Tag Archives: آندری

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۲

دیده‌بان داد می‌زنه “دارند می‌رسند!” فرمانده هنگ نگران و مضطرب سوار اسب می‌شه و می‌ره سمت فرمانده کل،کوتوزوف، و هیات همراهش. به هنگش فرمان آماده‌باش می‌ده. کوتوزوف با فرمانده اتریشی و همراه‌هاش آروم حرف می‌زنه و به سمت هنگ روسی می‌آند. همون‌طور که فرمانده به‌شون فرمان آماده‌باش داده، سربازها مرتب و آماده و ساکت‌ند تا وقتی که یکصدا می‌گند زنده‌باد فرمانده و بعد دوباره همه ساکت می‌شند. فرمانده هنگ بهشون سلام ارتشی می‌ده، از چشماش مشخص‌ه که علاقه و احترام زیادی برای کوتوزف قائل‌ه. تمام مدت سعی می‌کنه کنارش بمونه و تمام حرفاش رو بشنوه. همه‌چی مرتب‌ه به جز چکمه‌های سربازها. کوتوزف به ترتیب از کنار سربازها رد می‌شه گاهی به آرومی چیزی می‌گه. نزدیک‌ترین فرد بهش پرنس بولکونسکی‌ه خوش‌تیپ‌‌ه.
همین‌طور که کوتوزوف در حال بازدیده یکهو متوجه تیموخین، کاپیتانی که به خاطر رنگ آبی کت‌ش سرزنش شده بود، می‌شه. از شجاعتش تعریف می‌کنه و تیموخین هم از ابراز توجه کوتوزوف خیلی خوشحال می‌شه. کوتوزوف از فرمانده می‌پرسه که آیا ازش راضی‌ه؟ و فرمانده می‌گه خیلی زیاد.
پرنس اندری به کوتوزوف یادآوری می‌کنه سراغ دولوخف که مقامش پایین اومده بپرسه. دولوخف بعد از نزول مقامش لباس سربازها رو پوشیده. فرمانده بهش می‌گه امیدواره که دیگه اشتباهش رو فهمیده باشه و چون تزار روس خیلی سخاوتمنده باهاش درمورد دولوخف حرف می‌زنه که مقام‌ش رو بهش برگردونه. دولوخف با اعتماد به نفس به چشمای کوتوزوف نگاه می‌کنه و می‌گه اون فقط یک فرصت می‌خواد که وفاداری‌ش به تزار و کشورش روسیه ثابت کنه.
کوتوزوف برمی‌گرده سوار کالسکه‌اش بشه. کل هنگ گروه گروه می‌شند و هرکسی می‌ره به قسمت مربوط به خودش.
فرمانده هنگ که تازه متوجه شده تیموخین افسر مرتبه بالایی‌ه، ازش می‌خواد به‌خاطر این‌که توبیخ‌ش کرده ازش دلگیر نباشه و توضیح می‌ده که موقع رژه و جنگ همه در عجله‌اند و گاهی اتفاق‌های این‌طوری پیش می‌آد. تیموخین بهش می‌گه مهم نیست. بعد ازش در مورد دولوخف می‌پرسه و می‌گه حتما حواسش بهش هست. تیموخین می‌گه دولوخف کارش رو خوب انجام می‌ده، بعضی روزها مثل یک فرد تحصیل‌کرده است و بعضی روزها مثل یک جونوره. فرمانده بهش می‌گه دلش برای اون می‌سوزه که این‌قدر مقام‌ش پایین اومده.
فرمانده بلند می‌گه به همه ودکا بدهند. تیموخین به افسر کناری‌ش می‌گه فرمانده ادم خوبی‌ه. تیموخین که قبلا شنیده بوده فرمانده کل یک چشمش نمی‌بینه اظهار تعجب می‌کنه و می‌گه اتفاقا اون همه‌چی رو دقیق دیده، حتی متوجه چکمه‌های سربازها شده. از هم می‌پرسند که فرمانده کل گفته کی جنگ شروع می‌شه؟ چون شنیدند بناپارت نزدیک برانوئاست.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۲۵

