Tag Archives: آناتول

کتاب اول، بخش سوم، فصل ۵

آن شب، هرکسی می‌ره اتاق خودش ولی جز آناتول هیچ‌کس خوابش نمی‌بره. ماریا به شوهر آینده‌اش فکر می‌کنه، لیزا کلافه است و چون حامله است نه می‌توانه به پهلو بخوابه نه به پشت. مثل بچه‌های غرغری‌ه. ولی در واقع حضور آناتول یادش انداخته که قبل از حاملگی چقدر زیبا بوده و توجه همه به اون بوده. ماداموازل بوری‌ین هم به آناتول فکر می‌کنه و با این‌که بین‌شون حرفی ردوبدل نشده می‌دونه اون هم بهش علاقه داره. پرنس بولکونسکی توی اتاقش قدم می‌زنه، خیلی عصبانی‌ه که دخترش ماریا رو به یک آدم بی‌سروپایی مثل آناتول از دست می‌ده. با این‌که همیشه سر ماریا داد می‌زنه و ازش ایراد می‌گیره ولی توی دلش دخترش رو خیلی دوست داره و چون فهمیده آناتول و مادموازل بوری‌ین بهم علاقه دارن مطمئنه که آناتول به دخترش خیانت می‌کنه.

صبح روز بعد، ماداموازل بوری‌ین و آناتول یواشکی باهم توی باغ می‌رن و خلوت می‌کنن. ماریا مثل همیشه به اتاق پدرش می‌ره ولی خیلی بیش‌تر از همیشه مضطرب و نگران‌ه. پرنس بولکونسکی بهش می‌گه قصد اومدن پرنس وسیلی با پسرش چی بوده و بهش می‌گه خودش باید انتخاب کنه که ازدواج می‌کنه یا نه. ماریا که پدرش رو خوب می‌شناسه بهش جواب می‌ده که نمی‌دونه نظر پدرش چیه و نظر پدرش رو می‌پرسه. پرنس بولکونسکی ازش عصبانی می‌شه و بهش می‌گه من که قرار نیست زن کسی بشم. تو باید انتخاب کنی. ماریا می‌گه پس اگه من باید نظر خودم رو فقط بگم، جوابم… پرنس بولکونسکی مهلت نمی‌ده حرفش تموم بشه. با داد و بیداد می‌گه آره برو زن این پسره احمق شو که از همین الان چشمش دنبال مادموازل بوری‌ین‌ه و اون هم سرجهازی با خودت ببر. بعدا می‌بینی که اسما تو زن‌شی ولی در واقع اون زن‌شه. ماریا شوکه می‌شه و می‌خواد گریه کنه. پدرش بهش می‌گه یک ساعت وقت داره فکر کنه ولی می‌دونه ماریا می‌ره دعا کنه. می‌گه برو و بعد بیا جوابت رو بگو، جواب بله یا خیر. ماریا از اتاق پدرش می‌اد بیرون. وقتی از باغ رد می‌شه مادموازل بوری‌ین و آناتول رو می‌بینه که مشغول معاشقه‌اند. آناتول وقتی ماریا رو می‌بینه شوکه می‌شه. با این‌حال کمر مادموازل بوری‌ین رو ول نمی‌کنه. مادموازل بوری‌ین که متوجه حضور ماریا می‌شه فرار می‌کنه و گریه. ماریا می‌ره پیش مادموازل بوری‌ین و بهش می‌گه بیش‌تر از همیشه دوستش داره و همه تلاشش رو می‌کنه که اون با آناتول ازدواج کنه

بعد از یک ساعت ماریا می‌ره پیش پدرش و پرنس وسیلی و بهشون می‌گه قصد ازدواج نداره و همیشه پیش پدرش می‌مونه. پرنس بولکونسکی می‌ره سمتش ولی جای بوسیدن فقط سرش رو بهش نزدیک می‌کنه. ماریا با خودش فکر می‌کنه اگه مساله پول‌ه از پدرش و آندری می‌خواد که به مادموازل بوری‌ین پول بدهن که بتوانه با آناتول ازدواج کنه. خیلی دلش برای دوستش می‌سوزه چون این‌جا هیچکسی رو نداره و غریب و تنهاست.

