Category Archives: جنگ و صلح

کتاب دوم، بخش اول، فصل ۱۴

بقیه دیگه براشون بازی ورق و قمار مهم نیست، نشستن بازی نیکولای و دولوخف رو تماشا می‌کنن. معلومه یک دعوایی بین‌شون هست، یک چیزی بیش‌تر از بازی ورق و قمار. نیکولای می‌دونه باید از سر میز بازی بلند شه ولی هی دعا می‌کنه و دنبال فرصت‌ه که یک‌بار هم که شده ببره ولی همین‌طور می‌بازه. رقمی که باخته اون‌قدر زیاده که دیگه نمی‌دونه چی کار کنه. از یک جایی دولوخف حتی میزان پولی که نیکولای روی هر دست می‌گذاره رو عوض می‌کنه. نیکولای هیچ کاری ازش برنمی‌آد.
نیکولای نمی‌دونه چرا دولوخف داره این‌طوری تحقیرش می‌کنه. آخر بازی ۴۳هزار روبل بهش باخته. دولوخف که خوب می‌دونه نیکولای همچین پولی نداره ازش می‌پرسه کی بدهی‌ش رو به دولوخف می‌ده. نیکولای با لحن آرومی می‌گه فردا. خودش هم نمی‌فهمه چطوری انقدر راحت جواب داده در حالی‌که مطمئنه خانواده‌اش هم همچین پولی ندارن که بهش بدهن. دولوخف بهش می‌گه مثلی هست که می‌گی کسایی که توی عشق شانس دارن، توی بازی ورق بدشانسی دارن، دولوخف بهش می‌گه می‌دونه که سونیا عاشق نیکولای‌ه. نیکولای یکهو عصبانی می‌شه و می‌گه نباید اسم اون رو وسط بیاره و بازی و باخت‌ به اون ربطی نداشته.

کتاب دوم، بخش اول، فصل ۱۲

توی مهمونی، همه جوان‌ها خوشحال‌ند. می‌رقصند و عشوه‌گری می‌کنند. تا حالا دو تا از این مهمونی‌ها  باعث دو تا آشنایی و ازدواج شده. توی مهمونی‌ دیگه میزبان ندارند و همه راحت می‌چرخند و خوش می‌گذرونند. ناتاشا با این‌که کم سن‌وسا‌ل‌ه خیلی هیجان داره برای مهمونی. بار اولی‌که که به این مهمونی می‌ره. برای مهمونی پیرهن بلند قشنگی پوشیده. سونیا هم لباس خیلی قشنگی پوشیده و از طرفی به خاطر خواستگاری و جواب رد دادن حس خوبی داره. ناتاشا خیلی خوب می‌ر‌قصه. توی مهمونی دنیسوف کنار نشسته و رقصیدن بقیه مخصوصا ناتاشا رو تماشا می‌کنه. نیکولای می‌ره به ناتاشا می‌گه برای رقص بعدی بره با دنیسوف برقصه و بهش می‌گه که دنیسوف رقاص خیلی ماهر‌ی‌ه. اول دنیسوف قبول نمی‌کنه ولی بعد که شروع می‌کنند اون‌قدر خوب می‌رقصه و هیجان‌زده می‌شند که تا آخر شب با ناتاشا باهم می‌رقصند.

کتاب دوم، بخش اول، فصل ۱۰

نیکولای به خاطر ‌این‌که پدرش با رده‌ بالایی‌ها ارتباط نزدیک داره، با این‌که توی دوئل شرکت کرده ولی ترفیع می‌گیره و حرفی از این‌که توی دوئل بوده درنمی‌اد ولی برای کار باید مسکو بمونه و نمی‌شه با خانواده‌اش بره ییلاق. این مدت مادر دولوخف ازش نگهداری می‌کنه. مامانش فکر می‌کنه پسرش خیلی آدم خوب و مهربونی‌ه و هیچ تقصیری نداشته، دوئل تقصیر پی‌یر بوده و از حسادت بوده. توی این مدت نیکولای و دولوخف باهم صمیمی می‌شند. دولوخف بهش می‌گه مردم فکر می‌کنند آدم خوبی نیست و اون براش مهم نیست بقیه چی می‌گند و فقط آدم‌هایی رو که دوست داره براش مهمند و حتی حاضره جونش برای اون آدم‌ها بده ولی بقیه براش اهمیتی ندارن.

