در قسمت دیگر ارتش، باگراتیون چون میدونه جنگ رو میبازن، نمیخواد مسئولیت فرستادن سربازها رو قبول کنه. برای همین تصمیم گرفته یک نفر رو بفرسته که از فرمانده کل، کوتوزف، بپرسه چی کار کنن. میدونه اگه کسی بره به احتمال زیادی کشته میشه ولی حتی اگه کشته هم نشه یک روز طول میکشه تا برسه. اینطوری اقلا یک روز بیشتر وقت داره و شاید لازم نباشه وارد جنگ بشن.
باگراتیون دوروبرش رو نگاه میکنه و متوجه نیکولای روستوف میشه و این مسئولیت رو به اون میسپاره. نیکولای خیلی هیجانزده میشه، فکر میکنه ممکنه حتی خود امپراطور رو ببینه. از باگراتیون میپرسه اگه امپراطور رو زودتر از کوتوزف ببینه میشه از امپراطور بپرسه، اون هم میگه آره.
نیکولای قبل از رفتن، سعی میکنه خط مقدم رو پیدا کنه ولی انقدر مه شدیده که هیچی نمیبینه. بالاخره راه میافته، سر راهش سربازهای زخمی رو میبینه. بعد یکهو یک گروه از سربازهای سواره رو میبینه که مشغول تاخت و تازند. به سختی از مهلکه جان به در میبره.
جلوتر، آتش توپخانه فرانسویهاست. این میون بوریس رو میبینه و اون شروع میکنه براش تعریف کنه که چطوری سربازهای فرانسوی رو مجبور به عقبنشینی کردن. ولی نیکولای بهش گوش نمیده. میره یه سمتی که قراره فرمانده کل قوا باشه. ولی اونجا نیروهای فرانسوی رو پشت خط مقدم ارتش روسیه میبینه. صداهای زیادی هست، معلوم میشه ارتش روسیه و ارتش اتریش دارن بهم تیراندازی میکنن. نیکولای به راهش ادامه میده و میره سمت تپهای که قراره کوتوزف اونجا باشه با اینکه توپهای ارتش فرانسه رو هم بالای همون تپه میبینه ولی میخواد حتما با فرمانده کل حرف بزنه.