کتاب اول، بخش سوم، فصل ۱۷

در قسمت دیگر ارتش، باگراتیون چون می‌دونه جنگ رو می‌بازن، نمی‌خواد مسئولیت فرستادن سربازها رو قبول کنه. برای همین تصمیم گرفته یک نفر رو بفرسته که از فرمانده کل، کوتوزف، بپرسه چی کار کنن. می‌دونه اگه کسی بره به احتمال زیادی کشته می‌شه ولی حتی اگه کشته هم نشه یک روز طول می‌کشه تا برسه. این‌طوری اقلا یک روز بیش‌تر وقت داره و شاید لازم نباشه وارد جنگ بشن.

باگراتیون دوروبرش رو نگاه می‌کنه و متوجه نیکولای روستوف ‌می‌شه و این مسئولیت رو به اون می‌سپاره. نیکولای خیلی هیجان‌زده می‌شه، فکر می‌کنه ممکنه حتی خود امپراطور رو ببینه. از باگراتیون می‌‌پرسه اگه امپراطور رو زودتر از کوتوزف ببینه می‌شه از امپراطور بپرسه، اون هم می‌گه آره.

نیکولای قبل از رفتن، سعی می‌کنه خط مقدم رو پیدا کنه ولی انقدر مه شدیده که هیچی نمی‌بینه. بالاخره راه می‌افته، سر راهش سربازهای زخمی رو می‌بینه. بعد یکهو یک گروه از سربازهای سواره رو می‌بینه که مشغول تاخت و تازند. به سختی از مهلکه جان به در می‌بره.

جلوتر، آتش توپخانه فرانسوی‌هاست. این میون بوریس رو می‌بینه و اون شروع می‌کنه براش تعریف کنه که چطوری سربازهای فرانسوی رو مجبور به عقب‌نشینی کردن. ولی نیکولای بهش گوش نمی‌ده. می‌ره یه سمتی که قراره فرمانده کل قوا باشه. ولی اون‌جا نیروهای فرانسوی رو پشت خط مقدم ارتش روسیه می‌بینه. صداهای زیادی هست، معلوم می‌شه ارتش روسیه و ارتش اتریش دارن بهم تیراندازی می‌کنن. نیکولای به راهش ادامه می‌ده و می‌ره سمت تپه‌ای که قراره کوتوزف اون‌جا باشه با این‌که توپ‌های ارتش فرانسه رو هم بالای همون تپه می‌بینه ولی می‌خواد حتما با فرمانده کل حرف بزنه.

کتاب اول، بخش سوم، فصل ۱۵

کوتوزف لشکرش رو به سمت جلو می‌بره. پرنس آندری هم خوشحال‌ه هم هیجان‌زده ولی در عین حال آرامش خودش رو حفظ می‌کنه. دیگه به فکر نقشه‌ای که کشیده بود نیست ولی توی سرش فکر می‌کنه نقش مهمی داره و قراره فرمانده یک نبرد باشه و اون جنگ رو می‌بره؟

کوتوزف از اینکه سربازا منظم و در آرایش نظامی نیستن، عصبانی‌ه. یک افسر بهش می‌گه نزدیک دشمن نیستن و چه اهمیتی داره آرایش نظامی داشته باشن. کوتوزف شاکی می‌شه و بهش می‌گه مطمئن نباشه ارتش دشمن ازشون دوره و به هرحال سربازها باید به حرف فرمانده‌شون، کوتوزف، گوش کنن. پس هرکاری که ازشون خواسته رو انجام بدهن. ازشون می‌پرسه تیراندازای ماهر کجان، اون‌ها باید صف جلوی سربازها باشن.

