد تلیاین می‌آد پیش‌شون. نیکولای اصلاً از تلیاین خوشش نمی‌اد، تلیاین شروع می‌کنه باهاش درمورد اسبش حرف بزنه. به نیکولای می‌گه بیاد باهاش که بهش نشون بده چطوری باید درست نعل به پای اسب زد. نیکولای می‌ره تا اسب رو می‌اره. بعد از نعل زدن، تلیاین می‌ره و نیکولای تکی برمی‌گرده توی اتاق. روستوف داره یه نامه عاشقانه برای یه دختر می‌نویسه که سرجوخه هنگ میاد تا طلب قمار شب قبل رو بگیره. روستوف کیف پولش رو پیدا نمی‌کنه و عصبانی‌تر می‌شه. نیکولای حدس می‌زنه تلیاین پول رو دزدیده و می‌ره تا تلیاین رو پیدا کنه. بالاخره تو یه میخانه دهکده پیداش می‌کنه و خیلی آروم ولی جدی ازش می‌پرسه. اولش، تلیاین قیافه آدم‌های بی‌گناه رو به خودش می‌گیره، ولی خیلی زود به دزدی اعتراف می‌کنه. نیکولای از شنیدن اعتراف خوشحال می‌شه، چون کاملاً مطمئن نبود که درست حدس زده باشه. تلیاین شروع می‌کنه به گریه کردن و می‌گه پدرومادر پیری داره و به کسی چیزی نگه. نیکولای خیلی عصبانی‌ه ولی با دیدن گریه‌هاش ناراحت می‌شه پول رو برمی‌گردونه به تلیاین و از میخانه بیرون می‌ره.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۳

بعد از بازدید کوتوزوف ژنرال اتریشی رو به اتاقش می‌بره و به مشاورش (آندری بولکونسکی) کاغذهای مربوط به وضعیت ارتش روسیه رو براش می‌اره. کوتوزوف انگار خودش از صدای خودش خوشش اومده می‌گه اگر به اختیار خودم بود باور کنید هیچ افتحاری بالاتر از این نبود و من خیلی زودتر از این‌ها سربازهام رو به خدمت آرچ‌دوک فردیناند سپرده بودم. ولی شرایط جور دیگه‌ایه. 

فرماندار اتریشی هم می‌گه نفرمایید البته هیچ کس از شما واردتر نیست ولی اگر زودتر ارتش عالی روسیه به اتریش ملحق بشه پیروزی‌های بیشتری می‌شه به دست اورد. کوتوزوف می‌گه ولی من شنیده‌ام که تحت فرماندهی ژنرال گرانقدر مک ارتش اتریش پیروزی‌های زیادی به دست اورده و به کمک ما احتیاج نداره.

پرنس آندری نامه‌هایی که کوتوزوف می‌خواد رو بهش می‌ده. 

آندری از وقتی به جنک اومده خیلی تغییر کرده. تبدیل به مردی شده که نظر دیگران براش مهم نیست و فکرش مشغول کارهای  خودشه. از خودش راضی تره و جذاب‌تر شده.

بین بقیه افسرها دو تا شهرت داره. یه عده می‌فهمن که آندری با اونا فرق داره و به جاهای بزرگی قراره برسه. و ازش حساب می‌برن و ستایشش می‌کنند. یه عده هم که البته اکثریت هستند ، فکر می‌کنن خیلی سرد و بدخلقه. البته همون‌ها هم بهش احترام می‌گذارن و ازش می‌ترسن.

پرنس آندری به اتاقش میاد تا گزارشی که کوتوزوف بهش گفته رو بنویسه در مورد این که چرا پیشروی نمی‌کنن. خودش هم دقیق نمی‌دونه چی بنویسه چون اخبارهای ضد و نقیض در مورد پیروزی یا شکست ارتش اتریش می‌شنون.

همون موقع یه ژنرالی که کسی نمی‌شناستش با سر باندپیچی شده وارد می‌شه و سراغ فرماندار کل رو می‌گیره. وقتی بالاخره کوتوزوف کارش تموم می‌شه و از اتاق میاد بیرون ژنرال جلو می‌ره و خودش رو معرفی می‌کنه: مک بیچاره. اخبار شکست ارتش اتریش درست بوده. ظرف نیم ساعت پیام به همه اطراف صادر می‌شه که ارتش روسیه باید خودش رو برای رودررویی با دشمن آماده کنه.

پرنس اندری جزو معدود آدم‌هاییه که با علاقه جریان جنگ رو دنبال می‌کنه. یه طورهایی خوشحاله که اتریش شکست خورده و حالا اونا باید با بناپارت روبرو بشن گرچه نگرانه که نبوغ بناپارت از شجاعت اونا بیشتر باشه. می‌ره که مثل هر روز برای پدرش نامه بنویسه و خبر رو بده.

تو راهرو زرخوف و نسویتسکی ژنرال مک رو می‌بینن . زرخوف می‌ره جلو و شروع می‌کنه به ژنرال تبریک می‌گه. پرنس آندری خیلی عصبانی می‌شه و به نسویتسکی می‌گه که اگه می‌خواد افسر وفادار به تزار باشه باید جدی باشه و کشته شدن ۴۰هزار نفر چیزی نیست که بخواد مساله شوخی و خنده باشه.