Tag Archives: آندری

کتاب اول، بخش سوم، فصل ۷

بوریس نامه می‌فرسته به نیکولای و بهش می‌گه از خانواده‌اش یک نامه و بسته داره. نیکولای که از میدان جنگ برگشته و خیلی هیجان‌زده است از این‌که توی جنگ شرکت کرده، با همون لباس‌های خاکی راه می‌افته بره پیش بوریس. ارتش نزدیک شهر اولموتس اتراق کرده، قراره امپراطور اتریش و تزار روسیه ازش سان ببینه.

بوریس و برگ توی اتاق‌شون هستن و دارن شطرنج بازی می‌کنن. برعکس نیکولای لازم نبوده جنگ کنن و روزهای راحتی داشتن. وقتی نیکولای می‌رسه، شک داره که بوریس رو بوس و بغل کنه، به خیالش خیلی بزرگ شده توی این مدتی که همدیگرو ندیدن ولی بوریس محکم بغلش می‌کنه و روبوسی می‌کنن. بوریس نامه و بسته پول رو بهش می‌ده. برگ مسخره‌اش می‌کنن که خانواده‌اش پول زیادی براش پول فرستادن در حالی که اون‌ها باید با حقوق کم ارتش زندگی کنن. نیکولای هم بهش می‌پره که وقتی دو تا دوست قدیمی بعد از این همه وقت بهم رسیدن اون باید بدونه که به‌تره پیش اونا نمونه که راحت بتوانن حرف بزنن. برگ از اتاق می‌ره. بعدش که نامه رو می‌خوانه و می‌بینه چقدر خانواده‌اش نگران‌ش بودن، از خودش عصبانی می‌شه که نامه‌ای برای خانواده‌اش نفرستاده. توی بسته یک نامه هم از ژنرال باگراتیون هست که کمک کنه نیکولای کار دیپلمات و راحت‌تری بگیره. نیکولای عصبانی می‌شه و نامه‌ رو پرت می‌کنه. می‌گه می‌خواد توی ارتش بمونه. بعدش به بوریس می‌گه که شراب سفارش بده که باهم بنوشن و برگ رو هم صدا کنه که برگرده با اونا شراب بخوره. شراب می‌اد و برگ هم برمی‌گرده دیگه نیکولای شروع می‌کنه از جنگ تعریف کنه براشون. ولی با این‌که نمی‌خواد دروغ بهشون بگه ولی خیلی شاخ و برگ می‌ده به اتفاقا.

در حال حرف زدن هستن که پرنس آندری وارد اتاق می‌شه. آندری و نیکولای همدیگرو نمی‌شناسه. آندری با تمسخر با نیکولای حرف می‌زنه و می‌گه افسرها خیلی داستان‌های اغراق‌آمیزی از میدان جنگ می‌گن. خیلی با کنایه حرف می‌زنه و نیکولای از کوره در می‌ره و بهش می‌گه خودش اینا رو تجربه کرده و اغراقی در کار نیست. آندری برعکس نیکولای خونسردی خودش رو حفظ می‌کنه. به نیکولای می‌گه من نه اسم‌ تو رو می‌دونم و نه تو رو می‌شناسم که بخواهم بهت اهانتی کنم، ولی تو هم اسم من رو می‌دونی هم می‌دونی من رو کجا پیدا کنی. ولی بهت توصیه می‌‌کنم این قضیه رو کش ندهی. و به بوریس می‌گه بعد از رژه بره پیش‌ش که کمک‌ش کنه. آندری خیلی عصبانی و برافروخته است، سوار اسبش می‌شه که برگرده نمی‌دونه چی کار کنه. خوبه برگرده بره آندری رو پیدا کنه و باهاش دوئل کنه؟ یا این‌که این جریان رو فراموش کنه؟

