Tag Archives: دولوخف

کتاب دوم، بخش دوم، فصل ۱۱

کتاب دوم، بخش اول، فصل ۱۶

کتاب دوم، بخش اول، فصل ۱۴

بقیه دیگه براشون بازی ورق و قمار مهم نیست، نشستن بازی نیکولای و دولوخف رو تماشا می‌کنن. معلومه یک دعوایی بین‌شون هست، یک چیزی بیش‌تر از بازی ورق و قمار. نیکولای می‌دونه باید از سر میز بازی بلند شه ولی هی دعا می‌کنه و دنبال فرصت‌ه که یک‌بار هم که شده ببره ولی همین‌طور می‌بازه. رقمی که باخته اون‌قدر زیاده که دیگه نمی‌دونه چی کار کنه. از یک جایی دولوخف حتی میزان پولی که نیکولای روی هر دست می‌گذاره رو عوض می‌کنه. نیکولای هیچ کاری ازش برنمی‌آد.
نیکولای نمی‌دونه چرا دولوخف داره این‌طوری تحقیرش می‌کنه. آخر بازی ۴۳هزار روبل بهش باخته. دولوخف که خوب می‌دونه نیکولای همچین پولی نداره ازش می‌پرسه کی بدهی‌ش رو به دولوخف می‌ده. نیکولای با لحن آرومی می‌گه فردا. خودش هم نمی‌فهمه چطوری انقدر راحت جواب داده در حالی‌که مطمئنه خانواده‌اش هم همچین پولی ندارن که بهش بدهن. دولوخف بهش می‌گه مثلی هست که می‌گی کسایی که توی عشق شانس دارن، توی بازی ورق بدشانسی دارن، دولوخف بهش می‌گه می‌دونه که سونیا عاشق نیکولای‌ه. نیکولای یکهو عصبانی می‌شه و می‌گه نباید اسم اون رو وسط بیاره و بازی و باخت‌ به اون ربطی نداشته.

کتاب دوم، بخش اول، فصل ۱۰

نیکولای به خاطر ‌این‌که پدرش با رده‌ بالایی‌ها ارتباط نزدیک داره، با این‌که توی دوئل شرکت کرده ولی ترفیع می‌گیره و حرفی از این‌که توی دوئل بوده درنمی‌اد ولی برای کار باید مسکو بمونه و نمی‌شه با خانواده‌اش بره ییلاق. این مدت مادر دولوخف ازش نگهداری می‌کنه. مامانش فکر می‌کنه پسرش خیلی آدم خوب و مهربونی‌ه و هیچ تقصیری نداشته، دوئل تقصیر پی‌یر بوده و از حسادت بوده. توی این مدت نیکولای و دولوخف باهم صمیمی می‌شند. دولوخف بهش می‌گه مردم فکر می‌کنند آدم خوبی نیست و اون براش مهم نیست بقیه چی می‌گند و فقط آدم‌هایی رو که دوست داره براش مهمند و حتی حاضره جونش برای اون آدم‌ها بده ولی بقیه براش اهمیتی ندارن.

پاییز خانواده رستف برمی‌گردند به مسکو. پاییز خیلی خوبی‌ه و حسابی خوش می‌گذرونند. دوست‌های نیکولای، می‌رند خونه‌شون و قراره بعد از تعطیلات کریسمس برگردند جنگ. تنها کسی که از رفت و آمد دولوخف ناراحته، ناتاشا خواهر نیکولای‌ه چون به نظرش اون آدم خوبی نیست و می‌گه حق با پی‌یر بوده. از طرف دیگه حدس‌می‌زنه دولوخف زیاد میاد خونه‌شون چون به سونیا علاقه داره. برادرش می‌گه این‌طور نیست ولی دیگه خودش کم‌تر و کم‌تر می‌آید خونه پیش‌شون و اونا رو کم‌تر می‌بینه‌.

