کتاب اول، بخش دوم، فصل ۱۸

پرنس باگراتیون می‌ره بالاترین نقطه جناح راست و از اون‌جا به سمت دره‌ای که صداهای بلند تیراندازی ازش می‌آد می‌ره، همین طور که پایین می‌ره، دود و صدا بیش‌تر می‌شه چون به میدون جنگ نزدیک‌تر می‌شه. اون پایین یک سربازی رو می‌بینه که خرخر می‌کنه و خون از دهنش می‌آد شاید به دهنش یا گلوش تیر خورده. همین‌طور که می‌ره یک سرباز زخمی دیگه رو می‌بینه که تنهایی داره می‌ره و معلومه حسابی ترسیده. انقدر صدا زیاده که صدای فرمان‌ها هم شنیده نمی‌شه دوروبرشون هم پر از دوده.

پرنس آندری با خودش فکر می‌کنه، چون سربازها کنار هم نیستند پس در حال دفاع نیستن و چون حرکت نمی‌کنن پس حمله نمی‌کنن. پس انقدر اوضاع خرابه که همه‌چی این‌طوری بهم ریخته. فرمانده هنگ که پیرمرد لاغری‌ه می‌گه هنگش حمله دشمن رو دفع کرده ولی نصف سربازهاش مردن، اصلا هم معلوم نیست درست باشه که حمله دفع شده باشه ولی تعداد زخمی‌ها و کشته‌های روسی خیلی زیاده. پیرمرد بیش‌تر نگران پرنس باگراتیون‌ه. بهش می‌گه از میدون جنگ دور بشه، چون همین‌طور داره به سمت‌شون شلیک می‌شه.  ولی باگراتیون خیلی شجاع‌ و نترس‌ه و میدون رو ترک نمی‌کنه. به هنگ دستور می‌ده که بیان جلوتر توی خط مقدم، سربازها ازش اطلاعت می‌کنن. با این‌که برای جنگ هیجان‌ دارن ولی از اون طرف هم حسابی ترسیدن. فرمان باگراتیون از نظر استراتژیک منطقی‌ه، این‌طوری بقیه هنگ‌ها می‌توانن عقب نشینی کنن.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۱۶

پرنس آندری می‌ره بالای تپه که سربازهای روسی رو ببینه‌. سربازهای زیادی ندارن. بیش‌تر نیروهای روسی همراه کوتوزوف رفتن. از اون طرف نیروهای فرانسوی‌ رو می‌بینه که خیلی خیلی نزدیک‌ شدن. تعداد سربازهای فرانسوی خیلی بیش‌تره و معلومه که به راحتی جنگ رو به‌شون می‌بازند. آندری توی سر خودش نقشه‌ می کشه که به‌تره چی کار کنن، توپخانه رو بگذارن وسط  بعد از جناح چپ یا راست چی کار می‌شه بکنن، فکرهاش رو توی دفتر می‌‌نویسه که بعدا نقشه‌اش رو به ژنرال باگراتیون بگه.

در همین حین، صدای افسرها رو گنگ و مبهم می‌شنیده. کم‌کم صدای چند تا افسر رو واضح‌تر می‌شنوه. دارن درمورد مرگ حرف می‌زنند، بعد از مرگ قراره چی بشه؟ نمی‌دونند و برای همین‌ه که آدم‌ها از مردن می‌ترسن. بین صداها، صدای یک نفر براش آشناست، صدای توشین‌ه. درست همین موقع صدای سوت می‌اد. یه گلوله‌ء توپ خیلی نزدیک چادر می‌خوره زمین و افسرها می‌ترسن و و دستپاچه شروع می‌کنن به فرار.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۱۴