پاییز خانواده رستف برمی‌گردند به مسکو. پاییز خیلی خوبی‌ه و حسابی خوش می‌گذرونند. دوست‌های نیکولای، می‌رند خونه‌شون و قراره بعد از تعطیلات کریسمس برگردند جنگ. تنها کسی که از رفت و آمد دولوخف ناراحته، ناتاشا خواهر نیکولای‌ه چون به نظرش اون آدم خوبی نیست و می‌گه حق با پی‌یر بوده. از طرف دیگه حدس‌می‌زنه دولوخف زیاد میاد خونه‌شون چون به سونیا علاقه داره. برادرش می‌گه این‌طور نیست ولی دیگه خودش کم‌تر و کم‌تر می‌آید خونه پیش‌شون و اونا رو کم‌تر می‌بینه‌.

کتاب دوم، بخش اول، فصل ۸

اون روز وقتی ماریا می‌ره پیش لیزا. می‌بینه حالش خوب نیست ولی لیزا فکر می‌کنه مشکل گوارشی داره به خاطر غذایی که خورده. اما ماریا می‌گه قابله بیاد پیش‌ش. بعد هم می‌گه دکتر از مسکو بیاد چون وضع حمل نزدیکه. یک رسم و عقیده هم بین‌شون بوده که اگه آدم‌های کم‌تری بودند وقت زایمان یک زن بارداره میزان دردی که باید تحمل کنه کم‌تره. برای همین با این‌که همه خدمتکارا و اهالی خونه می‌دونستند موقع وضع حمل لیزاست ولی خودشون رو با کارهای روزمره مشغول کرده بودند. ماریا تو اتاقشه که پرستار دوران کودکی‌ش می‌ره پیش‌ش، خیلی وقت‌ه که پرستارش به اتاق‌ش نرفته. باهم شمع روشن می‌کنن که دعا کنن. ناگهان صدا می‌آد و ماریا چون می‌دونه دکتر زبان روسی بلد نیست می‌ره پایین. ولی دکتر نیست، آندری از کالسکه بیرون می‌آد و بعد از اون دکتر می‌رسه. خیلی تصادفی دکتر و آندری باهم رسیدند. ماریا از دیدن برادرش خیلی هیجان‌زده است.

کتاب دوم، بخش اول، فصل ۶

اون شب پی‌یر برمی‌گرده خونه ولی نمی‌ره پیش زن‌ش. اصلا بیش‌تر وقت‌ها باهم نیستند. رفته اطاق مطالعه پدرش و توی فکرهاش غر‌ق شده. با خودش فکر می‌کنه از اون روز اولی که به هلن گفت عاشق‌ش شده به دروغ، داره تاوان دروغ و اشتباه‌ش رو پس می‌ده. با خودش فکر می‌کنه چرا بهش گفت عاشق‌شه و چرا باهاش ازدواج کرده؟ به رابطه هلن و برادرش آناتول فکر می‌کنه، این‌که برادرش گردن‌ش رو می‌بوسه و رابطه‌‌شون شبیه رابطه خواهر/برادری نیست. از اون طرف با این‌که زنش توی خانواده تحصیل‌کرده و متمولی بزرگ شده خیلی لاتی حرف می‌زنه و مودب نیست. یادش می‌آد که وقتی حرف از بچه‌دار شدن زده هلن بهش گفته مسلما نمی‌خواد با پی‌یر بچه داشته باشه. همین‌طور که به این‌ها فکر می‌کنه به این نتیجه می‌رسه که باید به خدمتگزارش بگه وسایلش رو جمع کنه و از این خونه بره. صبح خدمتگزارش وارد اتاق می‌شه، می‌بینه پی‌یر روی مبل خوابیده، بیدارش می‌کنه که بهش قهوه بده و می‌گه هلن داره دنبالش می‌گرده. اولش پی‌یر خیلی گیج‌وویج‌ه و نمی‌دونه کجاست. کم ‌کم متوجه می‌شه و می‌خواد بهش بگه به هلن چی بگه که هلن وارد اتاق می‌شه و صبر می‌کنه خدمتکار قهوه‌اش رو بریزه و بعد رفتنش باهم حرف بزنند. هلن از دوئل خبرداره و عصبانی‌ه، به پی‌یر می‌گه آدم حسود و ساده‌لوحی‌ه که حرف هرکسی رو باور می‌کنه. بهش می‌گه گرچه هم‌نشینی و معاشرت با دولوخف رو دوست داره ولی به پی‌یر خیانت نکرده. با این‌که پی‌یر خیلی شوهر مزخرفی‌ه و هرکسی جای اون بود حتما با مردهای دیگه‌ای بود. پی‌یر اولش از زنش می‌ترسه و تته‌پته می‌کنه و بهش می‌گه به‌تره از هم جدا بشند که زنش می‌گه چه به‌تر فقط باید شریک ثروت‌ش بشه. ولی همین‌طور که هلن بهش بدوبیراه می‌گه، پی‌یر عصبانی می‌شه و یک مجسمه رو برمی‌داره که بهش پرت کنه ولی اون فرار می‌کنه. هفته بعد پی‌یر وسایلش رو جمع می‌کنه و برمی‌گرده پیتزبورگ و بیش‌تر از نصف املاکش در روسیه رو به زنش واگذار می‌کنه.