یکهو سروصدا می‌شه و معلوم می‌شه که امپراطورهای روسیه و اتریش دارن از راه می‌رسن. امپراطور با فرمانده‌های همراهش خیلی مرتب و سرحال‌ند. کوتوزف جلوی امپراطور اون فرمانده مقتدر نیست، یکطوری دستپاچه است و  امپراطور روسیه خیلی خوشش نمی‌آد. پرنس آندری خیلی تعجب می‌کنه ازش. امپراطور ازشون می‌پرسه چرا ارتش توقف کرده و سربازها به جلو نمی‌رن؟ کوتوزف توضیح می‌ده منتظرند چون لشکرش در حال صف‌آرایی‌ند که برای جنگ آماده باشن. اما امپراتور حرف‌ش رو قبول نمی‌کنه. کوتوزف سعی می‌کنه توضیح بده که جنگ با سان فرق داره و همه سربازها باید مرتب و منظم سرجاشون آماده باشن، ولی جرات نمی‌کنه که برخلاف نظر امپراطور رفتار کنه واسه همین دوباره دستور به پیشروی لشکرش می‌ده.

کتاب اول، بخش سوم، فصل ۱۳

نیکولای سوار اسب و در حرکت‌ه. همین‌طور سواره روی اسب خوابش می‌بره، خواب‌ها و فکرش آشفته‌اند.  مدام از خواب می‌پره ولی انقدر خسته است که باز خوابش می‌بره. صدای ارتش فرانسه و گلوله‌هاش رو از دور می‌شنوه. از خواب می‌پره و از سوار کناری‌ می‌پرسه چه خبره ولی اون هم نمی‌دونه. از اون طرف آتش دشمن رو می‌بینه و صدای تیراندازی می‌شنوه. فکر می‌کنه شاید فرانسوی‌ها در حال عقب‌نشینی‌ند ولی اگه این‌طوره پس چرا انقدر نزدیک خط مقدم هستند؟ شاید می‌خواهند ارتش روسیه رو فریب بدهند؟

در همین فکر و حال‌ه که دالگوروکف و باگراتیون سوار به اسب می‌آند نزدیک که ببینن اوضاع چطوره؟ دالگوروکوف فکر می‌کنه این برای سردرگم کردن ارتش روسیه‌ است و باگراتیون هم ظاهرا موافق‌ه ولی درواقع هیچ‌کدوم نمی‌دونن چه خبره.

نیکولای کنارشون‌ه و این رو فرصتی می‌بینه برای نشون دادن خودش و داوطلب می‌شه با اسب بره نزدیک تپه‌ها و ببینه چه خبره؟ شاید ارتش فرانسه در حال عقب‌نشینی باشه. توی تاریکی شب و درحالی که صدای تیراندازی زیاده با شجاعت با اسبش می‌ره. انقدر خسته و خواب آلوده است که خوب دوروبرش رو نمی‌بینه و به بوته‌ها می‌خوره. یکهو صدای گلوله‌ها دوروبرش زیاد می‌شه و برمی‌گرده پیش فرمانده‌ها که بهشون گزارش بده. نیکولای خیلی هیجان‌زده است و فکر می‌کنه اگه بتوانه بره خط مقدم شاید بتوانه امپراطور رو ببینه یا حتی براش پیغامی ببره. نیکولای به باگراتیون می‌گه اگه می‌شه کنار اون‌ها در خط مقدم بمونه، وقتی باگراتیون اسمش رو می‌شنوه ازش می‌پرسه که پدرش ایلیاست ولی نیکولای بهش جواب نمی‌ه.

از اون طرف معلوم می‌شه که برای تقویت روحیه ارتش فرانسه، ناپلئون در خطوط مقدم ارتش می‌گرده و سربازان فرانسوی با دیدن‌ فرمانده‌شون فریاد و تیرهوایی می‌زنن و آتش‌های کوچک روشن می‌کنن. ظاهرا ناپلئون از تمام نقشه‌های ارتش روس خبرداره و استراتژی خودش را مطابق برنامه‌های اون‌ها تنظیم کرده به سربازهاش می‌گه که ارتش روسیه از شکست اتریش خیلی ناراحتن و نقشه‌شون برای انتقام چیه ولی اون هم نقشه داره که چطوری باهاشون بجنگه.

کتاب اول، بخش سوم، فصل ۱۱

روز بعد خبر بیماری امپراطور در ستاد کل پیچید. امپراطور اونقدر از دیدن سربازای مرده و زخمی‌ ناراحت شده بود که حتی نمی‌توانست غذا بخوره و چند بار پزشک مخصوص‌ش رو خبر کرده بودن.