آندری آماده شده بره جنگ. ماریا می‌ره پیش‌ش و بهش می‌گه باورش نمی‌شه که انقدر بزرگ شده و دلش براش تنگ می‌شه. ماریا که خیلی مهربون‌ه به برادرش می‌گه که با زن‌ش، لیزا، مهربون‌تر باشه. آندری هم می‌گه من که بهت نگفته بودم ما باهم مشکل داریم پس لابد زن‌م بهت گفته. ماریا انکار نمی‌کنه. ولی بهش یادآوری می‌کنه لیزا توی شهر بزرگ شده و کلی برنامه‌های مختلف می‌رفته ولی الان مجبور شده بیاد یک‌جای دورافتاده و دور از اجتماع و در انزوا باشه در حالی‌ که حامله هم هست.
 ماریا هم خیلی ناراحت‌ه که برادرش می‌خواد بره جنگ و چون خیلی معتقد و متدین‌ه یک نمادی بهش می‌ده که مثل پدربزرگش به خودش آویزان کنه که توی جنگ سالم بمونه. آندری که برعکس خواهرش و مثل پدرش به دین اعتقادی نداره قبول می‌کنه و آویز رو ازش می‌گیره. آندری به ماریا می‌گه اون و زنش بهم خیانت نمی‌کنند ولی هیچ‌کدوم از زندگی زناشویی‌شون شاد نیستند. 
ماریا می‌ره لیزا رو بیدار کنه که از شوهرش خداحافظی کنه. آندری هم باهاش می‌ره. توی راهرو مادموازل بوری‌ین رو می‌بینه، اون هم یکطوری از آندری خداحافظی می‌کنه که معلوم‌ه بهش علاقه داره.
آندری صدای لیزا رو می‌شنوه که داره یک جوکی که بارها براش تعریف کرده رو برای ماریا تعریف می‌کنه.
می‌ره پیش پدرش که باهاش خداحافظی کنه. از پدرش می‌خواد موقع زایمان حتما از پترزبورگ یک دکتر برای لیزا بیارند، پدرش خیلی موافق نیست ولی قبول می‌کنه. پرنس بولکونسکی به آندری می‌گه، زن‌ این‌طوریه که نه می‌شه باهاش زندگی کنی نه می‌شه بکشی‌ش که ازش خلاص بشی، آندری می‌فهمه که پدرش هم متوجه شده که آندری عاشق زنش نیست. پرنس بولکونسکی قول می دهد از لیزا و کودک مراقبت کنه به آندری می‌گه توی میدان جنگ شجاع باشه. پرنس بولکونسکی از این فکر که ممکن‌ه پسرش توی جنگ بمیره ناراحت‌ه ولی ناراحتی‌ش رو با عصبانیت نشون می‌ده. موقع خداحافظی آندری، لیزا رو بغل می‌کنه و خیلی دراماتیک لیزا از ناراحتی‌ بیهوش می‌شه. 

کتاب اول، بخش اول، فصل ۲۴

سر ساعت مشخص پرنس بولکونسکی وارد ناهارخوری می‌شه که دخترش و مادموازل بوری‌ین نشسته‌ان. به جز اونا معمارشون هم نشسته. پرنس معمولا خیلی تمایزات اجتماعی براش مهمه ولی تو این مورد میخاییل ایوانویچ رو سر میزش دعوت می‌کنه و معمولا هم با اون بیشتر از هر کس دیگه‌ای حرف می‌زنه.

پرنس آندری همین طور که منتظره به در و دیوار نگاه می‌کنه و چشمش می‌افته به یه تابلوی جدید که شجره‌نامه‌شون توشه. یهو شروع می‌کنه به خندیدن از کار باباش. پرنسس ماریا که همه کارهای باباش به نظرش بی نقص میاد اصلا منظور برادرش رو نمی‌فهمه.

سر ساعت ۲ پرنس بولکونسکی وارد می‌شه. اول یه دستی به موهای دخترش می‌کشه و بهش می‌گه خوش‌خالم می‌بینمت. می‌شینه سر جاش و به میخاییل ایوانویچ می‌گه که بشینه. بعد به عروسش یه نگاهی می کنه که از حاملگی چاق شده و می‌گه باید هر روز بری راه بری . لیزا اصلا این جمله رو نادیده می‌گیره . بعد شروع می‌کنن در مورد پدرش و آشناهای مشترک حرف می‌زنن. که لیزا از این موضوع خیلی خوشش میاد و با علاقه و مفصل اخبار همه رو می‌ده.