کتاب دوم، بخش اول، فصل ۴

سر میز شام، پی‌یر روبروی نیکولای و دولوخف نشسته و خیلی معذب و ناراحت‌ه. همون صبح هم یک نامه گرفته که بهش گفتند زن‌ش با دولوخف رابطه داره. توی سرش همین‌طور داره فکر می‌کنه که آیا واقعا درسته یا باید چی کار کنه؟ از طرفی دولوخف اهل دوئل‌ه و پی‌یر ازش می‌ترسه. انقدر توی افکارش غوطه وره که حتی متوجه نمی‌شه به سلامتی تزار گیلاسش رو بالا ببره. نیکولای عصبانی می‌شه و سرش داد می‌زنه که به سلامتی تزار گیلاس رو بالا ببر. دولوخف با بدجنسی گیلاسش رو بالا می‌بره به سلامتی همه زن‌های خوشگل و عشق‌شون. بعد دولوخف کاغذی که شعر داشته و برای پی‌یر بوده رو بدون اجازه‌ برمی‌داره و بهش نمی‌ده. برای همین پی‌یر دیگه خیلی عصبانی می‌شه و از کوره در می‌ره. یکهویی مطمئن می‌شه زنش بهش خیانت کرده، برای همین با دولوخف قراره دوئل می‌گذاره.

دولوخف اصلا نگران دوئل نیست ولی پی‌یر خودش ناراحته از این بابت و فکر می‌کنه شاید اشتباه کرده و دولوخف مقصر نباشه. برای دوئل هرکدوم یک همراه دارند، نفرهای دوم سعی می‌کنن با عذرخواهی از دو طرف موضوغ رو حل و فصل کنن ولی موفق نمی‌شن.

کتاب دوم، بخش اول، فصل ۲

نیکولای بعد از جنگ برگشته مسکو و  همه حسابی تحویل‌ش می‌گیرن، قهرمان محبوب بین همه مردم مسکو. اون سال پدرش به خاطر اجاره‌ دادن همه ساختمون‌هاش پول خوبی داره و نیکولای دیگه دغدغه مالی نداره. لباس‌های خیلی شیک و مدرن می‌پوشه و توی کلوب مردا می‌گرده. خودش فکر می‌کنه دیگه مثل قبل یک جوون بی‌تجربه نیست و عاقل و پخته شده. عشق و اردتش به تزار کم‌تر شده بو ولی هم‌چنان دوستش داره. توی این مدت عشق و علاقه‌اش به سونیا کم‌رنگ شده و از هم دورتر شدن. با خودش فکر می‌کنه که هنوز برای عاشق شدن زوده و وقت داره.

اوایل ماه مارس، کنت روستوف می‌خواد یک مهمونی بگیره، خیلی خوشحال‌ه و همه کارها رو خودش نظارت می‌کنه که مهمونی خیلی خوبی داشته باشند.  آنا میخاییلونا می‌آد پیش‌شون و خبر می‌ده که زن پی‌یر با دولوخغ رفته. کنت روستوف هم می‌گه حتما یک دعوت‌نامه بفرستند و پی‌یر رو به مهمونی دعوت کنن.