روس‌ها جنگ کوچکی رو برده بودن. ناپلئون نماینده فرستاده بود برای مذاکره صلح. روس‌ها دالگوروکف رو می‌فرستن برای مذاکره ولی همون شب برمی‌گرده و می‌گه مذاکراه بی‌نتیجه بوده. ارتش خیلی مرتب و منظم، مثل ساعت که همه اجزاش بهم متصل‌ه و دقیق کار می‌کنه راه می‌افته. آندری می‌بینه که کوتوزوف خیلی عصبانی‌ه. معلوم می‌شه که هیچ‌کس در فرماندهی به حرفای اون گوش نمی‌کنه.

دالگوروکف فکر می‌کنه ناپلئون ترسیده و نمی‌خواد حمله بزرگی اتفاق بیفته برای همین دنبال صلح‌ه. برای همین می‌گه به‌تره هرچه زودتر حمله کنن. از اون طرف کوتوزوف فکر می‌کنه که باید صبر کنن و فعلا حمله نکنن چون درمورد ارتش ناپلئون اطلاعاتی ندارن و بدون دونستن موقعیت اون‌ها و قدرت‌شون نمی‌توانن حمله‌شون رو برنامه‌ریزی کنن. اما خوب کسی به حرف اون گوش نمی‌ده. آندری یک نقشه کشیده و سعی می‌کنه نظرشون رو عوض کنه و نقشه اون رو اجرا کنن اما کسی بهش گوش نمی‌کنه. برنامه دالگوروکف رو تایید شده و طبق نقشه اون قراره حمله کنن.

در راه برگشت،آندری از کوتوزوف می‌پرسه به نظرش نتیجه حمله روس‌ها چیه، اون بهش می‌گه فکر می‌کنه شکست سنگینی می‌خورن و مطمئن‌ه شکست‌شون قطعی‌ه. حتی به تالستوی هم گفته که به امپراطور بگه که کوتوزوف چی فکر می‌کنه ولی کنت تالستوی بهش گفته اون به فکر  برنج و کتلت و مسائل دیگه است و مسائل جنگ به اون مربوط نمی‌شه.

کتاب اول، بخش سوم، فصل ۹

بوریس با خودش فکر می‌کنه نیکولای‌ خانواده‌اش ازش حمایت می‌کنن و براش پول می‌فرستن و نیازی نداره که پارتی‌بازی کنه و کار بالاتر با حقوق به‌تر بگیره ولی اون شرایطش فرق داره و به‌تره که از رابطه‌ و دوستی‌ش با آندری استفاده کنه و نامه معرفی رو با خودش ببره که کار به‌تری بهش بدهن. فردای روز سان می‌ره اولموتز. همین‌طور که سرگردون‌ه و دنبال آندری می‌گرده  از افسرهای ارشد سوال می‌کنه، اونا هم یک‌طوری نگاه‌ش می‌کنن که یعنی کلی آدم دیگه هم مثل تو هستن که دنبال استفاده از رابطه‌ هستن که کار راحت‌تری برای خودشون دست و پا کنن. بوریس ناامید نمی‌شه و فردای اون روز بالاخره آندری رو پیدا می کنه.

بوریس می‌بینه که یک ژنرال رده بالا داره تلاش می‌کنه آندری رو تحت تاثیر خودش بگذاره ولی آندری حوصله طرف رو نداره. آندری تا بوریس رو می‌بینه و خوشحال می‌شه و بهش می‌گه جای ملاقات با کوتوزوف به‌تره بن پیش پرنس دالگوروکف که به تزار روسیه نزدیک‌ه و قدرت بیش‌تری داره.