ارتش روسیه داره از اتریش عقب‌نشینی می‌کنه، ارتش فرانسه داره دنبال‌شون می‌کنه. سربازهای روسی خسته و گرسنه‌اند و تجهیزات زیادی هم ندارن، دقیقا برعکس ارتش فرانسه. کوتوزوف دو گزینه برای انتخاب داره که هیچ‌کدوم خوب نیست. می‌توانه به سمت جنوب و کوه‌های آلمان بره. اما اگه اون‌جا بره دیگه به بقیه دسترسی نداره و راه‌های ارتباطی‌شون قطع می‌شه. راه دوم این‌که به فرار ادامه بده و سعی کنه به شهر زنایم برسد و اون‌جا با نیروهای روسی بیشتری ملحق شود. ولی ممکنه که فرانسوی‌ها زودتر از ارتش کوتوزوف به زنایم برسند و آن‌ها را از دو طرف محاصره کنن. تصمیم سختی‌ه. کوتوزوف گزینه‌ی دوم را انتخاب می‌کنه.

در همین حال، باگراتیون را با چهار هزار سرباز می‌فرسته جلوی فرانسوی‌ها تا بتوانن اونا رو معطل کنن و در این حال خودش سعی کنه با باقی ارتش با یک راهپیمایی طولانی و بدون استراخت به شهر زنایم برساند. کار خیلی سخت و دشواری‌ دارن.

باگراتیون و سربازهاش به موقع به جاده‌ای که فرانسوی‌ها ازش عبور می‌کنن می‌رسه. اما سربازاش خسته و گرسنه و ضعیف‌ند، وضعیت خیلی بدی‌ه. ولی یکهویی یک اتفاق خوب می‌افته. ژنرال فرانسوی که اول می‌رسه، مورات‌ه. مورات دوست داره که دوباره مثل وین از ترفند مذاکره و صلح استفاده کنه. برای همین با باگراتیون یک آتش‌بس سه روزه امضا می‌کنه. این سه روز فرصت خیلی خوبیه که سربازان روسی حسابی استراحت کنن، توی این سه روز غذا می‌خورن و از اون وضعیت خستگی و گرسنگی درمیان. ولی باگراتیون بهش قولی نمی‌ده و به جاش به کوتوزوف پیام می‌ده که چی کار کنن. کوتوزوف هم بهش می‌گه اونا هم می‌توانن کلک بزنن و پیشنهاد تسلیم رو قبول نکنن در حالی‌که اون سه روز رو هم استراحت کردن و تجدید قوا. بعد که این‌طوری می‌کنن، مورات تصمیم می‌گیره که بهشون صلح طولانی مدت پیشنهاد بده. ولی وقتی به ناپلئون خبر می‌ده از این‌که چی کار کرده. ناپلئون که فرمانده زرنگی‌ه می‌فهمه کوتوزوف بهش کلک زده و خیلی از مورات عصبانی می‌شه. بهش نامه می نویسه و می‌گه خیلی نادونه که همچین کاری کرده.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۱۲

پرنس آندری می‌ره پیش امپراطور فرنسیس و هیات همراه‌ش. امپراطور ظاهرا نمی‌دونه چی باید بپرسه و یک‌کمی گیج‌ه. از آندری می‌پرسه کوتوزوف حالش چطوره؟ کی کرم رو ترک کرده؟ جنگ چه ساعتی شروع شده؟ آندری می‌خواهد خوب و درست توضیح بده ولی امپراطور همین‌طور پشت هم سوال می‌پرسه و خیلی به جواب‌ها گوش نمی‌ده. آخرش امپراطور از آندری تشکر می‌کنه بهش مدال می‌ده.

بعد از این‌ جلسه، یکهو همه دوروبری‌های امپراطور شروع به چاپلوسی می‌کنند، همه با لبخند بهش نگاه می‌کنند و دوستانه حرف می‌زنند. آجودانی که دیروز آندری رو سرزنش کرده بود، امروز اون رو به خونه‌اش دعوت می‌کنه. وزیر جنگ بهش تبریک می‌گه که از امپراطور مدال گرفته. دعوتش می‌کنند به خونه‌هاشون. آخرش سفیر روسیه می‌اد باهاش حرف بزنه.