همه از نیکولای راضی و خوشحال‌ند، به نظرشون به خاطر پیروزی اوناست که لشکر روسیه توانسته از میدون جنگ فرار کنه. از طرف دیگه همه از کوتوزف شاکی‌ند و اون رو مقصر شکست‌ روسیه می‌دونن. هیچ حرف و خبری از آندری بولوکونسکی نیست و هیچکسی برای زن حامله‌اش ناراحت نیست.

کتاب اول، بخش سوم، فصل ۱۷

در قسمت دیگر ارتش، باگراتیون چون می‌دونه جنگ رو می‌بازن، نمی‌خواد مسئولیت فرستادن سربازها رو قبول کنه. برای همین تصمیم گرفته یک نفر رو بفرسته که از فرمانده کل، کوتوزف، بپرسه چی کار کنن. می‌دونه اگه کسی بره به احتمال زیادی کشته می‌شه ولی حتی اگه کشته هم نشه یک روز طول می‌کشه تا برسه. این‌طوری اقلا یک روز بیش‌تر وقت داره و شاید لازم نباشه وارد جنگ بشن.

باگراتیون دوروبرش رو نگاه می‌کنه و متوجه نیکولای روستوف ‌می‌شه و این مسئولیت رو به اون می‌سپاره. نیکولای خیلی هیجان‌زده می‌شه، فکر می‌کنه ممکنه حتی خود امپراطور رو ببینه. از باگراتیون می‌‌پرسه اگه امپراطور رو زودتر از کوتوزف ببینه می‌شه از امپراطور بپرسه، اون هم می‌گه آره.

نیکولای قبل از رفتن، سعی می‌کنه خط مقدم رو پیدا کنه ولی انقدر مه شدیده که هیچی نمی‌بینه. بالاخره راه می‌افته، سر راهش سربازهای زخمی رو می‌بینه. بعد یکهو یک گروه از سربازهای سواره رو می‌بینه که مشغول تاخت و تازند. به سختی از مهلکه جان به در می‌بره.

جلوتر، آتش توپخانه فرانسوی‌هاست. این میون بوریس رو می‌بینه و اون شروع می‌کنه براش تعریف کنه که چطوری سربازهای فرانسوی رو مجبور به عقب‌نشینی کردن. ولی نیکولای بهش گوش نمی‌ده. می‌ره یه سمتی که قراره فرمانده کل قوا باشه. ولی اون‌جا نیروهای فرانسوی رو پشت خط مقدم ارتش روسیه می‌بینه. صداهای زیادی هست، معلوم می‌شه ارتش روسیه و ارتش اتریش دارن بهم تیراندازی می‌کنن. نیکولای به راهش ادامه می‌ده و می‌ره سمت تپه‌ای که قراره کوتوزف اون‌جا باشه با این‌که توپ‌های ارتش فرانسه رو هم بالای همون تپه می‌بینه ولی می‌خواد حتما با فرمانده کل حرف بزنه.

کتاب اول، بخش سوم، فصل ۱۵

کوتوزف لشکرش رو به سمت جلو می‌بره. پرنس آندری هم خوشحال‌ه هم هیجان‌زده ولی در عین حال آرامش خودش رو حفظ می‌کنه. دیگه به فکر نقشه‌ای که کشیده بود نیست ولی توی سرش فکر می‌کنه نقش مهمی داره و قراره فرمانده یک نبرد باشه و اون جنگ رو می‌بره؟

کوتوزف از اینکه سربازا منظم و در آرایش نظامی نیستن، عصبانی‌ه. یک افسر بهش می‌گه نزدیک دشمن نیستن و چه اهمیتی داره آرایش نظامی داشته باشن. کوتوزف شاکی می‌شه و بهش می‌گه مطمئن نباشه ارتش دشمن ازشون دوره و به هرحال سربازها باید به حرف فرمانده‌شون، کوتوزف، گوش کنن. پس هرکاری که ازشون خواسته رو انجام بدهن. ازشون می‌پرسه تیراندازای ماهر کجان، اون‌ها باید صف جلوی سربازها باشن.

