Tag Archives: بولکونسکی
کتاب اول، بخش اول، فصل ۲۴
سر ساعت مشخص پرنس بولکونسکی وارد ناهارخوری میشه که دخترش و مادموازل بوریین نشستهان. به جز اونا معمارشون هم نشسته. پرنس معمولا خیلی تمایزات اجتماعی براش مهمه ولی تو این مورد میخاییل ایوانویچ رو سر میزش دعوت میکنه و معمولا هم با اون بیشتر از هر کس دیگهای حرف میزنه.
پرنس آندری همین طور که منتظره به در و دیوار نگاه میکنه و چشمش میافته به یه تابلوی جدید که شجرهنامهشون توشه. یهو شروع میکنه به خندیدن از کار باباش. پرنسس ماریا که همه کارهای باباش به نظرش بی نقص میاد اصلا منظور برادرش رو نمیفهمه.
سر ساعت ۲ پرنس بولکونسکی وارد میشه. اول یه دستی به موهای دخترش میکشه و بهش میگه خوشخالم میبینمت. میشینه سر جاش و به میخاییل ایوانویچ میگه که بشینه. بعد به عروسش یه نگاهی می کنه که از حاملگی چاق شده و میگه باید هر روز بری راه بری . لیزا اصلا این جمله رو نادیده میگیره . بعد شروع میکنن در مورد پدرش و آشناهای مشترک حرف میزنن. که لیزا از این موضوع خیلی خوشش میاد و با علاقه و مفصل اخبار همه رو میده.
ولی پرنس بولکونسکی یه نگاه جدیای بهش میکنه و برمیگرده با میخاییل ایوانویچ در مورد بناپارت حرف میزنه. که البته میخاییل ایوانویچ خودش میدونه که این وسط فقط بهانهایه برای اینکه پرنس سر حرف رو در مورد جنگ با پسرش باز کنه. پرنس اعتقاد داره که مردهای الان الفبای جنگ رو هم بلد نیستند و همینه که بناپارت با اینکه عددی نیست به این بیعرضهها پیروز شده. پرنس آندری با علاقه به حرفهای باباش گوش میکنه و باهاش بحث میکنه که بناپارت جنرال بزرگیه.
پرنس بولکونسکی میگه درسته من قبلا هم گفتهام بناپارت تاکتیک زن خوبیه چون جنگش رو با آلمانها شروع کرده که هر کسی میتونه به آلمانها پیروز شه. و این باعث شد بناپارت شهرت پیدا کنه وگرنه.. و بعد شروع میکنه با دقت تمام اشتباههای ریز و درشت بناپارت رو گفتن. پرنس آندری با اینکه مخالفه ولی براش جالبه که پدرش با اینکه تو انزوا زندگی میکنه انقدر از همه چی خبر داره.
عروس خانواده همه مدت ساکت نشسته و با ترس نگاه میکنه. وقتی شام تموم میشه به پرنسس ماریا میگه چقدر پدرت پر حرارته، شاید به همین خاطر من ازش میترسم. پرنسس ماریا میگه وای ولی خیلی مهربونه. و از اتاق میرن بیرون.
کتاب اول، بخش اول، فصل ۲۳
آندری و همسرش، پرنسس کوچک، به خونه پرنس بولکونسکی میرسند. آندری با خدمتکار پدرش حرف میزنه و از پدرش و خواهرش میپرسه. پرنسس کوچک از بزرگی خونه تعجب میکنه، به نظرش اونجا کاخه.
آندری میدونه که اون ساعت طبق عادت و برنامه همیشگی پدرش چرت میزنه. پس به اتاقی میرند که مادموازل بوریین و پرنسس ماریا هستند. ماریا مشغول تمرین پیانوه ولی صدای خیلی خوشایندی نداره. ماریا و پرنسس کوچک همدیگرو بغل میکنند و از خوشحالی دیدن همدیگه گریه میکنند، خیلی عجیبه چون فقط همدیگرو یکبار روز عروسی دیدند ولی خیلی بهم علاقه دارند. مادموازل بوریین خودش رو معرفی میکنه ولی پرنسس کوچک میگه از نامههایی که ماریا براش نوشته میشناسدش و میدونه دوست خوب ماریاست. ماریا و آندری بهم نگاه میکنند، معلومه که خواهر و برادر هم رابطه صمیمی و نزدیکی دارند. ماریا از آندری میپرسه درسته که قراره بره جنگ؟ آندری میگه آره و اینکه فردا عازمه. ماریا با چشمهاش ناراحت و عاشقانه برادرش رو نگاه میکنه. پرنسس کوچک هم از رفتن آندری ناراحت و معترضه. آندری از خواهرش میپرسه که پدرش هنوز هم مطابق برنامه و روتین همیشگیشه؟ ماریا میگه آره همهچی خواب، پیادهروی، ریاضی و هندسه همهچی مثل سابقه.