کتاب اول، بخش سوم، فصل ۳

بعد از این‌که پرنس وسیلی موفق شد برای دخترش هلن یک شوهر پولدار، پی‌یر، پیدا کنه. رفت سراغ نقشه بعدی‌ش که برای پسر خوشگذرون و ولخرج‌ش، آناتول، یک زن پولدار پیدا کنه.

پرنس وسیلی به پرنس بولکونسکوی نامه می‌نویسه و می‌گه که برای یک ماموریتی سمت اون‌ها می‌ره و می‌خواد راهش رو طولانی‌تر کنه و به دیدن پرنس بولکونسکی بره  و البته پسرش آناتول هم همراه‌شه و اون هم دوست داره به دیدن پرنس بیاد. پرنس وسیلی نقشه کشیده که به دیدن اون‌ها بره و ماریا ،خواهر آندری که به خوش چهره نبودن معروف‌ه، رو برای پسرش خواستگاری کنه.

پرنس وسیلی کار اولش رو به واسطه پرنس بولکونسکی گرفته، بعد با زرنگی کلی توی کار پیشرفت کرده و رده‌اش بالا رفته. برعکس پرنس بولکونسکی که دیگه کار نمی‌کنه و در واقع توی املاک خودش که جای پرتی‌ه تبعید شده، واسه همین هم خیلی از پرنس وسیلی بدش می‌آد. بعد از گرفتن نامه، از حرف‌های عروس‌ش (لیزا) متوجه می‌شه که قصد واقعی اومدن پرنس وسیلی و آناتول چیه و عصبانی‌تر می‌شه.

سر میز غذا، مادموازل بوری‌ین و ماریا می‌دونن که پرنس اوقاتش تلخ‌ه، مادموازل بوری‌ین کار راحتی داره، یک‌طوری رفتار می‌کنه که از چیزی خبر نداره ولی ماریا فکر می‌کنه اگه اون هم خودش رو به بی‌خبری بزنه یعنی برای پدرش اهمیتی قائل نبوده و متوجه اوقات‌ تلخی‌‌ش نبوده. اگه هم گرفته و ناراحت باشه پرنس بهش می‌پره که چرا اخمالویی. پرنسس کوچک، لیزا، ولی سر میز نیست. چون خیلی از پدرشوهرش می‌ترسه، و چون فهمیده اوقات پرنس تلخ‌ه، به بهانه این‌که حامله است و حالش خوب نیست مونده توی اتاق‌ش. پرنس بولکونسکی سر میز غذا خیلی عصبانی‌ه و با همه دعوا داره بعد از شام ولی می‌ره به عروس‌ش سر می‌زنه و حال‌ش رو می پرسه.

شب قبل از رسیدن پرنس وسیلی و آناتول حسابی برف اومده. صبح که پرنس بولکونسکی طبق برنامه همیشگی می‌ره پیاده‌روی، می‌بینه برف‌ها رو پارو کردن. خیلی عصبانی می‌شه و می‌گه برف‌ها رو بریزن توی راه که حرکت کالسکه‌ها سخت‌تر باشه. بعد از رسیدن‌شون، آناتول توی اتاق خودش داره به سرووضع‌ش می‌رسه. وقتی آماده می‌شه می‌ره پیش پدرش، مثل همیشه شاد و شنگول‌ه و از پدرش به شوخی می‌پرسه یعنی دخترشون چقدر زشته؟ پرنس وسیلی بهش می‌گه مواظب حرفا و کارهاش باشه که پرنس بولکونسکی یک پیرمرد سخت‌گیر و بداخلاقی‌ه. اون هم می‌گه اصلا حوصله آدم‌های پیر و غرغرو رو نداره.