کتاب اول، بخش سوم، فصل ۵

آن شب، هرکسی می‌ره اتاق خودش ولی جز آناتول هیچ‌کس خوابش نمی‌بره. ماریا به شوهر آینده‌اش فکر می‌کنه، لیزا کلافه است و چون حامله است نه می‌توانه به پهلو بخوابه نه به پشت. مثل بچه‌های غرغری‌ه. ولی در واقع حضور آناتول یادش انداخته که قبل از حاملگی چقدر زیبا بوده و توجه همه به اون بوده. ماداموازل بوری‌ین هم به آناتول فکر می‌کنه و با این‌که بین‌شون حرفی ردوبدل نشده می‌دونه اون هم بهش علاقه داره. پرنس بولکونسکی توی اتاقش قدم می‌زنه، خیلی عصبانی‌ه که دخترش ماریا رو به یک آدم بی‌سروپایی مثل آناتول از دست می‌ده. با این‌که همیشه سر ماریا داد می‌زنه و ازش ایراد می‌گیره ولی توی دلش دخترش رو خیلی دوست داره و چون فهمیده آناتول و مادموازل بوری‌ین بهم علاقه دارن مطمئنه که آناتول به دخترش خیانت می‌کنه.

صبح روز بعد، ماداموازل بوری‌ین و آناتول یواشکی باهم توی باغ می‌رن و خلوت می‌کنن. ماریا مثل همیشه به اتاق پدرش می‌ره ولی خیلی بیش‌تر از همیشه مضطرب و نگران‌ه. پرنس بولکونسکی بهش می‌گه قصد اومدن پرنس وسیلی با پسرش چی بوده و بهش می‌گه خودش باید انتخاب کنه که ازدواج می‌کنه یا نه. ماریا که پدرش رو خوب می‌شناسه بهش جواب می‌ده که نمی‌دونه نظر پدرش چیه و نظر پدرش رو می‌پرسه. پرنس بولکونسکی ازش عصبانی می‌شه و بهش می‌گه من که قرار نیست زن کسی بشم. تو باید انتخاب کنی. ماریا می‌گه پس اگه من باید نظر خودم رو فقط بگم، جوابم… پرنس بولکونسکی مهلت نمی‌ده حرفش تموم بشه. با داد و بیداد می‌گه آره برو زن این پسره احمق شو که از همین الان چشمش دنبال مادموازل بوری‌ین‌ه و اون هم سرجهازی با خودت ببر. بعدا می‌بینی که اسما تو زن‌شی ولی در واقع اون زن‌شه. ماریا شوکه می‌شه و می‌خواد گریه کنه. پدرش بهش می‌گه یک ساعت وقت داره فکر کنه ولی می‌دونه ماریا می‌ره دعا کنه. می‌گه برو و بعد بیا جوابت رو بگو، جواب بله یا خیر. ماریا از اتاق پدرش می‌اد بیرون. وقتی از باغ رد می‌شه مادموازل بوری‌ین و آناتول رو می‌بینه که مشغول معاشقه‌اند. آناتول وقتی ماریا رو می‌بینه شوکه می‌شه. با این‌حال کمر مادموازل بوری‌ین رو ول نمی‌کنه. مادموازل بوری‌ین که متوجه حضور ماریا می‌شه فرار می‌کنه و گریه. ماریا می‌ره پیش مادموازل بوری‌ین و بهش می‌گه بیش‌تر از همیشه دوستش داره و همه تلاشش رو می‌کنه که اون با آناتول ازدواج کنه

بعد از یک ساعت ماریا می‌ره پیش پدرش و پرنس وسیلی و بهشون می‌گه قصد ازدواج نداره و همیشه پیش پدرش می‌مونه. پرنس بولکونسکی می‌ره سمتش ولی جای بوسیدن فقط سرش رو بهش نزدیک می‌کنه. ماریا با خودش فکر می‌کنه اگه مساله پول‌ه از پدرش و آندری می‌خواد که به مادموازل بوری‌ین پول بدهن که بتوانه با آناتول ازدواج کنه. خیلی دلش برای دوستش می‌سوزه چون این‌جا هیچکسی رو نداره و غریب و تنهاست.

کتاب اول، بخش سوم، فصل ۳

بعد از این‌که پرنس وسیلی موفق شد برای دخترش هلن یک شوهر پولدار، پی‌یر، پیدا کنه. رفت سراغ نقشه بعدی‌ش که برای پسر خوشگذرون و ولخرج‌ش، آناتول، یک زن پولدار پیدا کنه.