ولی پرنس بولکونسکی یه نگاه جدی‌ای بهش می‌کنه و برمی‌گرده با میخاییل ایوانویچ در مورد بناپارت حرف می‌زنه. که البته میخاییل ایوانویچ خودش می‌دونه که این وسط فقط بهانه‌ایه برای اینکه پرنس سر حرف رو در مورد جنگ با پسرش باز کنه. پرنس اعتقاد داره که مردهای الان الفبای جنگ رو هم بلد نیستند و همینه که بناپارت با اینکه عددی نیست به این بی‌عرضه‌ها پیروز شده. پرنس آندری با علاقه به حرف‌های باباش گوش می‌کنه و باهاش بحث می‌کنه که بناپارت جنرال بزرگیه.

پرنس بولکونسکی می‌گه درسته من قبلا هم گفته‌ام بناپارت تاکتیک زن خوبیه چون جنگش رو با آلمان‌ها شروع کرده که هر کسی می‌تونه به آلمان‌ها پیروز شه. و این باعث شد بناپارت شهرت پیدا کنه وگرنه.. و بعد شروع می‌کنه با دقت تمام اشتباه‌های ریز و درشت بناپارت رو گفتن. پرنس آندری با اینکه مخالفه ولی براش جالبه که پدرش با اینکه تو انزوا زندگی می‌کنه انقدر از همه چی خبر داره.

عروس خانواده همه مدت ساکت نشسته و با ترس نگاه می‌کنه. وقتی شام تموم می‌شه به پرنسس ماریا می‌گه چقدر پدرت پر حرارته، شاید به همین خاطر من ازش می‌ترسم. پرنسس ماریا می‌گه وای ولی خیلی مهربونه. و از اتاق می‌رن بیرون.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۲۳

آندری و همسرش، پرنسس کوچک، به خونه پرنس بولکونسکی‌ می‌رسند. آندری با خدمتکار پدرش حرف می‌زنه و از پدرش و خواهرش می‌پرسه. پرنسس کوچک از بزرگی خونه تعجب می‌کنه، به نظرش اون‌جا کاخ‌ه.

آندری می‌دونه که اون ساعت طبق عادت و برنامه همیشگی پدرش چرت می‌زنه. پس به اتاقی می‌رند که مادموازل بوری‌ین و پرنسس ماریا هستند. ماریا مشغول تمرین پیانوه ولی صدای خیلی خوشایندی نداره. ماریا و پرنسس کوچک همدیگرو بغل می‌کنند و از خوشحالی دیدن همدیگه گریه می‌کنند، خیلی عجیبه چون فقط همدیگرو یک‌بار روز عروسی دیدند ولی خیلی بهم علاقه دارند. مادموازل بوری‌ین خودش رو معرفی می‌کنه ولی پرنسس کوچک می‌گه از نامه‌هایی که ماریا براش نوشته می‌شناسدش و می‌دونه دوست خوب ماریاست. ماریا و آندری بهم نگاه می‌کنند، معلومه که خواهر و برادر هم رابطه صمیمی و نزدیکی دارند. ماریا از آندری می‌پرسه درسته که قراره بره جنگ؟ آندری می‌گه آره و این‌که فردا عازم‌ه. ماریا با چشم‌هاش ناراحت و عاشقانه برادرش رو نگاه می‌کنه. پرنسس کوچک هم از رفتن آندری ناراحت و معترض‌ه. آندری از خواهرش می‌پرسه که پدرش هنوز هم مطابق برنامه و روتین همیشگی‌شه؟ ماریا می‌گه آره همه‌چی خواب، پیاده‌روی، ریاضی و هندسه همه‌چی مثل سابق‌ه.

آندری به سمت اتاق پدرش می‌ره. دیگه پرنس بولکونسکی از چرت قبل شام‌ش بیدار شده و سرحال‌ه. یک جمله معروف داره که چرت بعد از شام نقره‌ای‌ه ولی چرت قبل شام طلایی (چرت قبل از شام حتی از چرت بعد از شام هم به‌تره). آندری به پدرش می‌گه زنش حامله است و برای همین قراره وقتی آندری می‌ره جنگ پیش اون‌ها بمونه. پدرش می‌گه خونه براش آماده‌ است و ماریا بهش نشون می‌ده. پرنس بولکونسکی به طعنه و مسخره از پسرش می‌پرسه قراره بره با ناپلئون بجنگه؟ آندری می‌ٔدونه پدرش به علوم نظامی جدید خوش‌بین نیست. اما کم‌کم شروع می‌کنه با هیجان درمورد نقشه‌ها و استراتژی‌ها نظامی روسیه توضیح بده. پدرش هم می‌گه به‌تره حسابی جواب ناپلئون رو بده قبل این‌که اون به روسیه برسه.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۲۲