برخلاف نظر بیلیبین همه از شنیدن خبر پیروزی هنگ پرنس آندری خوشحالند. به کوتوزوف مدال می‌دهند. وقتی آندری به خونه بیلیبین برمی‌گرده می‌بینه وسیله‌ها رو جمع کردند. بهش می‌گند قراره به جای دیگه‌ای ، جایی که از جنگ دورتر باشه، نقل مکان کننند. آندری می‌فهمه که ارتش فرانسه از پل رد شدند و به اون‌ها نزدیک‌تر شدند. خیلی تعجب می‌کنه چون قرار بوده پل‌ها رو آتش بزنند و خراب کنند. آندری خیلی ناراحته و باور نمی‌کنه. بیلیبین بهش می‌گه سه تا افسر فرانسوی پرچم سفید تکون دادند به نشانه تسلیم و نزدیک ارتش روس شدند که بهشون اطلاعات بدهند. توی این فاصله چند تا سرباز فرانسوی اومدند و بمب‌ها رو باز کردند و انداختند توی رودخونه. این‌طوری شده که ارتش فرانسه از پل رد شدند. آندری می‌گه باید برگرده به ارتش. بیلیبین بهش می‌گه با اون به شهر بعدی بره و از میدون جنگ فاصله بگیره ولی پرنس آندری می‌گه وظیفه اون این‌که برگرده به جنگ. بیلیبین بهش می‌گه اون یک قهرمان‌ه.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۱۱

فردا آندری دیر از خواب بیدار می‌شه و به وزیر جنگ و حرفای بیلیبین و اینکه امروز باید امپراطور رو ببینه فکر می‌کنه. خودش رو تمیز می‌کنه و لباس شیک و رسمی‌اش رو که مدت‌هاست نپوشیده می‌پوشه و می‌ره مهمونی خونه بیلیبین. اونجا ایپولیت کوراگین هم هست که وزیر سفارت شده. بقیه هم همه مردای پول‌دار و طبقه بالای اجتماعن که گروه خودشون رو درست کرده‌ان به اسمش رو گذاشت les nôtres (ماها). و بیشتر به فکر پشرفت اجتماعی و زن و غیبت و اینا هستن. 

وسط غیبت‌ها حرف کسی می‌شه که فرستادنش لندن و اون باید زجر بکشه و این دون خوان (یعنی ایپولیت) حالش رو می‌بره. به آندری توضیح می‌دن که اون خساراتی که ارتش فرانسه می‌زنه ایپولیت به زن‌ها زده. 

آندری که قبلا به اینکه زنش به ایپولیت توجه داشت حسادت می کرد اونجا می فهمه که همه ایپولیت رو سر کار می‌گذارن و دستش می‌اندازن. 

بیلیبین از بقیه می‌پرسه که آندری اینجا مهمون ماست و بهم کمک کنین که سرگرمش کنیم. من خودم قسمت معاشرت رو به عهده می‌گیرم، فلانی تياتر و ایپولیت هم زن‌ها رو. ولی آندری می‌گه که نمی‌تونه بمونه و باید بره امپراطور رو ببینه. بیلیبین بهش می‌گه امپراطور رو دیدی زیاد حرف بزن چون اون خودش دوست نداره حرف بزنه و بلد هم نیست. 

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۱۰

پرنس آندری می‌ره به برون، پیش دوستش بیلیبین. بیلیبین یک مرد مجرد سی‌ و پنج ساله است که از قدیم با پرنس آندری دوست بودند. اون‌ها همدیگرو از پترزبورگ می‌شناختند، از وقتی هم که پرنس آندری با کوتوزوف  وین رفته، نزدیک‌تر و صمیمی‌تر شدن. بیلیبین از سن شانزده سالگی وارد سیاست شده، در پاریس و کپنهاگ بوده و الان  هم یک مقام مهمی در وین داره.

