Tag Archives: آندری

کتاب دوم، بخش دوم، فصل ۱۲

پی‌یر و آندری سوار کالسکه می‌شن که برند پیش پرنسس ماریا و پسر آندری. توی راه پی‌یر نمی‌خواد درمورد فراماسون‌ها با آندری حرف بزنه، چون فکر می‌کنه آندری ممکنه اعتقاداتش رو مسخره کنه. اولش جمله‌های تک تک می‌گه و آندری جوابی نمی‌ده. ولی یک کمی می‌گذره پی‌یر شروع می‌کنه درمورد فراماسون‌ها باهاش حرف بزنه. این‌که پیوند برادری بین‌شون باعث شده همدیگرو کمک کنن یا بقیه آدم‌ها رو کمک کنن. با این‌که می‌‌دونه آندری به خدا اعتقاد نداره ولی امیدواره تحت تاثیر حرف‌هاش بتوانه آندری رو مجاب کنه که عضو فرقه فراماسون‌ها بشه. آندری ساکت‌ه ولی معلوم‌ه داره با دقت گوش می‌کنه، پی‌یر خوشحال‌ه که برعکس تصورش آندری اعتقاداتش رو مسخره نمی‌کنه.

پی‌یر از آندری می‌پرسه به زندگی بعد از مرگ اعتقاد داره؟ به این‌که حقیقت وجود داره معتقده؟ آندری یاد میدان جنگ می‌افته و اون زمانی که روی زمین افتاده و آسمون به نظرش بی‌کران بوده. آندری یاد مرگ همسرش می‌افته و این‌که عذاب وجدان داره. شاید اگه زندگی بعد از مرگ وجود داشته باشه راهی برای جبران باشه.

کتاب دوم، بخش دوم، فصل ۱۱

کتاب دوم، بخش دوم، فصل ۹

بیلیبین که الان در مرکز فرماندهی‌ه به پرنس آندری نامه فرستاده. نامه رو به زبان فرانسوی نوشته و پر از گله، کنایه و طعنه به ارتش روسیه و تصمیم‌هایی که گرفتن هست. اول از همه گفته چه خوب که با کشور پروسی‌ها متحد شدن علیه ناپلئون و اون‌ها فقط سه بار تا حالا زیر قول و قرارشون با کشور روسیه زدن. توضیح می‌ده که چقدر به ناپلئون نزدیک‌ن و مسلما ناپلئون به راحتی شکست‌شون می‌ٔه. از طرف دیگه فرمانده کل قوا که خسته و مصدوم شده وقتی فهمیده امپراتور به چه کسایی نامه فرستاده ولی به اون نفرستاده بهش برخورده و توی یک نامه به امپراتور گفته حالا که پیرمرد نادان و ضعیفی‌ه و در این جنگ کار خاصی نکرده از کارش استعفا می‌ده و امپراتور می‌توانه کلی آدم دیگه شبیه اون توی روسیه پیدا کنه که فرمانده ارتش باشن. استعغای فرمانده کل باعث شده دو تا از فرمانده‌های دیگه باهم رقابت کنن که این مقام رو بگیرن. ولی درواقع اون دو تا فرمانده جای مبارزه با ناپلئون دارن با همدیگه و ارتش هم مبارزه می‌کنن.

بیلیبین مفصل برای آندری درددل کرده و توضیح داده که غذا نیست، تعداد مجروحین و مصدومین زیاده و سربازها غذا آب دارو لازم دارن.