دالگوروکف رو پیدا می‌کنن و اون باهاشون در مورد حمله به فرانسوی‌ها حرف می‌زنه. پرنس دالگوروکف فکر می‌کنه ناپلئون ضعیف شده و دنبال وقت گرفتن از ارتش روسیه و اتریش‌ه برای همین به امپراطور نامه نوشته. بعد می‌گه برای نوشتن جواب نمی‌خواستن بنویسن امپراطور ناپلئون چون اگه بهش بگن امپراطور یعنی اون رو به رسمیت شناختن. برای همین وقتی داشتن فکر می‌کردن چی بنویسن، یکی پیشنهاد داده که به عنوان رییس دولت فرانسه خطاب‌ش کنن و همین باعث شده ناپلئون عصبانی بشه. بعد هم یک داستان مسخره از خلق و خوی ناپلئون براشون می‌گه.

آندری از دالگوروکف می‌خواد که به بوریس کار به‌تری بدهن و اون داره موافقت می‌کنه که یک نامه مهمی براش می‌آرن. بوریس خیلی خوشحال‌ه که به آدم‌های بالای حکومت نزدیک شده و هیجان‌ داره. همون موقع یک آدم غیرنظامی قدکوتاه رو می‌بینن و آندری اخماش می‌ره توی هم. به بوریس می‌گه اون وزیر امورخارجه است و قدرت و نفوذ زیادی داره ولی آندری ازش خوشش نمیاد.

کتاب اول، بخش سوم، فصل ۷

بوریس نامه می‌فرسته به نیکولای و بهش می‌گه از خانواده‌اش یک نامه و بسته داره. نیکولای که از میدان جنگ برگشته و خیلی هیجان‌زده است از این‌که توی جنگ شرکت کرده، با همون لباس‌های خاکی راه می‌افته بره پیش بوریس. ارتش نزدیک شهر اولموتس اتراق کرده، قراره امپراطور اتریش و تزار روسیه ازش سان ببینه.

بوریس و برگ توی اتاق‌شون هستن و دارن شطرنج بازی می‌کنن. برعکس نیکولای لازم نبوده جنگ کنن و روزهای راحتی داشتن. وقتی نیکولای می‌رسه، شک داره که بوریس رو بوس و بغل کنه، به خیالش خیلی بزرگ شده توی این مدتی که همدیگرو ندیدن ولی بوریس محکم بغلش می‌کنه و روبوسی می‌کنن. بوریس نامه و بسته پول رو بهش می‌ده. برگ مسخره‌اش می‌کنن که خانواده‌اش پول زیادی براش پول فرستادن در حالی که اون‌ها باید با حقوق کم ارتش زندگی کنن. نیکولای هم بهش می‌پره که وقتی دو تا دوست قدیمی بعد از این همه وقت بهم رسیدن اون باید بدونه که به‌تره پیش اونا نمونه که راحت بتوانن حرف بزنن. برگ از اتاق می‌ره. بعدش که نامه رو می‌خوانه و می‌بینه چقدر خانواده‌اش نگران‌ش بودن، از خودش عصبانی می‌شه که نامه‌ای برای خانواده‌اش نفرستاده. توی بسته یک نامه هم از ژنرال باگراتیون هست که کمک کنه نیکولای کار دیپلمات و راحت‌تری بگیره. نیکولای عصبانی می‌شه و نامه‌ رو پرت می‌کنه. می‌گه می‌خواد توی ارتش بمونه. بعدش به بوریس می‌گه که شراب سفارش بده که باهم بنوشن و برگ رو هم صدا کنه که برگرده با اونا شراب بخوره. شراب می‌اد و برگ هم برمی‌گرده دیگه نیکولای شروع می‌کنه از جنگ تعریف کنه براشون. ولی با این‌که نمی‌خواد دروغ بهشون بگه ولی خیلی شاخ و برگ می‌ده به اتفاقا.