لیزا و مادموازل بوری‌ین می‌رند اتاق ماریا. از لباس‌ و آرایش‌ش ایراد می‌گیرن. مادموازل بوری‌ین بهش می‌گه یک لباس خوشگل بپوشه و بعد آرایشش می‌کنه و موهاش رو مرتب می‌کنه، خیلی کار سختی‌ه موها رو ببنده یا باز بگذاره، هرکاری می‌کنه انگار قیافه ماریا زشت‌تر می‌شه. لیزا می‌گه نه همون پیرهن خاکستری ساده‌ همیشگی‌ش رو بپوشه و سعی می‌کنه آرایش صورت و موهاش رو کم‌تر کنه ولی خیلی فرقی نمی‌کنه. ماریا قشنگ نیست و فقط وقتی خوشحال‌ه چشم‌های قشنگی داره ولی اون روز حسابی مضطرب و نگران‌ه. توی خیال خودش به این فکر می‌کنه شوهر و بچه داره ولی بعدش از فکر ازدواج وحشت می‌کنه. شروع می‌کنه به دعا کردن چون به نظرش فکر رابطه و ازدواج گناه‌ه. بعد از این‌که دعا می‌کنه و از خدا کمک می‌خواد آروم‌تر می‌شه و می‌ره پیش مهمون‌ها.

 

 

کتاب اول، بخش سوم، فصل ۱

کتاب اول، بخش دوم درمورد جنگ بود. بخش سوم دوباره برمی‌گردیم مسکو.

پرنس وسیلی، آدم خیلی زبر و زرنگی‌ه. معمولا به آدم‌های پول‌دار و بانفوذ نزدیک می‌شه، بدون برنامه‌ریزی و خیلی طبیعی این کارو می‌کنه اون‌قدر که بقیه هم متوجه نمی‌شن. انگار توی سرش برنامه چیده باشه که این آدم ممکنه به‌دردش بخوره و بعدتر وقتی که لازمه از دوستی‌ و رابطه‌شون سود ببره، ولی ناخودآگاه‌ این کارو می‌کنه برای همین خیلی دوستی‌هاش طبیعی جلوه می‌کنن.

الان هم که پی‌یر پولدار شده، پرنس وسیلی می‌خواد باهاش نزدیک باشه. اگه پی‌یر با هلن، دختر زیبای پرنس وسیلی، ازدواج کنه خیلی براش خوب می‌شه. پی‌یر هم این روزها بیش‌تر وقتش رو با پرنس وسیلی می‌گذرونه و کم‌کم متوجه می‌شه که ادامه این دوستی منوط به ازدواج‌ش با هلن‌ه. از طرف دیگه این‌ روزها همه در حال تملق گویی پی‌یر هستن، حتی کسایی که قبلا ازش خوش‌شون نمیومد الان به خاطر ثروت و مقام پی‌یر تمام مدت در حال تمجید و تعریف ازش هستن. پی‌یر هم که آدم ساده‌لوحی‌ه این تعریف‌ها رو باور کرده.

پرنس وسیلی زمام تمام کارهای پی‌یر رو دستش گرفته، کارهای مالی و اجتماعی … از طرفی به واسطه رابطه‌های دیگه‌ای که داره توانسته یک شغل بی‌دردسر توی دربار برای پی‌یر دست و پا کنه. پرنس وسیلی مدام به پی‌یر یادآوری می‌کنه که اون با پدرش دوست‌های نزدیکی بودن و به خاطر دوستی با پدرش‌ه که الان حواسش به پی‌یر هست و کمکش می‌کنه. ولی چون نگران‌ه که خواهرناتنی بزرگ پی‌یر در مورد نقش پرنس وسیلی در مورد وصیت‌نامه بهش بگه یک کلکی می‌زنه. از پی‌یر می‌خواد که از روی خیرخواهی به خواهرش پول بده و پی‌یر هم گوش می‌کنه. برای این‌که پولی دست خودش هم بمونه به پی‌یر می‌گه اجاره یکی از املاک پدرش رو هر سال اون می‌گرفته. در واقع اجاره‌اش پول زیادی‌ه ولی وانمود می‌کنه که مبلغ مهمی نیست.

