Tag Archives: الکسی‌ویج

کتاب دوم، بخش دوم، فصل ۲

پی‌یر منتظر نشسته و توی افکارش غوطه‌وره. یک مرد پیری با خدمتکارش از راه می‌رسن. اولش پیرمرد حواس‌ش به خودش‌ه و بعد شروع می‌کنه به خواندن یک کتاب که مشخص‌ه براش خیلی مهم‌ه. یکهو به پی‌یر می‌گه که همه‌چیز رو درمورد زندگی و مصیبت‌های پی‌یر می ‌د‌ونه. توضیح هم نمی‌ده چطوری از جزییات زندگی‌ پی‌یر خبر داره یا حتی از کجا می‌دونه اون پی‌یره.

پی‌یر از روی حلقه‌ای که دست پیرمرده حدس می‌زنه اون جز گروه فراماسون‌هاست. بهش می‌گه برعکس اون به خدا اعتقادی نداره و وقتی دو تا آدم این‌قدر اعتقادات‌شون باهم در تناقض‌ه هیچ فایده‌ای نداره باهم بحث کنن. پیرمرد شروع می‌کنه بهش توضیح بده چرا حتما خدا وجود داره؟  اول این‌که هیجکس نمی‌توانه درک کنه نقشه خدا چیه برای همین هم هست که شر وجود داره با این‌که خدا وجود داره (یکی از استدلال‌هایی که خداباورها بهش معتقدند که ثابت کنن خدا وجود داره) پیرمرد همین‌طوری استدلال‌های دیگه‌ای می‌گه که ثابت کنه خدا وجود داره. به پی‌یر می‌گه اگه یک مایعی داشته باشی که بخواهی ثابت کنی تمیز و خالص‌ه و اون رو توی ظرفی بریزی که ظرف تمیز نیست مایع رو آلوده می‌کنی. برای درک خدا (مایع تمیز و خالص) انسان (ظرف) باید تمیز و خالص باشه. همین‌طور که پیرمرد براش توضیح می‌ده پی‌یر به این نتیجه می‌رسه نه تنها به خدا معتقده بلکه می‌خواد بره و عضو فراماسون‌ها بشه. اسب‌های پیرمرد آماده است و می‌خواد راه بیفته به پی‌یر یک نامه می‌ده و معرفی‌ش می‌کنه به کنت ویلارسکی به پی‌یر می‌دهد و بعد می‌ره. پی‌یر تازه می‌فهمه که پیرمرد ایزاک الکسی‌ویج ، یک فراماسون مشهور بوده است.