در حال حرف زدن هستن که پرنس آندری وارد اتاق می‌شه. آندری و نیکولای همدیگرو نمی‌شناسه. آندری با تمسخر با نیکولای حرف می‌زنه و می‌گه افسرها خیلی داستان‌های اغراق‌آمیزی از میدان جنگ می‌گن. خیلی با کنایه حرف می‌زنه و نیکولای از کوره در می‌ره و بهش می‌گه خودش اینا رو تجربه کرده و اغراقی در کار نیست. آندری برعکس نیکولای خونسردی خودش رو حفظ می‌کنه. به نیکولای می‌گه من نه اسم‌ تو رو می‌دونم و نه تو رو می‌شناسم که بخواهم بهت اهانتی کنم، ولی تو هم اسم من رو می‌دونی هم می‌دونی من رو کجا پیدا کنی. ولی بهت توصیه می‌‌کنم این قضیه رو کش ندهی. و به بوریس می‌گه بعد از رژه بره پیش‌ش که کمک‌ش کنه. آندری خیلی عصبانی و برافروخته است، سوار اسبش می‌شه که برگرده نمی‌دونه چی کار کنه. خوبه برگرده بره آندری رو پیدا کنه و باهاش دوئل کنه؟ یا این‌که این جریان رو فراموش کنه؟

کتاب اول، بخش سوم، فصل ۵

آن شب، هرکسی می‌ره اتاق خودش ولی جز آناتول هیچ‌کس خوابش نمی‌بره. ماریا به شوهر آینده‌اش فکر می‌کنه، لیزا کلافه است و چون حامله است نه می‌توانه به پهلو بخوابه نه به پشت. مثل بچه‌های غرغری‌ه. ولی در واقع حضور آناتول یادش انداخته که قبل از حاملگی چقدر زیبا بوده و توجه همه به اون بوده. ماداموازل بوری‌ین هم به آناتول فکر می‌کنه و با این‌که بین‌شون حرفی ردوبدل نشده می‌دونه اون هم بهش علاقه داره. پرنس بولکونسکی توی اتاقش قدم می‌زنه، خیلی عصبانی‌ه که دخترش ماریا رو به یک آدم بی‌سروپایی مثل آناتول از دست می‌ده. با این‌که همیشه سر ماریا داد می‌زنه و ازش ایراد می‌گیره ولی توی دلش دخترش رو خیلی دوست داره و چون فهمیده آناتول و مادموازل بوری‌ین بهم علاقه دارن مطمئنه که آناتول به دخترش خیانت می‌کنه.

صبح روز بعد، ماداموازل بوری‌ین و آناتول یواشکی باهم توی باغ می‌رن و خلوت می‌کنن. ماریا مثل همیشه به اتاق پدرش می‌ره ولی خیلی بیش‌تر از همیشه مضطرب و نگران‌ه. پرنس بولکونسکی بهش می‌گه قصد اومدن پرنس وسیلی با پسرش چی بوده و بهش می‌گه خودش باید انتخاب کنه که ازدواج می‌کنه یا نه. ماریا که پدرش رو خوب می‌شناسه بهش جواب می‌ده که نمی‌دونه نظر پدرش چیه و نظر پدرش رو می‌پرسه. پرنس بولکونسکی ازش عصبانی می‌شه و بهش می‌گه من که قرار نیست زن کسی بشم. تو باید انتخاب کنی. ماریا می‌گه پس اگه من باید نظر خودم رو فقط بگم، جوابم… پرنس بولکونسکی مهلت نمی‌ده حرفش تموم بشه. با داد و بیداد می‌گه آره برو زن این پسره احمق شو که از همین الان چشمش دنبال مادموازل بوری‌ین‌ه و اون هم سرجهازی با خودت ببر. بعدا می‌بینی که اسما تو زن‌شی ولی در واقع اون زن‌شه. ماریا شوکه می‌شه و می‌خواد گریه کنه. پدرش بهش می‌گه یک ساعت وقت داره فکر کنه ولی می‌دونه ماریا می‌ره دعا کنه. می‌گه برو و بعد بیا جوابت رو بگو، جواب بله یا خیر. ماریا از اتاق پدرش می‌اد بیرون. وقتی از باغ رد می‌شه مادموازل بوری‌ین و آناتول رو می‌بینه که مشغول معاشقه‌اند. آناتول وقتی ماریا رو می‌بینه شوکه می‌شه. با این‌حال کمر مادموازل بوری‌ین رو ول نمی‌کنه. مادموازل بوری‌ین که متوجه حضور ماریا می‌شه فرار می‌کنه و گریه. ماریا می‌ره پیش مادموازل بوری‌ین و بهش می‌گه بیش‌تر از همیشه دوستش داره و همه تلاشش رو می‌کنه که اون با آناتول ازدواج کنه