کتاب دوم، بخش اول، فصل ۶

اون شب پی‌یر برمی‌گرده خونه ولی نمی‌ره پیش زن‌ش. اصلا بیش‌تر وقت‌ها باهم نیستند. رفته اطاق مطالعه پدرش و توی فکرهاش غر‌ق شده. با خودش فکر می‌کنه از اون روز اولی که به هلن گفت عاشق‌ش شده به دروغ، داره تاوان دروغ و اشتباه‌ش رو پس می‌ده. با خودش فکر می‌کنه چرا بهش گفت عاشق‌شه و چرا باهاش ازدواج کرده؟ به رابطه هلن و برادرش آناتول فکر می‌کنه، این‌که برادرش گردن‌ش رو می‌بوسه و رابطه‌‌شون شبیه رابطه خواهر/برادری نیست. از اون طرف با این‌که زنش توی خانواده تحصیل‌کرده و متمولی بزرگ شده خیلی لاتی حرف می‌زنه و مودب نیست. یادش می‌آد که وقتی حرف از بچه‌دار شدن زده هلن بهش گفته مسلما نمی‌خواد با پی‌یر بچه داشته باشه. همین‌طور که به این‌ها فکر می‌کنه به این نتیجه می‌رسه که باید به خدمتگزارش بگه وسایلش رو جمع کنه و از این خونه بره. صبح خدمتگزارش وارد اتاق می‌شه، می‌بینه پی‌یر روی مبل خوابیده، بیدارش می‌کنه که بهش قهوه بده و می‌گه هلن داره دنبالش می‌گرده. اولش پی‌یر خیلی گیج‌وویج‌ه و نمی‌دونه کجاست. کم ‌کم متوجه می‌شه و می‌خواد بهش بگه به هلن چی بگه که هلن وارد اتاق می‌شه و صبر می‌کنه خدمتکار قهوه‌اش رو بریزه و بعد رفتنش باهم حرف بزنند. هلن از دوئل خبرداره و عصبانی‌ه، به پی‌یر می‌گه آدم حسود و ساده‌لوحی‌ه که حرف هرکسی رو باور می‌کنه. بهش می‌گه گرچه هم‌نشینی و معاشرت با دولوخف رو دوست داره ولی به پی‌یر خیانت نکرده. با این‌که پی‌یر خیلی شوهر مزخرفی‌ه و هرکسی جای اون بود حتما با مردهای دیگه‌ای بود. پی‌یر اولش از زنش می‌ترسه و تته‌پته می‌کنه و بهش می‌گه به‌تره از هم جدا بشند که زنش می‌گه چه به‌تر فقط باید شریک ثروت‌ش بشه. ولی همین‌طور که هلن بهش بدوبیراه می‌گه، پی‌یر عصبانی می‌شه و یک مجسمه رو برمی‌داره که بهش پرت کنه ولی اون فرار می‌کنه. هفته بعد پی‌یر وسایلش رو جمع می‌کنه و برمی‌گرده پیتزبورگ و بیش‌تر از نصف املاکش در روسیه رو به زنش واگذار می‌کنه.

کتاب دوم، بخش اول، فصل ۴

سر میز شام، پی‌یر روبروی نیکولای و دولوخف نشسته و خیلی معذب و ناراحت‌ه. همون صبح هم یک نامه گرفته که بهش گفتند زن‌ش با دولوخف رابطه داره. توی سرش همین‌طور داره فکر می‌کنه که آیا واقعا درسته یا باید چی کار کنه؟ از طرفی دولوخف اهل دوئل‌ه و پی‌یر ازش می‌ترسه. انقدر توی افکارش غوطه وره که حتی متوجه نمی‌شه به سلامتی تزار گیلاسش رو بالا ببره. نیکولای عصبانی می‌شه و سرش داد می‌زنه که به سلامتی تزار گیلاس رو بالا ببر. دولوخف با بدجنسی گیلاسش رو بالا می‌بره به سلامتی همه زن‌های خوشگل و عشق‌شون. بعد دولوخف کاغذی که شعر داشته و برای پی‌یر بوده رو بدون اجازه‌ برمی‌داره و بهش نمی‌ده. برای همین پی‌یر دیگه خیلی عصبانی می‌شه و از کوره در می‌ره. یکهویی مطمئن می‌شه زنش بهش خیانت کرده، برای همین با دولوخف قراره دوئل می‌گذاره.

دولوخف اصلا نگران دوئل نیست ولی پی‌یر خودش ناراحته از این بابت و فکر می‌کنه شاید اشتباه کرده و دولوخف مقصر نباشه. برای دوئل هرکدوم یک همراه دارند، نفرهای دوم سعی می‌کنن با عذرخواهی از دو طرف موضوغ رو حل و فصل کنن ولی موفق نمی‌شن.