پرنس وسیلی به پرنس بولکونسکوی نامه می‌نویسه و می‌گه که برای یک ماموریتی سمت اون‌ها می‌ره و می‌خواد راهش رو طولانی‌تر کنه و به دیدن پرنس بولکونسکی بره  و البته پسرش آناتول هم همراه‌شه و اون هم دوست داره به دیدن پرنس بیاد. پرنس وسیلی نقشه کشیده که به دیدن اون‌ها بره و ماریا ،خواهر آندری که به خوش چهره نبودن معروف‌ه، رو برای پسرش خواستگاری کنه.

پرنس وسیلی کار اولش رو به واسطه پرنس بولکونسکی گرفته، بعد با زرنگی کلی توی کار پیشرفت کرده و رده‌اش بالا رفته. برعکس پرنس بولکونسکی که دیگه کار نمی‌کنه و در واقع توی املاک خودش که جای پرتی‌ه تبعید شده، واسه همین هم خیلی از پرنس وسیلی بدش می‌آد. بعد از گرفتن نامه، از حرف‌های عروس‌ش (لیزا) متوجه می‌شه که قصد واقعی اومدن پرنس وسیلی و آناتول چیه و عصبانی‌تر می‌شه.

سر میز غذا، مادموازل بوری‌ین و ماریا می‌دونن که پرنس اوقاتش تلخ‌ه، مادموازل بوری‌ین کار راحتی داره، یک‌طوری رفتار می‌کنه که از چیزی خبر نداره ولی ماریا فکر می‌کنه اگه اون هم خودش رو به بی‌خبری بزنه یعنی برای پدرش اهمیتی قائل نبوده و متوجه اوقات‌ تلخی‌‌ش نبوده. اگه هم گرفته و ناراحت باشه پرنس بهش می‌پره که چرا اخمالویی. پرنسس کوچک، لیزا، ولی سر میز نیست. چون خیلی از پدرشوهرش می‌ترسه، و چون فهمیده اوقات پرنس تلخ‌ه، به بهانه این‌که حامله است و حالش خوب نیست مونده توی اتاق‌ش. پرنس بولکونسکی سر میز غذا خیلی عصبانی‌ه و با همه دعوا داره بعد از شام ولی می‌ره به عروس‌ش سر می‌زنه و حال‌ش رو می پرسه.

شب قبل از رسیدن پرنس وسیلی و آناتول حسابی برف اومده. صبح که پرنس بولکونسکی طبق برنامه همیشگی می‌ره پیاده‌روی، می‌بینه برف‌ها رو پارو کردن. خیلی عصبانی می‌شه و می‌گه برف‌ها رو بریزن توی راه که حرکت کالسکه‌ها سخت‌تر باشه. بعد از رسیدن‌شون، آناتول توی اتاق خودش داره به سرووضع‌ش می‌رسه. وقتی آماده می‌شه می‌ره پیش پدرش، مثل همیشه شاد و شنگول‌ه و از پدرش به شوخی می‌پرسه یعنی دخترشون چقدر زشته؟ پرنس وسیلی بهش می‌گه مواظب حرفا و کارهاش باشه که پرنس بولکونسکی یک پیرمرد سخت‌گیر و بداخلاقی‌ه. اون هم می‌گه اصلا حوصله آدم‌های پیر و غرغرو رو نداره.

لیزا و مادموازل بوری‌ین می‌رند اتاق ماریا. از لباس‌ و آرایش‌ش ایراد می‌گیرن. مادموازل بوری‌ین بهش می‌گه یک لباس خوشگل بپوشه و بعد آرایشش می‌کنه و موهاش رو مرتب می‌کنه، خیلی کار سختی‌ه موها رو ببنده یا باز بگذاره، هرکاری می‌کنه انگار قیافه ماریا زشت‌تر می‌شه. لیزا می‌گه نه همون پیرهن خاکستری ساده‌ همیشگی‌ش رو بپوشه و سعی می‌کنه آرایش صورت و موهاش رو کم‌تر کنه ولی خیلی فرقی نمی‌کنه. ماریا قشنگ نیست و فقط وقتی خوشحال‌ه چشم‌های قشنگی داره ولی اون روز حسابی مضطرب و نگران‌ه. توی خیال خودش به این فکر می‌کنه شوهر و بچه داره ولی بعدش از فکر ازدواج وحشت می‌کنه. شروع می‌کنه به دعا کردن چون به نظرش فکر رابطه و ازدواج گناه‌ه. بعد از این‌که دعا می‌کنه و از خدا کمک می‌خواد آروم‌تر می‌شه و می‌ره پیش مهمون‌ها.