تو بالد هیلز که خونه پرنس بولکونسکی‌ه  با اینکه همه منتظرن پسرش آندری با زنش از پترزبورگ برسن روتین خونه به هم نریخته. پرنس بولکونسکی که قبلاً به خاطر مشکلش با امپراتور قبلی پاول تبعید شده بود ولی با اینکه دولت جدید اومده همچنان با دخترش، پرنسس ماریا، و همراهش مادموازل بوری‌ین،زندگی می‌کنند. خودش هم هیچ علاقه‌ای به برگشتن به پایتخت نداره و همیشه می‌گه: “هر کی منو بخواد ببینه، خودش باید این راه دراز رو بیاد.”

 خیلی منظم، سختگیر و اهل حساب‌وکتابه. خودش به دخترش درس می‌ده و بقیه وقتش رو هم با نوشتن خاطرات، حل مسائل ریاضی، باغبونی یا خراطی می‌گذرونه. با اینکه دیگه مقامی نداره همه ازش حساب می برن.

اون روزی که پرنس آندری قراره برسه، پرنسس ماریا مثل همیشه با ترس وارد اتاق پدرش می‌شه. پدرش مشغول کار با دستگاه تراشه. بعد از تموم شدن کارش، شروع می‌کنه به درس دادن هندسه. ماریا که همیشه جلوی پدرش استرس داره، درست نمی‌تونه درس رو بفهمه . وقتی درس تموم می‌شه و ماریا می‌خواد با تمرین‌های جلسه بعد از اتاق بره باباش می‌گه :این طوری نمی‌شه. ریاضی از همه چی مهم‌تره. من نمی‌خوام تو مثل اون زن‌های احمق دیگه باشی. اگه بهش عادت کنی بعد خوشت هم میاد. بعد نامه و کتاب کلید اسرار که دوست ماریا، ژولی براش فرستاده رو بهش می‌ده.

 ماریا تو اتاقش  نامه رو می‌خونه که ژولی درباره دلتنگی‌هاش، شروع جنگ، اینکه عاشق نیکولای روستوف شده، و اینکه  کنت بزوخف فوت کرده و بیشتر ارثیه‌اش رو  برای پی‌یر گذاشته، نوشته بود. و می‌گه که آنا میخاییلونا با قسم بهش گفته که پرنس وسیلی برای پسرش آناتول دنبال زن می‌گرده و نظرشون به تو (یعنی ماریا)ست . و نمی‌دونه نظر اون چیه.

ماریا بعد از خوندن نامه، یه نگاهی به آینه می‌اندازه. زیاد از قیافه‌ خودش خوشش نمی‌‌یاد، ولی چشم‌هاش که قشنگ و مهربونه باعث می‌شه خیلی دلنشین به نظر بیاد.

بعد می‌شینه و جواب ژولی رو می‌نویسه.این‌که عشق چیز قشنگیه  ولی می‌گه خودش بیشتر دنبال عشق الهیه تا عشق زمینی. می‌گه که خبر مرگ کنت بزوخف و جریان ارثیه بهشون رسیده. می‌گه که فکر می‌کنه پی‌یر درون خوبی داره و برعکس براش ناراحته که حالا باید بار ثروت داشتن رو به دوش بکشه.  تشکر می‌کنه که کتاب رو براش فرستاده ولی می‌گه به جای کتاب‌های اسرار ترجیح می‌ده کتاب‌های مذهبی رو بخونه. می گه پدرش هیچی در مورد خواستگار بهش نگفته ولی گفته که پرنس وسیلی داره به دیدنشون می‌أد و اینکه به ازدواج به عنوان یه وظیفه الهی فکر می‌کنه. و امیدواره بتونه اونو خوب اجرا کنه.می‌گه که برادرش و خانمش قراره بیان ولی برادرش خودش می‌ره که بره بجنگه. می‌گه که به نظر میاد همه فرمان‌های خدا رو در مورد محبت و بخشش فراموش کرده‌ان و مردها همش به فکر جنگ و کشتن هستند.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۶

لیزا هم که لباسش رو عوض کرده میاد پیش پی‌یر و آندری ولی  آندری و لیزا دعواشون می‌شه. لیزا گریه می‌کنه که آندری خیلی عوض شده و مثل بچه باهاش رفتار می‌کنه. پی‌یر خیلی معذب می‌شه .وقتی تنها می‌شن، سر شام آندری به پی‌پر می‌گه که چقدر ناراحته از ازدواج کردن. اینکه همه مهمونی‌ها و غیبت‌ها و مراسم به نظرش بیهوده و تو خالی میاد و و ازدواج کردن جلوی آزادیش رو گرفته. از پدرش نقل قول می‌کنه که زن‌ها رو تو جامعه که می‌بینی به نظر میاد یه چیز جالبی در موردشون وجود داره ولی نزدیک که می‌شی می‌بینی احمق و ساده‌ان و به پی‌یر توصیه می کنه هیچ وقت ازدواج نکنه.