بعد از یک ساعت ماریا می‌ره پیش پدرش و پرنس وسیلی و بهشون می‌گه قصد ازدواج نداره و همیشه پیش پدرش می‌مونه. پرنس بولکونسکی می‌ره سمتش ولی جای بوسیدن فقط سرش رو بهش نزدیک می‌کنه. ماریا با خودش فکر می‌کنه اگه مساله پول‌ه از پدرش و آندری می‌خواد که به مادموازل بوری‌ین پول بدهن که بتوانه با آناتول ازدواج کنه. خیلی دلش برای دوستش می‌سوزه چون این‌جا هیچکسی رو نداره و غریب و تنهاست.

کتاب اول، بخش سوم، فصل ۳

بعد از این‌که پرنس وسیلی موفق شد برای دخترش هلن یک شوهر پولدار، پی‌یر، پیدا کنه. رفت سراغ نقشه بعدی‌ش که برای پسر خوشگذرون و ولخرج‌ش، آناتول، یک زن پولدار پیدا کنه.

پرنس وسیلی به پرنس بولکونسکوی نامه می‌نویسه و می‌گه که برای یک ماموریتی سمت اون‌ها می‌ره و می‌خواد راهش رو طولانی‌تر کنه و به دیدن پرنس بولکونسکی بره  و البته پسرش آناتول هم همراه‌شه و اون هم دوست داره به دیدن پرنس بیاد. پرنس وسیلی نقشه کشیده که به دیدن اون‌ها بره و ماریا ،خواهر آندری که به خوش چهره نبودن معروف‌ه، رو برای پسرش خواستگاری کنه.

پرنس وسیلی کار اولش رو به واسطه پرنس بولکونسکی گرفته، بعد با زرنگی کلی توی کار پیشرفت کرده و رده‌اش بالا رفته. برعکس پرنس بولکونسکی که دیگه کار نمی‌کنه و در واقع توی املاک خودش که جای پرتی‌ه تبعید شده، واسه همین هم خیلی از پرنس وسیلی بدش می‌آد. بعد از گرفتن نامه، از حرف‌های عروس‌ش (لیزا) متوجه می‌شه که قصد واقعی اومدن پرنس وسیلی و آناتول چیه و عصبانی‌تر می‌شه.

سر میز غذا، مادموازل بوری‌ین و ماریا می‌دونن که پرنس اوقاتش تلخ‌ه، مادموازل بوری‌ین کار راحتی داره، یک‌طوری رفتار می‌کنه که از چیزی خبر نداره ولی ماریا فکر می‌کنه اگه اون هم خودش رو به بی‌خبری بزنه یعنی برای پدرش اهمیتی قائل نبوده و متوجه اوقات‌ تلخی‌‌ش نبوده. اگه هم گرفته و ناراحت باشه پرنس بهش می‌پره که چرا اخمالویی. پرنسس کوچک، لیزا، ولی سر میز نیست. چون خیلی از پدرشوهرش می‌ترسه، و چون فهمیده اوقات پرنس تلخ‌ه، به بهانه این‌که حامله است و حالش خوب نیست مونده توی اتاق‌ش. پرنس بولکونسکی سر میز غذا خیلی عصبانی‌ه و با همه دعوا داره بعد از شام ولی می‌ره به عروس‌ش سر می‌زنه و حال‌ش رو می پرسه.

شب قبل از رسیدن پرنس وسیلی و آناتول حسابی برف اومده. صبح که پرنس بولکونسکی طبق برنامه همیشگی می‌ره پیاده‌روی، می‌بینه برف‌ها رو پارو کردن. خیلی عصبانی می‌شه و می‌گه برف‌ها رو بریزن توی راه که حرکت کالسکه‌ها سخت‌تر باشه. بعد از رسیدن‌شون، آناتول توی اتاق خودش داره به سرووضع‌ش می‌رسه. وقتی آماده می‌شه می‌ره پیش پدرش، مثل همیشه شاد و شنگول‌ه و از پدرش به شوخی می‌پرسه یعنی دخترشون چقدر زشته؟ پرنس وسیلی بهش می‌گه مواظب حرفا و کارهاش باشه که پرنس بولکونسکی یک پیرمرد سخت‌گیر و بداخلاقی‌ه. اون هم می‌گه اصلا حوصله آدم‌های پیر و غرغرو رو نداره.