یک روز پی‌یر و صدا می‌کنه و می‌گه با کالسکه اون باهم به پترزربوگ برمی‌گردن. چون وفتش شده که پی‌یر بره دنبال کارها و وظایفش. پترزبورگ به مهمونی آنا پاولونا دعوت می‌شه. توی مهمونی مردها درمورد جنگ و سیاست حرف می‌زنن اما آنا پاولونا با زرنگی پی‌یر رو همنشین خاله پیرش و هلن می‌کنه. چند باری هم به پی‌یر می‌گه که هلن خیلی زیباست. هلن مثل همیشه لباس قشنگی تنش‌ه. پی‌یر با خودش فکر می‌کنه هلن قشنگ‌ه ولی باهوش نیست. بعدش یادش می‌اد که از بقیه شنیده هلن و برادرش آناتول بهم خیلی علاقه دارن. همین‌طور توی سرش که فکر می‌کنه می‌بینه هلن کم‌حرف هست ولی حرفی نزده که دلیل بر باهوش نبودنش باشه. توی سرش همین‌طور فکرهای جورواجور می‌کنه حتی در مورد شب عروسی‌شون هم خیالبافی می‌کنه. پی‌یر فهمیده که همه ازش انتظار دارن با هلن ازدواج کنه، از یک طرفی می‌خواد از خونه پرنس وسیلی بره که مجبور نباشه ازدواج کنه، ولی خوب زیبایی هلن باعث می‌شه ازدواج به نظرش انتخاب درستی باشه.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۶

لیزا هم که لباسش رو عوض کرده میاد پیش پی‌یر و آندری ولی  آندری و لیزا دعواشون می‌شه. لیزا گریه می‌کنه که آندری خیلی عوض شده و مثل بچه باهاش رفتار می‌کنه. پی‌یر خیلی معذب می‌شه .وقتی تنها می‌شن، سر شام آندری به پی‌پر می‌گه که چقدر ناراحته از ازدواج کردن. اینکه همه مهمونی‌ها و غیبت‌ها و مراسم به نظرش بیهوده و تو خالی میاد و و ازدواج کردن جلوی آزادیش رو گرفته. از پدرش نقل قول می‌کنه که زن‌ها رو تو جامعه که می‌بینی به نظر میاد یه چیز جالبی در موردشون وجود داره ولی نزدیک که می‌شی می‌بینی احمق و ساده‌ان و به پی‌یر توصیه می کنه هیچ وقت ازدواج نکنه.

بعد در مورد پی‌یر حرف می‌زنن و آندری ازش قول می‌گیره که علافی رو کنار بگذاره و مخصوصا با کوراگینها (خانواده پرنس وسیلی) نگرده. پی‌یر هم قول می‌ده ولی از در اونجا در میاد مستیم می‌ره مهمونی آناتول.

ورق بازی تموم شده. ولی مهمون‌ها هنوز هستن و صدای خنده و صدای ناله یه خرس میاد. هشت نه نفر دور پنجره جمع شده‌ان و سه نفر با یه بچه خرس که به زنجیر وصله سرگرمن.

اون وسط آناتول با یه کسی به اسم دولوخف و دیگران دارن شرط‌بندی می‌کنن. آناتول و دولوخف هر دو تو پترزبوگ شهره‌ان به عیاشی و مست کردن و شیطنت کردن. پی‌‌یر رو تشویق می‌کنن که قاب پنجره رو از جا در بیاره. دولوخف می‌پره رو کناره دیوار و شرط می‌بنده که یه بطری رام رو در حالی که رو لبه آویزون شده یه ضرب بنوشه. همه مخصوصا پی‌یر دیگه مست مست شدن. دولوخف شرط رو می بره . پی‌یر که هیجان زده شده خرسه رو بغل می‌کنه و شروع می‌کنه باهاش رقصیدن.