آندری همین‌طوری نامه رو می‌خوانه و با این‌که می‌دونه بیلیبین اهل اغراق‌ه، خیلی عصبانی می‌شه. از این‌که هنوز جنگ هست و با این‌که خودش دیگه جز اونا نیست ولی هنوز اتفاق‌های اون‌جا می‌توانه ناراحتش کنه. همین‌طور که عصبانی‌ه یاد پسرش می‌افته که مریض و تب‌داره. می‌ره اتاق بچه‌اش که بهش سر بزنه. دایه انگار چیزی رو توی بغلش داره که از پرنس آندری مخفی کنه. برای همین فکر می‌کنه حتما پسرش مرده و دایه بچه رو ازش قایم کرده. نزدیک تخت بچه می‌شه پرده رو کنار می‌زنه ولی بعد می‌بینه بچه آروم توی تخت‌ه. با دستش چک می‌کنه و متوجه می‌شه تب بچه قطع شده ولی بچه عرق کرده است. در همین حین خواهرش ماریا از پشت سر میاد پرده رو کنار می‌زنه، می‌گه می‌خواسته به آندری خبر بده که تب قطع شده و پسرش رو به بهبوده.

کتاب دوم، بخش دوم، فصل ۸

جنگ گسترده‌تر شده و به مرزهای روسیه رسیده. مردم به خاطر این جنگ از ناپلئون متنفرند.

زندگی خانواده بولکونسکی از بعد فوت پرنسس کوچک و دنیا اومدن نوه‌شون خیلی عوض شده. حالا که جنگ شدت گرفته، پرنس بولکونسکی مقام و ماموریت گرفته که افراد جدیدی رو پیدا کنه برای پیوستن به ارتش. اون از این‌که دوباره مشغول کاره راضی‌ه و از ماموریت‌ها و سفرهای کاری خرسنده. ماریا، مراقب نیکولای کوچک‌ه. نیکولای هنوز شیر می‌خوره و دایه داره. آندری که قبلا با ارثیه‌اش یک خونه نزدیکی پدرش گرفته، همون‌جا موندگار شده. با پدرش سر جنگ و مسائل دیگه تفاهم ندارن. آندری مطمئن‌ه دیگه هیچ‌وقت به ارتش ملحق نمی‌شه و در جنگ شرکت نمی‌کنه.

نیکولای مریض شده و تب کرده، سه روز سختی داشتن. آندری می‌ره به نیکولای سر بزنه چون هیچ صدایی نیست فکر می‌کنه پسرش رو هم از دست داده. آندری می‌خواد دوباره به پسرش دارو بده ولی خواهرش می‌گه نباید بیدارش کنه.

پرنس بولکونسکی به آندری نامه نوشته و خبر از پیروزی ارتش روسیه می‌ده و پدرش ازش خواسته به ارتش شبه نظامیان ملحق بشه ولی آندری عصبانی می‌شه و می‌گه تا وقتی پسرش مریض‌ه جایی نمی‌ره. انقدر ناراحته که برای پرت کردن حواسش می‌ره نامه بیلیبین رو بخوانه.

کتاب دوم، بخش اول، فصل ۸

اون روز وقتی ماریا می‌ره پیش لیزا. می‌بینه حالش خوب نیست ولی لیزا فکر می‌کنه مشکل گوارشی داره به خاطر غذایی که خورده. اما ماریا می‌گه قابله بیاد پیش‌ش. بعد هم می‌گه دکتر از مسکو بیاد چون وضع حمل نزدیکه. یک رسم و عقیده هم بین‌شون بوده که اگه آدم‌های کم‌تری بودند وقت زایمان یک زن بارداره میزان دردی که باید تحمل کنه کم‌تره. برای همین با این‌که همه خدمتکارا و اهالی خونه می‌دونستند موقع وضع حمل لیزاست ولی خودشون رو با کارهای روزمره مشغول کرده بودند. ماریا تو اتاقشه که پرستار دوران کودکی‌ش می‌ره پیش‌ش، خیلی وقت‌ه که پرستارش به اتاق‌ش نرفته. باهم شمع روشن می‌کنن که دعا کنن. ناگهان صدا می‌آد و ماریا چون می‌دونه دکتر زبان روسی بلد نیست می‌ره پایین. ولی دکتر نیست، آندری از کالسکه بیرون می‌آد و بعد از اون دکتر می‌رسه. خیلی تصادفی دکتر و آندری باهم رسیدند. ماریا از دیدن برادرش خیلی هیجان‌زده است.