بعد در مورد پی‌یر حرف می‌زنن و آندری ازش قول می‌گیره که علافی رو کنار بگذاره و مخصوصا با کوراگینها (خانواده پرنس وسیلی) نگرده. پی‌یر هم قول می‌ده ولی از در اونجا در میاد مستیم می‌ره مهمونی آناتول.

ورق بازی تموم شده. ولی مهمون‌ها هنوز هستن و صدای خنده و صدای ناله یه خرس میاد. هشت نه نفر دور پنجره جمع شده‌ان و سه نفر با یه بچه خرس که به زنجیر وصله سرگرمن.

اون وسط آناتول با یه کسی به اسم دولوخف و دیگران دارن شرط‌بندی می‌کنن. آناتول و دولوخف هر دو تو پترزبوگ شهره‌ان به عیاشی و مست کردن و شیطنت کردن. پی‌‌یر رو تشویق می‌کنن که قاب پنجره رو از جا در بیاره. دولوخف می‌پره رو کناره دیوار و شرط می‌بنده که یه بطری رام رو در حالی که رو لبه آویزون شده یه ضرب بنوشه. همه مخصوصا پی‌یر دیگه مست مست شدن. دولوخف شرط رو می بره . پی‌یر که هیجان زده شده خرسه رو بغل می‌کنه و شروع می‌کنه باهاش رقصیدن.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۵

مهمونی تموم شده و مهمون‌ها دارند می‌رند. آنا پاولونا با مهمون‌ها خداحافظی می‌کنه. به پی‌یر می‌گه امیدواره که نظرش در مورد بناپارت تغییر کنه. با پرنسس کوچک لیزا حرف زده و قرار شده خواهر آندری رو با آناتول آشنا کنند که بعد اونا باهم ازدواج کنند. پرنس ایپولیت درگوشی با لیز حرف می‌زنه و بهش می‌گه خوشحاله که مهمونی سفیر نرفته و این‌جا مونده. آندری، به پی‌یر می‌گه با اونا بره خونه‌شون. موقع رفتن باز ایپولیت می‌ره به لیزا کمک کنه و  واضح‌ه که به لیزا علاقه داره. ویکونت هم متوجه شده و بهش می‌گه.

وقتی می‌رسند خونه پی‌یر و آندری در مورد کار حرف می‌زنند. آندری به پی‌یر یادآوری می‌کنه که پدرش ازش انتظار داره که مشغول کار بشه. پی‌یر پسر نامشروع‌ه، وقتی ده ساله می‌شه پدرش با یک راهبه به عنوان معلم سرخونه می‌فرستدش اروپا. وقتی بعد از ده سال برمی‌گرده روسیه، پدرش بهش یک نامه و پول می‌ده و می‌گه برو پیش پرنس وسیلی، اون بهت کمک‌ کنه که کار پیدا کنی. پی‌یر به خاطر علاقه‌اش به بناپارت دوست نداره بره توی ارتش و به آندری می‌گه حاضره برای آزادی بره جنگ ولی حاضر نیست بره جنگ علیه کسی که به خاطر آزادی قیام کرده. آندری می‌گه اگه قرار بود هرکسی فقط برای عقیده شخصی خودش بجنگه، دیگه جنگی درکار نبود. هردوشون موافقند اگه این‌طور بود دنیا جای به‌تری بود. آندری می‌خواد بره جنگ چون از زندگی‌ای که داره راضی نیست.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۴