 

 

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۱۸

پرنس باگراتیون می‌ره بالاترین نقطه جناح راست و از اون‌جا به سمت دره‌ای که صداهای بلند تیراندازی ازش می‌آد می‌ره، همین طور که پایین می‌ره، دود و صدا بیش‌تر می‌شه چون به میدون جنگ نزدیک‌تر می‌شه. اون پایین یک سربازی رو می‌بینه که خرخر می‌کنه و خون از دهنش می‌آد شاید به دهنش یا گلوش تیر خورده. همین‌طور که می‌ره یک سرباز زخمی دیگه رو می‌بینه که تنهایی داره می‌ره و معلومه حسابی ترسیده. انقدر صدا زیاده که صدای فرمان‌ها هم شنیده نمی‌شه دوروبرشون هم پر از دوده.

پرنس آندری با خودش فکر می‌کنه، چون سربازها کنار هم نیستند پس در حال دفاع نیستن و چون حرکت نمی‌کنن پس حمله نمی‌کنن. پس انقدر اوضاع خرابه که همه‌چی این‌طوری بهم ریخته. فرمانده هنگ که پیرمرد لاغری‌ه می‌گه هنگش حمله دشمن رو دفع کرده ولی نصف سربازهاش مردن، اصلا هم معلوم نیست درست باشه که حمله دفع شده باشه ولی تعداد زخمی‌ها و کشته‌های روسی خیلی زیاده. پیرمرد بیش‌تر نگران پرنس باگراتیون‌ه. بهش می‌گه از میدون جنگ دور بشه، چون همین‌طور داره به سمت‌شون شلیک می‌شه.  ولی باگراتیون خیلی شجاع‌ و نترس‌ه و میدون رو ترک نمی‌کنه. به هنگ دستور می‌ده که بیان جلوتر توی خط مقدم، سربازها ازش اطلاعت می‌کنن. با این‌که برای جنگ هیجان‌ دارن ولی از اون طرف هم حسابی ترسیدن. فرمان باگراتیون از نظر استراتژیک منطقی‌ه، این‌طوری بقیه هنگ‌ها می‌توانن عقب نشینی کنن.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۱۶

پرنس آندری می‌ره بالای تپه که سربازهای روسی رو ببینه‌. سربازهای زیادی ندارن. بیش‌تر نیروهای روسی همراه کوتوزوف رفتن. از اون طرف نیروهای فرانسوی‌ رو می‌بینه که خیلی خیلی نزدیک‌ شدن. تعداد سربازهای فرانسوی خیلی بیش‌تره و معلومه که به راحتی جنگ رو به‌شون می‌بازند. آندری توی سر خودش نقشه‌ می کشه که به‌تره چی کار کنن، توپخانه رو بگذارن وسط  بعد از جناح چپ یا راست چی کار می‌شه بکنن، فکرهاش رو توی دفتر می‌‌نویسه که بعدا نقشه‌اش رو به ژنرال باگراتیون بگه.

در همین حین، صدای افسرها رو گنگ و مبهم می‌شنیده. کم‌کم صدای چند تا افسر رو واضح‌تر می‌شنوه. دارن درمورد مرگ حرف می‌زنند، بعد از مرگ قراره چی بشه؟ نمی‌دونند و برای همین‌ه که آدم‌ها از مردن می‌ترسن. بین صداها، صدای یک نفر براش آشناست، صدای توشین‌ه. درست همین موقع صدای سوت می‌اد. یه گلوله‌ء توپ خیلی نزدیک چادر می‌خوره زمین و افسرها می‌ترسن و و دستپاچه شروع می‌کنن به فرار.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۱۲

پرنس آندری می‌ره پیش امپراطور فرنسیس و هیات همراه‌ش. امپراطور ظاهرا نمی‌دونه چی باید بپرسه و یک‌کمی گیج‌ه. از آندری می‌پرسه کوتوزوف حالش چطوره؟ کی کرم رو ترک کرده؟ جنگ چه ساعتی شروع شده؟ آندری می‌خواهد خوب و درست توضیح بده ولی امپراطور همین‌طور پشت هم سوال می‌پرسه و خیلی به جواب‌ها گوش نمی‌ده. آخرش امپراطور از آندری تشکر می‌کنه بهش مدال می‌ده.