کتاب دوم، بخش اول، فصل ۲

نیکولای بعد از جنگ برگشته مسکو و  همه حسابی تحویل‌ش می‌گیرن، قهرمان محبوب بین همه مردم مسکو. اون سال پدرش به خاطر اجاره‌ دادن همه ساختمون‌هاش پول خوبی داره و نیکولای دیگه دغدغه مالی نداره. لباس‌های خیلی شیک و مدرن می‌پوشه و توی کلوب مردا می‌گرده. خودش فکر می‌کنه دیگه مثل قبل یک جوون بی‌تجربه نیست و عاقل و پخته شده. عشق و اردتش به تزار کم‌تر شده بو ولی هم‌چنان دوستش داره. توی این مدت عشق و علاقه‌اش به سونیا کم‌رنگ شده و از هم دورتر شدن. با خودش فکر می‌کنه که هنوز برای عاشق شدن زوده و وقت داره.

اوایل ماه مارس، کنت روستوف می‌خواد یک مهمونی بگیره، خیلی خوشحال‌ه و همه کارها رو خودش نظارت می‌کنه که مهمونی خیلی خوبی داشته باشند.  آنا میخاییلونا می‌آد پیش‌شون و خبر می‌ده که زن پی‌یر با دولوخغ رفته. کنت روستوف هم می‌گه حتما یک دعوت‌نامه بفرستند و پی‌یر رو به مهمونی دعوت کنن.

همه از نیکولای راضی و خوشحال‌ند، به نظرشون به خاطر پیروزی اوناست که لشکر روسیه توانسته از میدون جنگ فرار کنه. از طرف دیگه همه از کوتوزف شاکی‌ند و اون رو مقصر شکست‌ روسیه می‌دونن. هیچ حرف و خبری از آندری بولوکونسکی نیست و هیچکسی برای زن حامله‌اش ناراحت نیست.

کتاب اول، بخش سوم، فصل ۱۹

 پرنس آندری زخمی شده و توی حالت نیمه هوش روی زمین‌ه. ناپلئون می‌اد بین زخمی‌ها و کشته‌ها و ازشون تعریف می‌کنه. وقتی آندری رو می‌بینه می‌گه چه جوان زیبایی. پرنس آندری بعد از اتفاقاتی که افتاده، توجهش به آسمان نامتناهی‌ه و تمجید ناپلئون، که قبلاً قهرمانش بوده، برایش اهمیتی نداره. تمام قواش رو جمع می‌کنه که کاری کنه که اونا بفهمند زنده است، وقتی تکون می‌خوره ناپلئون دستور می‌ده که ببرندش بیمارستان جنگ.

ناپلئون می‌ره بیمارستان که مصدوم‌ها رو ببینه. دو تا سرباز باهم حرف می‌زنن یکی‌شون می‌گه اگه ناپلئون این تعداد اسیر و زخمی و کشته رو ببینه خیلی خوشحال میشه چون از این همه مجروح مشخص‌ه که جنگ رو برده، ولی سرباز دوم بهش می‌گه امروز آنقدر اسیر و کشته دیده که دیگه براش اهمیتی نداره.

توی بیمارستان، پرنس رپنین هم مصدوم و بستری‌ه، کنارش هم یک جوون که مسوول اسب‌های گارد بوده. ناپلئون به پرنس رپنین می‌گه هنگ شما خیلی خوب انجام وظیفه کرده، و پرنس بهش می‌گه تمجید یک فرمانده بزرگ از یک سرباز،‌ بالاترین جایزه برای یک سربازه. سرباز مصدوم کناری پرنس، خیلی جووون‌ه. ناپلئون می‌گه برای جنگ خیلی جوان بوده. سرباز در جواب می‌گه جوانی مانع شجاعت نیست. ناپلئون از این جواب خوشش می‌اد و می‌گه تو آینده خیلی خوبی خواهی شد.