لیزا و مادموازل بوری‌ین می‌رند اتاق ماریا. از لباس‌ و آرایش‌ش ایراد می‌گیرن. مادموازل بوری‌ین بهش می‌گه یک لباس خوشگل بپوشه و بعد آرایشش می‌کنه و موهاش رو مرتب می‌کنه، خیلی کار سختی‌ه موها رو ببنده یا باز بگذاره، هرکاری می‌کنه انگار قیافه ماریا زشت‌تر می‌شه. لیزا می‌گه نه همون پیرهن خاکستری ساده‌ همیشگی‌ش رو بپوشه و سعی می‌کنه آرایش صورت و موهاش رو کم‌تر کنه ولی خیلی فرقی نمی‌کنه. ماریا قشنگ نیست و فقط وقتی خوشحال‌ه چشم‌های قشنگی داره ولی اون روز حسابی مضطرب و نگران‌ه. توی خیال خودش به این فکر می‌کنه شوهر و بچه داره ولی بعدش از فکر ازدواج وحشت می‌کنه. شروع می‌کنه به دعا کردن چون به نظرش فکر رابطه و ازدواج گناه‌ه. بعد از این‌که دعا می‌کنه و از خدا کمک می‌خواد آروم‌تر می‌شه و می‌ره پیش مهمون‌ها.

 

 

کتاب اول، بخش سوم، فصل ۱

کتاب اول، بخش دوم درمورد جنگ بود. بخش سوم دوباره برمی‌گردیم مسکو.

پرنس وسیلی، آدم خیلی زبر و زرنگی‌ه. معمولا به آدم‌های پول‌دار و بانفوذ نزدیک می‌شه، بدون برنامه‌ریزی و خیلی طبیعی این کارو می‌کنه اون‌قدر که بقیه هم متوجه نمی‌شن. انگار توی سرش برنامه چیده باشه که این آدم ممکنه به‌دردش بخوره و بعدتر وقتی که لازمه از دوستی‌ و رابطه‌شون سود ببره، ولی ناخودآگاه‌ این کارو می‌کنه برای همین خیلی دوستی‌هاش طبیعی جلوه می‌کنن.

الان هم که پی‌یر پولدار شده، پرنس وسیلی می‌خواد باهاش نزدیک باشه. اگه پی‌یر با هلن، دختر زیبای پرنس وسیلی، ازدواج کنه خیلی براش خوب می‌شه. پی‌یر هم این روزها بیش‌تر وقتش رو با پرنس وسیلی می‌گذرونه و کم‌کم متوجه می‌شه که ادامه این دوستی منوط به ازدواج‌ش با هلن‌ه. از طرف دیگه این‌ روزها همه در حال تملق گویی پی‌یر هستن، حتی کسایی که قبلا ازش خوش‌شون نمیومد الان به خاطر ثروت و مقام پی‌یر تمام مدت در حال تمجید و تعریف ازش هستن. پی‌یر هم که آدم ساده‌لوحی‌ه این تعریف‌ها رو باور کرده.

پرنس وسیلی زمام تمام کارهای پی‌یر رو دستش گرفته، کارهای مالی و اجتماعی … از طرفی به واسطه رابطه‌های دیگه‌ای که داره توانسته یک شغل بی‌دردسر توی دربار برای پی‌یر دست و پا کنه. پرنس وسیلی مدام به پی‌یر یادآوری می‌کنه که اون با پدرش دوست‌های نزدیکی بودن و به خاطر دوستی با پدرش‌ه که الان حواسش به پی‌یر هست و کمکش می‌کنه. ولی چون نگران‌ه که خواهرناتنی بزرگ پی‌یر در مورد نقش پرنس وسیلی در مورد وصیت‌نامه بهش بگه یک کلکی می‌زنه. از پی‌یر می‌خواد که از روی خیرخواهی به خواهرش پول بده و پی‌یر هم گوش می‌کنه. برای این‌که پولی دست خودش هم بمونه به پی‌یر می‌گه اجاره یکی از املاک پدرش رو هر سال اون می‌گرفته. در واقع اجاره‌اش پول زیادی‌ه ولی وانمود می‌کنه که مبلغ مهمی نیست.