بعد از این‌ جلسه، یکهو همه دوروبری‌های امپراطور شروع به چاپلوسی می‌کنند، همه با لبخند بهش نگاه می‌کنند و دوستانه حرف می‌زنند. آجودانی که دیروز آندری رو سرزنش کرده بود، امروز اون رو به خونه‌اش دعوت می‌کنه. وزیر جنگ بهش تبریک می‌گه که از امپراطور مدال گرفته. دعوتش می‌کنند به خونه‌هاشون. آخرش سفیر روسیه می‌اد باهاش حرف بزنه.

برخلاف نظر بیلیبین همه از شنیدن خبر پیروزی هنگ پرنس آندری خوشحالند. به کوتوزوف مدال می‌دهند. وقتی آندری به خونه بیلیبین برمی‌گرده می‌بینه وسیله‌ها رو جمع کردند. بهش می‌گند قراره به جای دیگه‌ای ، جایی که از جنگ دورتر باشه، نقل مکان کننند. آندری می‌فهمه که ارتش فرانسه از پل رد شدند و به اون‌ها نزدیک‌تر شدند. خیلی تعجب می‌کنه چون قرار بوده پل‌ها رو آتش بزنند و خراب کنند. آندری خیلی ناراحته و باور نمی‌کنه. بیلیبین بهش می‌گه سه تا افسر فرانسوی پرچم سفید تکون دادند به نشانه تسلیم و نزدیک ارتش روس شدند که بهشون اطلاعات بدهند. توی این فاصله چند تا سرباز فرانسوی اومدند و بمب‌ها رو باز کردند و انداختند توی رودخونه. این‌طوری شده که ارتش فرانسه از پل رد شدند. آندری می‌گه باید برگرده به ارتش. بیلیبین بهش می‌گه با اون به شهر بعدی بره و از میدون جنگ فاصله بگیره ولی پرنس آندری می‌گه وظیفه اون این‌که برگرده به جنگ. بیلیبین بهش می‌گه اون یک قهرمان‌ه.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۱۱

فردا آندری دیر از خواب بیدار می‌شه و به وزیر جنگ و حرفای بیلیبین و اینکه امروز باید امپراطور رو ببینه فکر می‌کنه. خودش رو تمیز می‌کنه و لباس شیک و رسمی‌اش رو که مدت‌هاست نپوشیده می‌پوشه و می‌ره مهمونی خونه بیلیبین. اونجا ایپولیت کوراگین هم هست که وزیر سفارت شده. بقیه هم همه مردای پول‌دار و طبقه بالای اجتماعن که گروه خودشون رو درست کرده‌ان به اسمش رو گذاشت les nôtres (ماها). و بیشتر به فکر پشرفت اجتماعی و زن و غیبت و اینا هستن. 

وسط غیبت‌ها حرف کسی می‌شه که فرستادنش لندن و اون باید زجر بکشه و این دون خوان (یعنی ایپولیت) حالش رو می‌بره. به آندری توضیح می‌دن که اون خساراتی که ارتش فرانسه می‌زنه ایپولیت به زن‌ها زده. 

آندری که قبلا به اینکه زنش به ایپولیت توجه داشت حسادت می کرد اونجا می فهمه که همه ایپولیت رو سر کار می‌گذارن و دستش می‌اندازن. 

بیلیبین از بقیه می‌پرسه که آندری اینجا مهمون ماست و بهم کمک کنین که سرگرمش کنیم. من خودم قسمت معاشرت رو به عهده می‌گیرم، فلانی تياتر و ایپولیت هم زن‌ها رو. ولی آندری می‌گه که نمی‌تونه بمونه و باید بره امپراطور رو ببینه. بیلیبین بهش می‌گه امپراطور رو دیدی زیاد حرف بزن چون اون خودش دوست نداره حرف بزنه و بلد هم نیست. 