یکهو سروصدا می‌شه و معلوم می‌شه که امپراطورهای روسیه و اتریش دارن از راه می‌رسن. امپراطور با فرمانده‌های همراهش خیلی مرتب و سرحال‌ند. کوتوزف جلوی امپراطور اون فرمانده مقتدر نیست، یکطوری دستپاچه است و  امپراطور روسیه خیلی خوشش نمی‌آد. پرنس آندری خیلی تعجب می‌کنه ازش. امپراطور ازشون می‌پرسه چرا ارتش توقف کرده و سربازها به جلو نمی‌رن؟ کوتوزف توضیح می‌ده منتظرند چون لشکرش در حال صف‌آرایی‌ند که برای جنگ آماده باشن. اما امپراتور حرف‌ش رو قبول نمی‌کنه. کوتوزف سعی می‌کنه توضیح بده که جنگ با سان فرق داره و همه سربازها باید مرتب و منظم سرجاشون آماده باشن، ولی جرات نمی‌کنه که برخلاف نظر امپراطور رفتار کنه واسه همین دوباره دستور به پیشروی لشکرش می‌ده.

کتاب اول، بخش سوم، فصل ۱۳

نیکولای سوار اسب و در حرکت‌ه. همین‌طور سواره روی اسب خوابش می‌بره، خواب‌ها و فکرش آشفته‌اند.  مدام از خواب می‌پره ولی انقدر خسته است که باز خوابش می‌بره. صدای ارتش فرانسه و گلوله‌هاش رو از دور می‌شنوه. از خواب می‌پره و از سوار کناری‌ می‌پرسه چه خبره ولی اون هم نمی‌دونه. از اون طرف آتش دشمن رو می‌بینه و صدای تیراندازی می‌شنوه. فکر می‌کنه شاید فرانسوی‌ها در حال عقب‌نشینی‌ند ولی اگه این‌طوره پس چرا انقدر نزدیک خط مقدم هستند؟ شاید می‌خواهند ارتش روسیه رو فریب بدهند؟

در همین فکر و حال‌ه که دالگوروکف و باگراتیون سوار به اسب می‌آند نزدیک که ببینن اوضاع چطوره؟ دالگوروکوف فکر می‌کنه این برای سردرگم کردن ارتش روسیه‌ است و باگراتیون هم ظاهرا موافق‌ه ولی درواقع هیچ‌کدوم نمی‌دونن چه خبره.

نیکولای کنارشون‌ه و این رو فرصتی می‌بینه برای نشون دادن خودش و داوطلب می‌شه با اسب بره نزدیک تپه‌ها و ببینه چه خبره؟ شاید ارتش فرانسه در حال عقب‌نشینی باشه. توی تاریکی شب و درحالی که صدای تیراندازی زیاده با شجاعت با اسبش می‌ره. انقدر خسته و خواب آلوده است که خوب دوروبرش رو نمی‌بینه و به بوته‌ها می‌خوره. یکهو صدای گلوله‌ها دوروبرش زیاد می‌شه و برمی‌گرده پیش فرمانده‌ها که بهشون گزارش بده. نیکولای خیلی هیجان‌زده است و فکر می‌کنه اگه بتوانه بره خط مقدم شاید بتوانه امپراطور رو ببینه یا حتی براش پیغامی ببره. نیکولای به باگراتیون می‌گه اگه می‌شه کنار اون‌ها در خط مقدم بمونه، وقتی باگراتیون اسمش رو می‌شنوه ازش می‌پرسه که پدرش ایلیاست ولی نیکولای بهش جواب نمی‌ه.

از اون طرف معلوم می‌شه که برای تقویت روحیه ارتش فرانسه، ناپلئون در خطوط مقدم ارتش می‌گرده و سربازان فرانسوی با دیدن‌ فرمانده‌شون فریاد و تیرهوایی می‌زنن و آتش‌های کوچک روشن می‌کنن. ظاهرا ناپلئون از تمام نقشه‌های ارتش روس خبرداره و استراتژی خودش را مطابق برنامه‌های اون‌ها تنظیم کرده به سربازهاش می‌گه که ارتش روسیه از شکست اتریش خیلی ناراحتن و نقشه‌شون برای انتقام چیه ولی اون هم نقشه داره که چطوری باهاشون بجنگه.