Tag Archives: دالگوروکف

کتاب اول، بخش سوم، فصل ۱۳

نیکولای سوار اسب و در حرکت‌ه. همین‌طور سواره روی اسب خوابش می‌بره، خواب‌ها و فکرش آشفته‌اند.  مدام از خواب می‌پره ولی انقدر خسته است که باز خوابش می‌بره. صدای ارتش فرانسه و گلوله‌هاش رو از دور می‌شنوه. از خواب می‌پره و از سوار کناری‌ می‌پرسه چه خبره ولی اون هم نمی‌دونه. از اون طرف آتش دشمن رو می‌بینه و صدای تیراندازی می‌شنوه. فکر می‌کنه شاید فرانسوی‌ها در حال عقب‌نشینی‌ند ولی اگه این‌طوره پس چرا انقدر نزدیک خط مقدم هستند؟ شاید می‌خواهند ارتش روسیه رو فریب بدهند؟

در همین فکر و حال‌ه که دالگوروکف و باگراتیون سوار به اسب می‌آند نزدیک که ببینن اوضاع چطوره؟ دالگوروکوف فکر می‌کنه این برای سردرگم کردن ارتش روسیه‌ است و باگراتیون هم ظاهرا موافق‌ه ولی درواقع هیچ‌کدوم نمی‌دونن چه خبره.

نیکولای کنارشون‌ه و این رو فرصتی می‌بینه برای نشون دادن خودش و داوطلب می‌شه با اسب بره نزدیک تپه‌ها و ببینه چه خبره؟ شاید ارتش فرانسه در حال عقب‌نشینی باشه. توی تاریکی شب و درحالی که صدای تیراندازی زیاده با شجاعت با اسبش می‌ره. انقدر خسته و خواب آلوده است که خوب دوروبرش رو نمی‌بینه و به بوته‌ها می‌خوره. یکهو صدای گلوله‌ها دوروبرش زیاد می‌شه و برمی‌گرده پیش فرمانده‌ها که بهشون گزارش بده. نیکولای خیلی هیجان‌زده است و فکر می‌کنه اگه بتوانه بره خط مقدم شاید بتوانه امپراطور رو ببینه یا حتی براش پیغامی ببره. نیکولای به باگراتیون می‌گه اگه می‌شه کنار اون‌ها در خط مقدم بمونه، وقتی باگراتیون اسمش رو می‌شنوه ازش می‌پرسه که پدرش ایلیاست ولی نیکولای بهش جواب نمی‌ه.

از اون طرف معلوم می‌شه که برای تقویت روحیه ارتش فرانسه، ناپلئون در خطوط مقدم ارتش می‌گرده و سربازان فرانسوی با دیدن‌ فرمانده‌شون فریاد و تیرهوایی می‌زنن و آتش‌های کوچک روشن می‌کنن. ظاهرا ناپلئون از تمام نقشه‌های ارتش روس خبرداره و استراتژی خودش را مطابق برنامه‌های اون‌ها تنظیم کرده به سربازهاش می‌گه که ارتش روسیه از شکست اتریش خیلی ناراحتن و نقشه‌شون برای انتقام چیه ولی اون هم نقشه داره که چطوری باهاشون بجنگه.

کتاب اول، بخش سوم، فصل ۱۱

روز بعد خبر بیماری امپراطور در ستاد کل پیچید. امپراطور اونقدر از دیدن سربازای مرده و زخمی‌ ناراحت شده بود که حتی نمی‌توانست غذا بخوره و چند بار پزشک مخصوص‌ش رو خبر کرده بودن.

روس‌ها جنگ کوچکی رو برده بودن. ناپلئون نماینده فرستاده بود برای مذاکره صلح. روس‌ها دالگوروکف رو می‌فرستن برای مذاکره ولی همون شب برمی‌گرده و می‌گه مذاکراه بی‌نتیجه بوده. ارتش خیلی مرتب و منظم، مثل ساعت که همه اجزاش بهم متصل‌ه و دقیق کار می‌کنه راه می‌افته. آندری می‌بینه که کوتوزوف خیلی عصبانی‌ه. معلوم می‌شه که هیچ‌کس در فرماندهی به حرفای اون گوش نمی‌کنه.