یک روز پی‌یر و صدا می‌کنه و می‌گه با کالسکه اون باهم به پترزربوگ برمی‌گردن. چون وفتش شده که پی‌یر بره دنبال کارها و وظایفش. پترزبورگ به مهمونی آنا پاولونا دعوت می‌شه. توی مهمونی مردها درمورد جنگ و سیاست حرف می‌زنن اما آنا پاولونا با زرنگی پی‌یر رو همنشین خاله پیرش و هلن می‌کنه. چند باری هم به پی‌یر می‌گه که هلن خیلی زیباست. هلن مثل همیشه لباس قشنگی تنش‌ه. پی‌یر با خودش فکر می‌کنه هلن قشنگ‌ه ولی باهوش نیست. بعدش یادش می‌اد که از بقیه شنیده هلن و برادرش آناتول بهم خیلی علاقه دارن. همین‌طور توی سرش که فکر می‌کنه می‌بینه هلن کم‌حرف هست ولی حرفی نزده که دلیل بر باهوش نبودنش باشه. توی سرش همین‌طور فکرهای جورواجور می‌کنه حتی در مورد شب عروسی‌شون هم خیالبافی می‌کنه. پی‌یر فهمیده که همه ازش انتظار دارن با هلن ازدواج کنه، از یک طرفی می‌خواد از خونه پرنس وسیلی بره که مجبور نباشه ازدواج کنه، ولی خوب زیبایی هلن باعث می‌شه ازدواج به نظرش انتخاب درستی باشه.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۲۰

اوضاع خیلی بهم ریخته، سربازای روسی فهمیدن نمی‌توان عقب‌نشینی کنن برای همین ترسیدن و دارن فرار می‌کنن. یکی از آن دو نفری که باهم سر مسئول بودن دعوا می‌کردن وقتی می‌بینه اوضاع این‌طوری‌ه، شروع می‌کنه به آروم کردن سربازها که فرار نکنن و بجنگن ولی فایده‌ای نداره.

یکهویی یک تعداد کمی از سربازای روسی به فرماندهی نیکولای روستوف می‌رسن و با بی‌باکی شروع می‌کنن به جنگیدن. تعداشون کم‌ه ولی از پس فرانسوی‌های پیشرو برمیان. یکی از سربازها همون دولوخوف‌ه که داره سعی می‌کنه با نشون دادن شجاعتش در میدون جنگ، درجه‌اش را پس بگیره. دولوخوف زخمی می‌شه ولی در همون حال دو تا سرباز فرانسوی رو می‌کشه و یک افسر فرانسوی را اسیر می‌کنه.

کاپیتان توشین و توپچی‌هاش از تپه کناری، فرانسوی‌ها را زیر آتش گرفتن. با وجود این‌که تعداد زیادی ازشون  کشته و زخمی شدن. هیچکس حواس‌ش به توشین و توپچی‌ها نبوده. درواقع قرار بوده که اون پیک ترسو که در ابتدای فصل قبل جا زد، بهشون دستور عقب‌نشینی بده. آندری می‌رسه که بهشون بگه عقب‌نشینی کنن. با دیدن میدون جنگ و کشته‌ها  حالش بد می‌شه ولی به خودش می‌گه نباید بترسه. آندری می‌ره پیش‌شون و تمام توپ‌ها رو جمع می‌کنن باهاشون می‌مونه. توشین هم تمام مدت مشغول‌ه اصلا متوجه همدیگه نیستن. وقتی کارها تموم می‌شه آندری از توشین خداحافظی می‌کنه و از جمله‌هایی که بهم می‌گن معلومه بهم علاقه و ارادت دارن.