کتاب دوم، بخش اول، فصل ۲

نیکولای بعد از جنگ برگشته مسکو و  همه حسابی تحویل‌ش می‌گیرن، قهرمان محبوب بین همه مردم مسکو. اون سال پدرش به خاطر اجاره‌ دادن همه ساختمون‌هاش پول خوبی داره و نیکولای دیگه دغدغه مالی نداره. لباس‌های خیلی شیک و مدرن می‌پوشه و توی کلوب مردا می‌گرده. خودش فکر می‌کنه دیگه مثل قبل یک جوون بی‌تجربه نیست و عاقل و پخته شده. عشق و اردتش به تزار کم‌تر شده بو ولی هم‌چنان دوستش داره. توی این مدت عشق و علاقه‌اش به سونیا کم‌رنگ شده و از هم دورتر شدن. با خودش فکر می‌کنه که هنوز برای عاشق شدن زوده و وقت داره.

اوایل ماه مارس، کنت روستوف می‌خواد یک مهمونی بگیره، خیلی خوشحال‌ه و همه کارها رو خودش نظارت می‌کنه که مهمونی خیلی خوبی داشته باشند.  آنا میخاییلونا می‌آد پیش‌شون و خبر می‌ده که زن پی‌یر با دولوخغ رفته. کنت روستوف هم می‌گه حتما یک دعوت‌نامه بفرستند و پی‌یر رو به مهمونی دعوت کنن.

همه از نیکولای راضی و خوشحال‌ند، به نظرشون به خاطر پیروزی اوناست که لشکر روسیه توانسته از میدون جنگ فرار کنه. از طرف دیگه همه از کوتوزف شاکی‌ند و اون رو مقصر شکست‌ روسیه می‌دونن. هیچ حرف و خبری از آندری بولوکونسکی نیست و هیچکسی برای زن حامله‌اش ناراحت نیست.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۲۰

اوضاع خیلی بهم ریخته، سربازای روسی فهمیدن نمی‌توان عقب‌نشینی کنن برای همین ترسیدن و دارن فرار می‌کنن. یکی از آن دو نفری که باهم سر مسئول بودن دعوا می‌کردن وقتی می‌بینه اوضاع این‌طوری‌ه، شروع می‌کنه به آروم کردن سربازها که فرار نکنن و بجنگن ولی فایده‌ای نداره.

یکهویی یک تعداد کمی از سربازای روسی به فرماندهی نیکولای روستوف می‌رسن و با بی‌باکی شروع می‌کنن به جنگیدن. تعداشون کم‌ه ولی از پس فرانسوی‌های پیشرو برمیان. یکی از سربازها همون دولوخوف‌ه که داره سعی می‌کنه با نشون دادن شجاعتش در میدون جنگ، درجه‌اش را پس بگیره. دولوخوف زخمی می‌شه ولی در همون حال دو تا سرباز فرانسوی رو می‌کشه و یک افسر فرانسوی را اسیر می‌کنه.

کاپیتان توشین و توپچی‌هاش از تپه کناری، فرانسوی‌ها را زیر آتش گرفتن. با وجود این‌که تعداد زیادی ازشون  کشته و زخمی شدن. هیچکس حواس‌ش به توشین و توپچی‌ها نبوده. درواقع قرار بوده که اون پیک ترسو که در ابتدای فصل قبل جا زد، بهشون دستور عقب‌نشینی بده. آندری می‌رسه که بهشون بگه عقب‌نشینی کنن. با دیدن میدون جنگ و کشته‌ها  حالش بد می‌شه ولی به خودش می‌گه نباید بترسه. آندری می‌ره پیش‌شون و تمام توپ‌ها رو جمع می‌کنن باهاشون می‌مونه. توشین هم تمام مدت مشغول‌ه اصلا متوجه همدیگه نیستن. وقتی کارها تموم می‌شه آندری از توشین خداحافظی می‌کنه و از جمله‌هایی که بهم می‌گن معلومه بهم علاقه و ارادت دارن.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۲

دیده‌بان داد می‌زنه “دارند می‌رسند!” فرمانده هنگ نگران و مضطرب سوار اسب می‌شه و می‌ره سمت فرمانده کل،کوتوزوف، و هیات همراهش. به هنگش فرمان آماده‌باش می‌ده. کوتوزوف با فرمانده اتریشی و همراه‌هاش آروم حرف می‌زنه و به سمت هنگ روسی می‌آند. همون‌طور که فرمانده به‌شون فرمان آماده‌باش داده، سربازها مرتب و آماده و ساکت‌ند تا وقتی که یکصدا می‌گند زنده‌باد فرمانده و بعد دوباره همه ساکت می‌شند. فرمانده هنگ بهشون سلام ارتشی می‌ده، از چشماش مشخص‌ه که علاقه و احترام زیادی برای کوتوزوف قائل‌ه. تمام مدت سعی می‌کنه کنارش بمونه و تمام حرفاش رو بشنوه. همه‌چی مرتب‌ه به جز چکمه‌های سربازها. کوتوزوف به ترتیب از کنار سربازها رد می‌شه گاهی به آرومی چیزی می‌گه. نزدیک‌ترین فرد بهش پرنس بولکونسکی‌ خوش‌تیپ‌‌ه.