سربازهای فرانسوی، گردنبند طلایی که خواهر آندری قبل از جنگ بهش داده رو برداشتند ولی بعد که می‌بینند ناپلئون بهش علاقه نشون داده، گردن‌بند رو بهش پس می‌دهند. آندری که جنگ و مرگ رو تجربه کرده با خودش فکر می‌کنه خوش به حال خواهرش ماریا که به خدا اعتقاد داره و جواب همه‌چیز براش معلومه. خودش  حتی نمی‌توانه از خدا کمک بگیره چون بهش اعتقادی نداره. دکتر ناپلئون امیدی نداره که آندری زنده بمونه برای همین می‌گذارندش پیش اهالی همون منطقه بمونه.

کتاب اول، بخش سوم، فصل ۱۵

کوتوزف لشکرش رو به سمت جلو می‌بره. پرنس آندری هم خوشحال‌ه هم هیجان‌زده ولی در عین حال آرامش خودش رو حفظ می‌کنه. دیگه به فکر نقشه‌ای که کشیده بود نیست ولی توی سرش فکر می‌کنه نقش مهمی داره و قراره فرمانده یک نبرد باشه و اون جنگ رو می‌بره؟

کوتوزف از اینکه سربازا منظم و در آرایش نظامی نیستن، عصبانی‌ه. یک افسر بهش می‌گه نزدیک دشمن نیستن و چه اهمیتی داره آرایش نظامی داشته باشن. کوتوزف شاکی می‌شه و بهش می‌گه مطمئن نباشه ارتش دشمن ازشون دوره و به هرحال سربازها باید به حرف فرمانده‌شون، کوتوزف، گوش کنن. پس هرکاری که ازشون خواسته رو انجام بدهن. ازشون می‌پرسه تیراندازای ماهر کجان، اون‌ها باید صف جلوی سربازها باشن.

یکهو سروصدا می‌شه و معلوم می‌شه که امپراطورهای روسیه و اتریش دارن از راه می‌رسن. امپراطور با فرمانده‌های همراهش خیلی مرتب و سرحال‌ند. کوتوزف جلوی امپراطور اون فرمانده مقتدر نیست، یکطوری دستپاچه است و  امپراطور روسیه خیلی خوشش نمی‌آد. پرنس آندری خیلی تعجب می‌کنه ازش. امپراطور ازشون می‌پرسه چرا ارتش توقف کرده و سربازها به جلو نمی‌رن؟ کوتوزف توضیح می‌ده منتظرند چون لشکرش در حال صف‌آرایی‌ند که برای جنگ آماده باشن. اما امپراتور حرف‌ش رو قبول نمی‌کنه. کوتوزف سعی می‌کنه توضیح بده که جنگ با سان فرق داره و همه سربازها باید مرتب و منظم سرجاشون آماده باشن، ولی جرات نمی‌کنه که برخلاف نظر امپراطور رفتار کنه واسه همین دوباره دستور به پیشروی لشکرش می‌ده.

کتاب اول، بخش سوم، فصل ۱۱

روز بعد خبر بیماری امپراطور در ستاد کل پیچید. امپراطور اونقدر از دیدن سربازای مرده و زخمی‌ ناراحت شده بود که حتی نمی‌توانست غذا بخوره و چند بار پزشک مخصوص‌ش رو خبر کرده بودن.

روس‌ها جنگ کوچکی رو برده بودن. ناپلئون نماینده فرستاده بود برای مذاکره صلح. روس‌ها دالگوروکف رو می‌فرستن برای مذاکره ولی همون شب برمی‌گرده و می‌گه مذاکراه بی‌نتیجه بوده. ارتش خیلی مرتب و منظم، مثل ساعت که همه اجزاش بهم متصل‌ه و دقیق کار می‌کنه راه می‌افته. آندری می‌بینه که کوتوزوف خیلی عصبانی‌ه. معلوم می‌شه که هیچ‌کس در فرماندهی به حرفای اون گوش نمی‌کنه.