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۱۰

پرنس آندری می‌ره به برون، پیش دوستش بیلیبین. بیلیبین یک مرد مجرد سی‌ و پنج ساله است که از قدیم با پرنس آندری دوست بودند. اون‌ها همدیگرو از پترزبورگ می‌شناختند، از وقتی هم که پرنس آندری با کوتوزوف  وین رفته، نزدیک‌تر و صمیمی‌تر شدن. بیلیبین از سن شانزده سالگی وارد سیاست شده، در پاریس و کپنهاگ بوده و الان  هم یک مقام مهمی در وین داره.

وقتی پرنس آندری به خونه بیلیبین می‌رسه، اول دوش می‌گیره و لباس تمیز می‌پوشه و بعد می‌ره اتاق کار بیلیبین باهم حرف می‌زنند. آندری بهش گلایه می‌کنه که با این‌که توی نبرد پیروز شدند، توی وین اصلا استقبال خوبی ازش نشده. بیلیبین بهش می‌گه اولا که این‌جا اتریش‌ه و روسیه نیست و اتریشی‌ها پیروزی روس‌ها براشون اهمیتی نداره. از اون طرف هم ناپلئون وین، پایتخت اتریش، رو اشغال کرده. این‌که پیروزی شما خیلی پیروزی بزرگی نبوده. آندری که خبر اشغال وین رو تازه می‌شنوه، شوکه و ناراحت می‌شه. می‌دونه که این یعنی دیگه جنگ تمام شده است و ناپلئون توانسته شکست‌شون بده. می‌ره می‌خوابه ولی توی خواب می‌بینه جنگ رو بردند و با خوشحالی از پیروزی از خواب بیدار می‌شه.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۹

تحت فشار ارتش ۱۰۰هزار نفری بناپارت، کوتوزوف داره با ۳۵ هزار نفرش. عقب نشینی می‌کنه . یه جاهایی جنگ درگرفته و روس‌ها هم شجاعانه جنگیدن ولی باز شسکت خورده‌ان و بیشتر عقب نشسته‌ان. کوتوزوف قصدش اینه که طبق برنامه‌ای که از کمیته جنگ اتریش بهش داده‌ان به بقیه ارتش که دارن از روسیه میان بپیونده بدون اینکه کل نفراتش رو مثل مک از دست بده.

۲۸ اکتبر به طرف دامنه چپ دانوب می‌رسه. ۳۰‌ام به ارتش مورتیر حمله می‌کنه و برای اولین بار یه موفقیت‌هایی کسب می‌کنند و یه سری غنايم و اسیر می‌گیرن. گرچه ارتش همه خسته‌ان و یک سوم نفرات رو هم از دست داده‌ان ولی این پیروزی کوچیکشون بر علیه مورتیر بهشون انگیزه داده. 

پرنس آندری با اینکه هیکل بزرگی نداره ولی استقامتش از خیلی از دیگران بیشتره.  می‌فرستنش که بره پیعام پیروزی رو به قصر امپراطور اتریش برسونه. و این در واقع جایزه‌اش و یه جور ترفیعه. 

تو راه به صحنه‌‌های پیروزی فکر می‌کنه و شاد می‌شه ولی هر ار گاهی که چشمش رو می‌بنده و خوابش می‌بره خواب می‌بینه که روس‌ها دارن فرار می‌کنن یا خودش کشته شده. 

یه جا می بینه یه سری سرباز زحمی دارن می‌رن و ازشون می‌پرسه کجا زخمی شدن و اونا می‌گن دانوب. بهشون پول می‌ده و براشون آرزوی موفقیت می‌کنه و می‌گه خبرهای خوب هست. 