وقتی پرنس آندری به خونه بیلیبین می‌رسه، اول دوش می‌گیره و لباس تمیز می‌پوشه و بعد می‌ره اتاق کار بیلیبین باهم حرف می‌زنند. آندری بهش گلایه می‌کنه که با این‌که توی نبرد پیروز شدند، توی وین اصلا استقبال خوبی ازش نشده. بیلیبین بهش می‌گه اولا که این‌جا اتریش‌ه و روسیه نیست و اتریشی‌ها پیروزی روس‌ها براشون اهمیتی نداره. از اون طرف هم ناپلئون وین، پایتخت اتریش، رو اشغال کرده. این‌که پیروزی شما خیلی پیروزی بزرگی نبوده. آندری که خبر اشغال وین رو تازه می‌شنوه، شوکه و ناراحت می‌شه. می‌دونه که این یعنی دیگه جنگ تمام شده است و ناپلئون توانسته شکست‌شون بده. می‌ره می‌خوابه ولی توی خواب می‌بینه جنگ رو بردند و با خوشحالی از پیروزی از خواب بیدار می‌شه.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۹

تحت فشار ارتش ۱۰۰هزار نفری بناپارت، کوتوزوف داره با ۳۵ هزار نفرش. عقب نشینی می‌کنه . یه جاهایی جنگ درگرفته و روس‌ها هم شجاعانه جنگیدن ولی باز شسکت خورده‌ان و بیشتر عقب نشسته‌ان. کوتوزوف قصدش اینه که طبق برنامه‌ای که از کمیته جنگ اتریش بهش داده‌ان به بقیه ارتش که دارن از روسیه میان بپیونده بدون اینکه کل نفراتش رو مثل مک از دست بده.

۲۸ اکتبر به طرف دامنه چپ دانوب می‌رسه. ۳۰‌ام به ارتش مورتیر حمله می‌کنه و برای اولین بار یه موفقیت‌هایی کسب می‌کنند و یه سری غنايم و اسیر می‌گیرن. گرچه ارتش همه خسته‌ان و یک سوم نفرات رو هم از دست داده‌ان ولی این پیروزی کوچیکشون بر علیه مورتیر بهشون انگیزه داده. 

پرنس آندری با اینکه هیکل بزرگی نداره ولی استقامتش از خیلی از دیگران بیشتره.  می‌فرستنش که بره پیعام پیروزی رو به قصر امپراطور اتریش برسونه. و این در واقع جایزه‌اش و یه جور ترفیعه. 

تو راه به صحنه‌‌های پیروزی فکر می‌کنه و شاد می‌شه ولی هر ار گاهی که چشمش رو می‌بنده و خوابش می‌بره خواب می‌بینه که روس‌ها دارن فرار می‌کنن یا خودش کشته شده. 

یه جا می بینه یه سری سرباز زحمی دارن می‌رن و ازشون می‌پرسه کجا زخمی شدن و اونا می‌گن دانوب. بهشون پول می‌ده و براشون آرزوی موفقیت می‌کنه و می‌گه خبرهای خوب هست. 

به قصر که می‌رسه از تصور اینکه همین الان می‌برنش پیش امپراطور هشیار می‌شه ولی یکی میاد و راهنماییش می‌کنه به دفتر وزیر جنگ. اونجا  وزیر اول کارای خودش  رو انجام می‌ده بعد تازه سرش رو بالا می‌کنه و نامه کوتوزوف رو از آندری می‌گیره. اولش خوشحال می‌شه که به به پیروزی بر علیه مورتیر. ولی بعد همین طور که پیش می ره می گه ولی خود مورتیر رو دستگیر نکردین؟ ژنرای اشمیت هم کشته شده؟بعد می‌گه  امپراطور حتما می‌خواد ببیندت ولی امروز نمی‌شه، شاید فردا موقع رژه.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۸