دالگوروکف فکر می‌کنه ناپلئون ترسیده و نمی‌خواد حمله بزرگی اتفاق بیفته برای همین دنبال صلح‌ه. برای همین می‌گه به‌تره هرچه زودتر حمله کنن. از اون طرف کوتوزوف فکر می‌کنه که باید صبر کنن و فعلا حمله نکنن چون درمورد ارتش ناپلئون اطلاعاتی ندارن و بدون دونستن موقعیت اون‌ها و قدرت‌شون نمی‌توانن حمله‌شون رو برنامه‌ریزی کنن. اما خوب کسی به حرف اون گوش نمی‌ده. آندری یک نقشه کشیده و سعی می‌کنه نظرشون رو عوض کنه و نقشه اون رو اجرا کنن اما کسی بهش گوش نمی‌کنه. برنامه دالگوروکف رو تایید شده و طبق نقشه اون قراره حمله کنن.

در راه برگشت،آندری از کوتوزوف می‌پرسه به نظرش نتیجه حمله روس‌ها چیه، اون بهش می‌گه فکر می‌کنه شکست سنگینی می‌خورن و مطمئن‌ه شکست‌شون قطعی‌ه. حتی به تالستوی هم گفته که به امپراطور بگه که کوتوزوف چی فکر می‌کنه ولی کنت تالستوی بهش گفته اون به فکر  برنج و کتلت و مسائل دیگه است و مسائل جنگ به اون مربوط نمی‌شه.

کتاب اول، بخش سوم، فصل ۹

بوریس با خودش فکر می‌کنه نیکولای‌ خانواده‌اش ازش حمایت می‌کنن و براش پول می‌فرستن و نیازی نداره که پارتی‌بازی کنه و کار بالاتر با حقوق به‌تر بگیره ولی اون شرایطش فرق داره و به‌تره که از رابطه‌ و دوستی‌ش با آندری استفاده کنه و نامه معرفی رو با خودش ببره که کار به‌تری بهش بدهن. فردای روز سان می‌ره اولموتز. همین‌طور که سرگردون‌ه و دنبال آندری می‌گرده  از افسرهای ارشد سوال می‌کنه، اونا هم یک‌طوری نگاه‌ش می‌کنن که یعنی کلی آدم دیگه هم مثل تو هستن که دنبال استفاده از رابطه‌ هستن که کار راحت‌تری برای خودشون دست و پا کنن. بوریس ناامید نمی‌شه و فردای اون روز بالاخره آندری رو پیدا می کنه.

بوریس می‌بینه که یک ژنرال رده بالا داره تلاش می‌کنه آندری رو تحت تاثیر خودش بگذاره ولی آندری حوصله طرف رو نداره. آندری تا بوریس رو می‌بینه و خوشحال می‌شه و بهش می‌گه جای ملاقات با کوتوزوف به‌تره بن پیش پرنس دالگوروکف که به تزار روسیه نزدیک‌ه و قدرت بیش‌تری داره.

دالگوروکف رو پیدا می‌کنن و اون باهاشون در مورد حمله به فرانسوی‌ها حرف می‌زنه. پرنس دالگوروکف فکر می‌کنه ناپلئون ضعیف شده و دنبال وقت گرفتن از ارتش روسیه و اتریش‌ه برای همین به امپراطور نامه نوشته. بعد می‌گه برای نوشتن جواب نمی‌خواستن بنویسن امپراطور ناپلئون چون اگه بهش بگن امپراطور یعنی اون رو به رسمیت شناختن. برای همین وقتی داشتن فکر می‌کردن چی بنویسن، یکی پیشنهاد داده که به عنوان رییس دولت فرانسه خطاب‌ش کنن و همین باعث شده ناپلئون عصبانی بشه. بعد هم یک داستان مسخره از خلق و خوی ناپلئون براشون می‌گه.

آندری از دالگوروکف می‌خواد که به بوریس کار به‌تری بدهن و اون داره موافقت می‌کنه که یک نامه مهمی براش می‌آرن. بوریس خیلی خوشحال‌ه که به آدم‌های بالای حکومت نزدیک شده و هیجان‌ داره. همون موقع یک آدم غیرنظامی قدکوتاه رو می‌بینن و آندری اخماش می‌ره توی هم. به بوریس می‌گه اون وزیر امورخارجه است و قدرت و نفوذ زیادی داره ولی آندری ازش خوشش نمیاد.