آندری به سمت اتاق پدرش میره. دیگه پرنس بولکونسکی از چرت قبل شامش بیدار شده و سرحاله. یک جمله معروف داره که چرت بعد از شام نقرهایه ولی چرت قبل شام طلایی (چرت قبل از شام حتی از چرت بعد از شام هم بهتره). آندری به پدرش میگه زنش حامله است و برای همین قراره وقتی آندری میره جنگ پیش اونها بمونه. پدرش میگه خونه براش آماده است و ماریا بهش نشون میده. پرنس بولکونسکی به طعنه و مسخره از پسرش میپرسه قراره بره با ناپلئون بجنگه؟ آندری میٔدونه پدرش به علوم نظامی جدید خوشبین نیست. اما کمکم شروع میکنه با هیجان درمورد نقشهها و استراتژیها نظامی روسیه توضیح بده. پدرش هم میگه بهتره حسابی جواب ناپلئون رو بده قبل اینکه اون به روسیه برسه.
کتاب اول، بخش اول، فصل ۲۲
تو بالد هیلز که خونه پرنس بولکونسکیه با اینکه همه منتظرن پسرش آندری با زنش از پترزبورگ برسن روتین خونه به هم نریخته. پرنس بولکونسکی که قبلاً به خاطر مشکلش با امپراتور قبلی پاول تبعید شده بود ولی با اینکه دولت جدید اومده همچنان با دخترش، پرنسس ماریا، و همراهش مادموازل بوریین،زندگی میکنند. خودش هم هیچ علاقهای به برگشتن به پایتخت نداره و همیشه میگه: “هر کی منو بخواد ببینه، خودش باید این راه دراز رو بیاد.”
خیلی منظم، سختگیر و اهل حسابوکتابه. خودش به دخترش درس میده و بقیه وقتش رو هم با نوشتن خاطرات، حل مسائل ریاضی، باغبونی یا خراطی میگذرونه. با اینکه دیگه مقامی نداره همه ازش حساب می برن.
اون روزی که پرنس آندری قراره برسه، پرنسس ماریا مثل همیشه با ترس وارد اتاق پدرش میشه. پدرش مشغول کار با دستگاه تراشه. بعد از تموم شدن کارش، شروع میکنه به درس دادن هندسه. ماریا که همیشه جلوی پدرش استرس داره، درست نمیتونه درس رو بفهمه . وقتی درس تموم میشه و ماریا میخواد با تمرینهای جلسه بعد از اتاق بره باباش میگه :این طوری نمیشه. ریاضی از همه چی مهمتره. من نمیخوام تو مثل اون زنهای احمق دیگه باشی. اگه بهش عادت کنی بعد خوشت هم میاد. بعد نامه و کتاب کلید اسرار که دوست ماریا، ژولی براش فرستاده رو بهش میده.
ماریا تو اتاقش نامه رو میخونه که ژولی درباره دلتنگیهاش، شروع جنگ، اینکه عاشق نیکولای روستوف شده، و اینکه کنت بزوخف فوت کرده و بیشتر ارثیهاش رو برای پییر گذاشته، نوشته بود. و میگه که آنا میخاییلونا با قسم بهش گفته که پرنس وسیلی برای پسرش آناتول دنبال زن میگرده و نظرشون به تو (یعنی ماریا)ست . و نمیدونه نظر اون چیه.
ماریا بعد از خوندن نامه، یه نگاهی به آینه میاندازه. زیاد از قیافه خودش خوشش نمییاد، ولی چشمهاش که قشنگ و مهربونه باعث میشه خیلی دلنشین به نظر بیاد.
بعد میشینه و جواب ژولی رو مینویسه.اینکه عشق چیز قشنگیه ولی میگه خودش بیشتر دنبال عشق الهیه تا عشق زمینی. میگه که خبر مرگ کنت بزوخف و جریان ارثیه بهشون رسیده. میگه که فکر میکنه پییر درون خوبی داره و برعکس براش ناراحته که حالا باید بار ثروت داشتن رو به دوش بکشه. تشکر میکنه که کتاب رو براش فرستاده ولی میگه به جای کتابهای اسرار ترجیح میده کتابهای مذهبی رو بخونه. می گه پدرش هیچی در مورد خواستگار بهش نگفته ولی گفته که پرنس وسیلی داره به دیدنشون میأد و اینکه به ازدواج به عنوان یه وظیفه الهی فکر میکنه. و امیدواره بتونه اونو خوب اجرا کنه.میگه که برادرش و خانمش قراره بیان ولی برادرش خودش میره که بره بجنگه. میگه که به نظر میاد همه فرمانهای خدا رو در مورد محبت و بخشش فراموش کردهان و مردها همش به فکر جنگ و کشتن هستند.