تمام ارتش از پل عبور کردند به جز هنگ روستوف. قراره وقتی از پل رد شدند، پل رو آتش بزنن. ارتش فرانسه پشت سرشون‌ه، اون‌قدر نزدیک که می‌توانند ببیندشون. ارتش فرانسه با توپ بهشون شلیک می‌کنه اما فاصله اون‌قدر کم نیست که گلوله‌ای بهشون برسه. نیکولای خیلی هیجان‌زده است و آماده مبارزه. فرمانده بهشون فرمان عبور رو می‌ده. وقتی از پل رد می‌شن، یادشون می‌ره پل رو آتش بزنند. فرمانده می‌اد بهشون می‌گه باید برگردند و پل رو آتش بزنند. یک گروهی از هنگ برمی‌گردند ولی دیگه فرانسوی‌ها خیلی نزدیک شدند. نیکولای هم داوطلب شده که بره پل رو آتش بزنه. فرانسوی‌ها دوباره شلیک می‌کنن و این بار یک نفر می‌افته زمین. نسویتسکی از راه دور و فاصله امن داره تماشا می‌کنه، می‌بینه که گلوله به یک سرباز دیگه هم می‌خوره. فرانسوی‌ها گلوله‌های خوشه‌ای میندازند که شبیه بمب ترکش‌داره.، وقتی منفجر می‌شه تلفات چندبرابره.

نیکولای ترسیده. جنگ اصلا شبیه تصورش نیست. خیلی ترسناک‌تره. مثل شمشیر بازی، تن به تن نیست. نیکولای از این‌که ترسیده، شرمنده و ناراحت‌ه، از جنگ واقعی تجربه‌ای نداره. بالاخره پل رو آتش می‌زنن و پل خراب می‌شه. ارتش‌ راه می‌افته، فرمانده‌ راضی‌ه و به نظرش تلفات کمی داشتن که اهمیت زیادی نداره.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۷

چند تا تیر از این طرف پل به اون طرف شلیک شده و حالا همه روی پل گیره کرده‌ان. نسویتسکی هم کنار پل گیر کرده و هر وقت می‌خواد جلو بره نمی‌تونه. همون طور اونجا حرف سربازها رو که از کنارش رد می شن‌ رو می‌شنوه. یه عده در مورد چیزهای بی‌ربط حرف می‌زنن. یه عده مست کرده‌ان و سر خوشن. یه عده در مورد توپی که شلیک شده بوده حرف می‌زنن. همون موقع هم یه واگن با یه دختری رد می‌شه و همه توجهشون بهش جلب می‌شه  و متلک می‌گن بهش.

یهو صدای دنیسوف رو از عقب می‌شنوه که صداش می‌کنه و با داد و بیداد سر بقیه میاد جلو و خودش رو می‌رسونه به نسویتسکی و بعد دو تایی با هل دادن بالاخره ار پل رد می‌شن و دنیسوف پیغام رو به پیاده‌نظام‌ها می‌رسونه.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۶

لشکر فرمانده کوتوزف داره عقب‌نشینی می‌کنه. ۲۳ اکتبر سال ۱۸۰۵، همین‌طور که ارتش به سمت وین می‌ره، پل‌هایی رو که ازشون رد می‌شند رو آتش می‌زنند که فرانسوی‌ها نتوانند رد بشند. ارتش رسیده نزدیک شهر انز. کوتوزوف و افسرانش روی تپه نزدیک یک قلعه‌ هستند، قلعه شاهزاده اتریشی مشرف به منظره خیلی قشنگی‌ه. هوا خوبه، منظره شهر خیلی قشنگ‌ه. ولی ارتش بناپارت رسیده پشت سر سر ارتش روسیه، افسرهای لشکر روسی دارند ارتش بناپارت رو روی تپه‌ای نزدیک خودشون می‌بینند. همگی مشغول خوردن و نوشیدن و حرف زدن هستند. یکی از افسرهای ارشد شوخی می‌کنه که برند صومعه حتما اون‌جا دخترهای قشنگی باشند. یکهو متوجه می‌شند که دشمن هر لحظه ممکن‌ه به سمت اون‌ها و پلی که باید ازش رد بشند شلیک کنه. کوتوزوف شاکی می‌شه که چرا انقدر آروم حرکت کردن، بهشون می‌گه باید با عجله از پل رد بشن و بعد هم پل رو آتش بزنن. توی همین گیرودار و نگرانی، یک نفر از روی پل به سمت لشکر فرانسه شلیک می‌کنه که بفهمند فاصله‌شون چقدره. بعد که می‌بینن گلوله اصلا نزدیک دشمن نرسیده خیال‌شون راحت می‌شه که فاصله‌شون کم نیست.