به قصر که می‌رسه از تصور اینکه همین الان می‌برنش پیش امپراطور هشیار می‌شه ولی یکی میاد و راهنماییش می‌کنه به دفتر وزیر جنگ. اونجا  وزیر اول کارای خودش  رو انجام می‌ده بعد تازه سرش رو بالا می‌کنه و نامه کوتوزوف رو از آندری می‌گیره. اولش خوشحال می‌شه که به به پیروزی بر علیه مورتیر. ولی بعد همین طور که پیش می ره می گه ولی خود مورتیر رو دستگیر نکردین؟ ژنرای اشمیت هم کشته شده؟بعد می‌گه  امپراطور حتما می‌خواد ببیندت ولی امروز نمی‌شه، شاید فردا موقع رژه.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۳

بعد از بازدید کوتوزوف ژنرال اتریشی رو به اتاقش می‌بره و به مشاورش (آندری بولکونسکی) کاغذهای مربوط به وضعیت ارتش روسیه رو براش می‌اره. کوتوزوف انگار خودش از صدای خودش خوشش اومده می‌گه اگر به اختیار خودم بود باور کنید هیچ افتحاری بالاتر از این نبود و من خیلی زودتر از این‌ها سربازهام رو به خدمت آرچ‌دوک فردیناند سپرده بودم. ولی شرایط جور دیگه‌ایه. 

فرماندار اتریشی هم می‌گه نفرمایید البته هیچ کس از شما واردتر نیست ولی اگر زودتر ارتش عالی روسیه به اتریش ملحق بشه پیروزی‌های بیشتری می‌شه به دست اورد. کوتوزوف می‌گه ولی من شنیده‌ام که تحت فرماندهی ژنرال گرانقدر مک ارتش اتریش پیروزی‌های زیادی به دست اورده و به کمک ما احتیاج نداره.

پرنس آندری نامه‌هایی که کوتوزوف می‌خواد رو بهش می‌ده. 

آندری از وقتی به جنک اومده خیلی تغییر کرده. تبدیل به مردی شده که نظر دیگران براش مهم نیست و فکرش مشغول کارهای  خودشه. از خودش راضی تره و جذاب‌تر شده.

بین بقیه افسرها دو تا شهرت داره. یه عده می‌فهمن که آندری با اونا فرق داره و به جاهای بزرگی قراره برسه. و ازش حساب می‌برن و ستایشش می‌کنند. یه عده هم که البته اکثریت هستند ، فکر می‌کنن خیلی سرد و بدخلقه. البته همون‌ها هم بهش احترام می‌گذارن و ازش می‌ترسن.

پرنس آندری به اتاقش میاد تا گزارشی که کوتوزوف بهش گفته رو بنویسه در مورد این که چرا پیشروی نمی‌کنن. خودش هم دقیق نمی‌دونه چی بنویسه چون اخبارهای ضد و نقیض در مورد پیروزی یا شکست ارتش اتریش می‌شنون.

همون موقع یه ژنرالی که کسی نمی‌شناستش با سر باندپیچی شده وارد می‌شه و سراغ فرماندار کل رو می‌گیره. وقتی بالاخره کوتوزوف کارش تموم می‌شه و از اتاق میاد بیرون ژنرال جلو می‌ره و خودش رو معرفی می‌کنه: مک بیچاره. اخبار شکست ارتش اتریش درست بوده. ظرف نیم ساعت پیام به همه اطراف صادر می‌شه که ارتش روسیه باید خودش رو برای رودررویی با دشمن آماده کنه.

پرنس اندری جزو معدود آدم‌هاییه که با علاقه جریان جنگ رو دنبال می‌کنه. یه طورهایی خوشحاله که اتریش شکست خورده و حالا اونا باید با بناپارت روبرو بشن گرچه نگرانه که نبوغ بناپارت از شجاعت اونا بیشتر باشه. می‌ره که مثل هر روز برای پدرش نامه بنویسه و خبر رو بده.

تو راهرو زرخوف و نسویتسکی ژنرال مک رو می‌بینن . زرخوف می‌ره جلو و شروع می‌کنه به ژنرال تبریک می‌گه. پرنس آندری خیلی عصبانی می‌شه و به نسویتسکی می‌گه که اگه می‌خواد افسر وفادار به تزار باشه باید جدی باشه و کشته شدن ۴۰هزار نفر چیزی نیست که بخواد مساله شوخی و خنده باشه.