کتاب اول، بخش اول، فصل ۶
لیزا هم که لباسش رو عوض کرده میاد پیش پییر و آندری ولی آندری و لیزا دعواشون میشه. لیزا گریه میکنه که آندری خیلی عوض شده و مثل بچه باهاش رفتار میکنه. پییر خیلی معذب میشه .وقتی تنها میشن، سر شام آندری به پیپر میگه که چقدر ناراحته از ازدواج کردن. اینکه همه مهمونیها و غیبتها و مراسم به نظرش بیهوده و تو خالی میاد و و ازدواج کردن جلوی آزادیش رو گرفته. از پدرش نقل قول میکنه که زنها رو تو جامعه که میبینی به نظر میاد یه چیز جالبی در موردشون وجود داره ولی نزدیک که میشی میبینی احمق و سادهان و به پییر توصیه می کنه هیچ وقت ازدواج نکنه.
بعد در مورد پییر حرف میزنن و آندری ازش قول میگیره که علافی رو کنار بگذاره و مخصوصا با کوراگینها (خانواده پرنس وسیلی) نگرده. پییر هم قول میده ولی از در اونجا در میاد مستیم میره مهمونی آناتول.
ورق بازی تموم شده. ولی مهمونها هنوز هستن و صدای خنده و صدای ناله یه خرس میاد. هشت نه نفر دور پنجره جمع شدهان و سه نفر با یه بچه خرس که به زنجیر وصله سرگرمن.
اون وسط آناتول با یه کسی به اسم دولوخف و دیگران دارن شرطبندی میکنن. آناتول و دولوخف هر دو تو پترزبوگ شهرهان به عیاشی و مست کردن و شیطنت کردن. پییر رو تشویق میکنن که قاب پنجره رو از جا در بیاره. دولوخف میپره رو کناره دیوار و شرط میبنده که یه بطری رام رو در حالی که رو لبه آویزون شده یه ضرب بنوشه. همه مخصوصا پییر دیگه مست مست شدن. دولوخف شرط رو می بره . پییر که هیجان زده شده خرسه رو بغل میکنه و شروع میکنه باهاش رقصیدن.
کتاب اول، بخش اول، فصل ۲
مهمونی آنا پاولونا در جریان و پر از مهمونه. هلن اومده که باباش پرنس وسیلی رو ببره مهمونی سفیر. پرنسس کوچک لیزا (عروس پرنس بولکونسکی) هم هست که انقدر خوشگله که تو سنت پترسبورگ معروفه هست. پسر دیگه پرنس وسیلی، ایپولیت هست که با یه شخصی به اسم مورتمارت اومده. ابه موریو هم هست.
افرادی که از در وارد میشن به عمه میزبان معرفی میشه و عرض ادب میکنن. ولی بعد هر کسی تو دایرههای آشناهای خودش مشغول به صحبت میشه.
یه مهمون دیگه که از در وارد میشه پییر پسر نامشروع کنت بزوخف که یکی از نزدیکان کاترین بزرگه و نزدیک به مرگه. پییر تازه از خارج برگشته، هنوز شغل مشخصی نداره و به آداب اجتماعی هم وارد نیست و آنا پولونا حواسش بهش هست که کار یا حرف خارج از عرفی نزنه. فوری به ابه موریو معرفیش میکنه تا با اون حرف بزنه. این اولین مهمونی پییر تو روسیه است. میدونه که خیلی افراد با نفود اینجا هستن و نمیدونه دقیقا چه جوری رفتار کنه و به حرف کی گوش کنه ولی میبینه که ابه موریو حرفاش جالبه و همونجا مستقر میشه.
کتاب اول، بخش اول، فصل ۱
همین اول کار با متن فرانسوی مواجه میشیم. کتاب روسی و زبان فرانسوی؟ بله اون سالهای ۱۸۰۰ روسهای پولدار تحصیلکرده به فرانسوی حرف میزدند.
آن شب آنا پاولونا که دوست صمیمی همسر تزار روسیه است، میزبان یک مهمانی بزرگ در سنتپترزبورگه. پرنس وسیلی اولین نفریه که به مهمانی اومده. آنا پاولونا باهاش در مورد خطر ناپلئون صحبت میکنه، به نظرش روسیه باید تنهایی مقابل ناپلئون بایسته. پرنس وسیلی که آدم حیلهگر و زرنگیه به این مهمانی اومده که از آنا پاولونا بپرسه اون کاری که دوست داشته به پسرش بدهند چی شده، ولی میفهمه که پسرش اون کار رو نگرفته. آنا پاولونا بهش میگه که خیلی از دست پسرش و کارهاش ناراحته و حتی وقتی با تزار بوده دلشون برای پرنس وسیلی سوخته که همچین پسری دارد. پرنس وسیلی بهش میگه من هرکاری میتوانستم کردم، خرج درس و مشقش کردم و الان هم خرج و هزینههاش خیلی برام زیاده. آنا پاولونا بهش میگه اگه بچههاش با آدمهای پولدار و بانفوذ ازدواج کنند مشکل حل میشه. دخترش هلن خیلی زیباست ولی پسرش آناتول حتی زیبا هم نیست. آنا پاولونا به پرنس وسیلی پیشنهاد میکنه که پسرش با دختر پرنس بولکونسکی، ارتشی بازنشسته و پولدار، آشنا بشه و ازدواج کنه. بهش قول میده که باعث آشنایی اونها بشه.