آنا پاولونا به پرنس وسیلی قول می‌ده حواسش به پی‌یر باشه. و می‌دونه هم که پدر پی‌یر از بستگان پرنس‌ وسیلی‌ه. همون موقع خاتم مسنی که تا حالا ساکت نشسته بود فوری بلند می‌شه و می‌ره سراغ پرنس وسیلی و سفارش پسرش بوریس رو می‌‌کنه. می‌خواد که سفارشش رو به امپراطور بکنن تا به گاردها منتقل بشه. این خانم مسن پرنسس دروبتسکایا از بهترین خانواده‌های روسیه است که ولی الان فقیر شده‌ان. به پرنس وسیلی یادآوری می‌کنه که پدرش باهاش دوست نزدیک بوده و فقط همین یه خواهش رو برای پسرش داره. پرنس وسیلی بهش قول می‌ده که این کار رو بکنه. آنا میخاییلونا یه خواهش دیگه هم داره که پسرش مشاور کوتوزوف بشه ولی پرنس وسیلی می‌گه که این کار رو نمی‌تونه بکنه چون از وقتی کوتوزوف فرمانده کل شده همه ازش همین درخواست‌ها رو دارن.

توی اتاق مهمونی همچنان دارن در مورد بناپارت حرف می‌زنن. مشخصه که ویکونت و بقیه مهمون‌ها دل خوشی از بناپارت ندارن و امیدوارن که سیستم در فرانسه به پادشاهی برگرده. پرنس آندری فکر می‌کنه که مردم فرانسه دیگه از اون مرحله رد شده‌ان. پی‌یر هم می‌پره وسط این بحث و از بناپارت دفاغ می کنه و خشونت‌ها رو لازم می‌بینه. چون بناپارت بعد ار آنارشی نظم رو برگردونده.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۳

مهمون‌های زیادی اومدند و خونه آنا پاولونا حسابی شلوغ شده. یک گروه، اکثرا مرد، دور ابه موریو جمع شدند، یک‌ گروه از جوون‌ترها دور هلن و پرنسس کوچک، لیزا، جمع شدند و گروه سوم هم دور مورتمارت و  آنا پاولونا هستند. ویکنت مورتمارت مرد جوون زیبایی‌ که خیلی هم مبادی آداب‌ه، مهمون ویژه  آنا پاولوناست. آنا پاولونا حسابی حواسش بهش هست و تحویلش می‌گیره. اون گروهی که دور مورتمارت هستند، در مورد قتل دوک انگین حرف می‌زنند، این‌که چرا بناپارت ازش متنفر بود و چطور اون به خاطر بلندطبعی خودش کشته شد. آنا پاولونا به ویکونت می‌گه برای همه با جزییات تعریف کنه چون ویکنت، دوک رو از نزدیک می‌شناخته. آنا پاولونا، هلن رو هم صدا می‌زنه که بیاد پیش‌شون. هلن لباس خیلی زیبایی پوشیده و خیلی هم مراقب رفتارش هست. به نظر یک کمی حتی خجالتی می‌آد. ویکنت براش سخت‌ه توی جمع بزرگ توضیح بده و حرف بزنه. پرنسس کوچک هم با هلن می‌ره و به قصه گوش می‌کنه.

برادر کوچک هلن، ایپولیت، هم هست. با وجود این‌که خیلی شبیه هلن‌ه، اصلا زیبا نیست. ایپولیت به ویکنت می‌گه قصه ارواح نگی چون من از قصه ارواح خوشم نمی‌آد. ایپولیت یک‌طوری حرف می‌زنه که معلوم نیست اهل شوخی‌ و بذله‌گویی‌ه یا خیلی خنگ‌ه. ویکونت بهشون می‌گه دوک انگین یواشکی رفته پاریس پیش بازیگر موردعلاقه‌اش که اتفاقا بناپارت هم بهش علاقه داشته و همدیگرو می‌بینند. ولی وقتی باهم مبارزه می‌کردند، موقعی که بناپارت از هوش می‌ره دوک اون رو نمی‌کشه، بناپارت وقتی به هوش می‌آد انقدر از این موضوع شاکی می‌شه که دوک رو می‌کشه. پی‌یر باهاش بحث می‌کنه ولی  آنا پاولونا حواسش هست و زود می‌ره پیشش که بحث رو قطع کنه.

شوهر پرنسس کوچک، پرنس آندری بولکونسکی، هم به مهمونی می‌آد. خیلی حال و حوصله نداره، دوروبر رو یک نگاهی می‌ندازه و بهشون می‌گه برای رفتن به جنگ ثبت نام کرده و قراره کمک جنرال کوتوزوف باشه. پی‌یر و آندری بولکونسکی باهم دوست صمیمی‌ند. از دیدن همدیگه خوشحال می‌شند.

پرنس وسیلی بلند می‌شه که بره، ولی قبلش به آنا پاولونا می‌گه به پی‌یر آداب معاشرت یاد بده.