دالگوروکف فکر می‌کنه ناپلئون ترسیده و نمی‌خواد حمله بزرگی اتفاق بیفته برای همین دنبال صلح‌ه. برای همین می‌گه به‌تره هرچه زودتر حمله کنن. از اون طرف کوتوزوف فکر می‌کنه که باید صبر کنن و فعلا حمله نکنن چون درمورد ارتش ناپلئون اطلاعاتی ندارن و بدون دونستن موقعیت اون‌ها و قدرت‌شون نمی‌توانن حمله‌شون رو برنامه‌ریزی کنن. اما خوب کسی به حرف اون گوش نمی‌ده. آندری یک نقشه کشیده و سعی می‌کنه نظرشون رو عوض کنه و نقشه اون رو اجرا کنن اما کسی بهش گوش نمی‌کنه. برنامه دالگوروکف رو تایید شده و طبق نقشه اون قراره حمله کنن.

در راه برگشت،آندری از کوتوزوف می‌پرسه به نظرش نتیجه حمله روس‌ها چیه، اون بهش می‌گه فکر می‌کنه شکست سنگینی می‌خورن و مطمئن‌ه شکست‌شون قطعی‌ه. حتی به تالستوی هم گفته که به امپراطور بگه که کوتوزوف چی فکر می‌کنه ولی کنت تالستوی بهش گفته اون به فکر  برنج و کتلت و مسائل دیگه است و مسائل جنگ به اون مربوط نمی‌شه.

کتاب اول، بخش سوم، فصل ۹

بوریس با خودش فکر می‌کنه نیکولای‌ خانواده‌اش ازش حمایت می‌کنن و براش پول می‌فرستن و نیازی نداره که پارتی‌بازی کنه و کار بالاتر با حقوق به‌تر بگیره ولی اون شرایطش فرق داره و به‌تره که از رابطه‌ و دوستی‌ش با آندری استفاده کنه و نامه معرفی رو با خودش ببره که کار به‌تری بهش بدهن. فردای روز سان می‌ره اولموتز. همین‌طور که سرگردون‌ه و دنبال آندری می‌گرده  از افسرهای ارشد سوال می‌کنه، اونا هم یک‌طوری نگاه‌ش می‌کنن که یعنی کلی آدم دیگه هم مثل تو هستن که دنبال استفاده از رابطه‌ هستن که کار راحت‌تری برای خودشون دست و پا کنن. بوریس ناامید نمی‌شه و فردای اون روز بالاخره آندری رو پیدا می کنه.

بوریس می‌بینه که یک ژنرال رده بالا داره تلاش می‌کنه آندری رو تحت تاثیر خودش بگذاره ولی آندری حوصله طرف رو نداره. آندری تا بوریس رو می‌بینه و خوشحال می‌شه و بهش می‌گه جای ملاقات با کوتوزوف به‌تره بن پیش پرنس دالگوروکف که به تزار روسیه نزدیک‌ه و قدرت بیش‌تری داره.

دالگوروکف رو پیدا می‌کنن و اون باهاشون در مورد حمله به فرانسوی‌ها حرف می‌زنه. پرنس دالگوروکف فکر می‌کنه ناپلئون ضعیف شده و دنبال وقت گرفتن از ارتش روسیه و اتریش‌ه برای همین به امپراطور نامه نوشته. بعد می‌گه برای نوشتن جواب نمی‌خواستن بنویسن امپراطور ناپلئون چون اگه بهش بگن امپراطور یعنی اون رو به رسمیت شناختن. برای همین وقتی داشتن فکر می‌کردن چی بنویسن، یکی پیشنهاد داده که به عنوان رییس دولت فرانسه خطاب‌ش کنن و همین باعث شده ناپلئون عصبانی بشه. بعد هم یک داستان مسخره از خلق و خوی ناپلئون براشون می‌گه.

آندری از دالگوروکف می‌خواد که به بوریس کار به‌تری بدهن و اون داره موافقت می‌کنه که یک نامه مهمی براش می‌آرن. بوریس خیلی خوشحال‌ه که به آدم‌های بالای حکومت نزدیک شده و هیجان‌ داره. همون موقع یک آدم غیرنظامی قدکوتاه رو می‌بینن و آندری اخماش می‌ره توی هم. به بوریس می‌گه اون وزیر امورخارجه است و قدرت و نفوذ زیادی داره ولی آندری ازش خوشش نمیاد.