همین‌طور که کوتوزوف در حال بازدیده یکهو متوجه تیموخین، کاپیتانی که به خاطر رنگ آبی کت‌ش سرزنش شده بود، می‌شه. از شجاعتش تعریف می‌کنه و تیموخین هم از ابراز توجه کوتوزوف خیلی خوشحال می‌شه. کوتوزوف از فرمانده می‌پرسه که آیا ازش راضی‌ه؟ و فرمانده می‌گه خیلی زیاد.

پرنس اندری به کوتوزوف یادآوری می‌کنه درمورد دولوخف که مقامش پایین اومده بپرسه. دولوخف بعد از نزول مقامش لباس سربازها رو پوشیده. فرمانده بهش می‌گه امیدواره که دیگه اشتباهش رو فهمیده باشه و چون تزار روس خیلی سخاوتمنده باهاش درمورد دولوخف حرف می‌زنه و اگه در جنگ از خودش رشادت نشون بده مقام‌ش رو بهش برمی‌گردونند. دولوخف با اعتماد به نفس به چشمای کوتوزوف نگاه می‌کنه و می‌گه اون فقط یک فرصت می‌خواد که وفاداری‌ش به تزار و کشورش روسیه ثابت کنه.

کوتوزوف برمی‌گرده سوار کالسکه‌اش بشه. کل هنگ گروه گروه می‌شند و هرکسی می‌ره به قسمت مربوط به خودش.

فرمانده هنگ که تازه متوجه شده تیموخین افسر مرتبه بالایی‌ه، ازش می‌خواد به‌خاطر این‌که توبیخ‌ش کرده ازش دلگیر نباشه و توضیح می‌ده که موقع رژه و جنگ همه در عجله‌اند و گاهی اتفاق‌های این‌طوری پیش می‌آد. تیموخین بهش می‌گه مهم نیست. بعد ازش در مورد دولوخف می‌پرسه و می‌گه حتما حواسش بهش هست. تیموخین می‌گه دولوخف کارش رو خوب انجام می‌ده، بعضی روزها مثل یک فرد تحصیل‌کرده است و بعضی روزها مثل یک جونوره. فرمانده بهش می‌گه دلش برای اون می‌سوزه که این‌قدر مقام‌ش پایین اومده.

فرمانده بلند می‌گه به همه ودکا بدهند. تیموخین به افسر کناری‌ش می‌گه فرمانده ادم خوبی‌ه. تیموخین که قبلا شنیده بوده فرمانده کل یک چشمش نمی‌بینه اظهار تعجب می‌کنه و می‌گه اتفاقا اون همه‌چی رو دقیق دیده، حتی متوجه چکمه‌های سربازها شده. از هم می‌پرسند که فرمانده کل گفته کی جنگ شروع می‌شه؟ چون شنیدند بناپارت نزدیک براونو شده.

یکی از دوستان سابق دوخولف، قبل‌تر با دوخولوف دوست بوده و باهم خوش‌گذرونی می‌کردند، شروع می‌کنه با ذوخولف حرف زدن ولی دوخولف خیلی سرد با دوست قدیمی‌ش حرف می‌زنه و اصلا تحویلش نمی‌گیره.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۱

اکتبر ۱۸۰۵ ارتش روسیه به اتریش رسیده.نیم مایل مونده به شهر براونو که فرمانده کل کوتوزوف اونجا ساکنه متوقف شده‌ان. قراره که رژه برن تا فرمانده کل اونا رو ببینه ولی مطمئن نیستن که ظاهرشون باید چه وضعیتی داشته باشه. فرمانده منطقه‌ای به این نتیجه می‌رسه که مرتب باشن بهتره. سربازها تمام شب لباساشون رو تمیز می‌کنن و تعمیر می‌کنن و حسابی مرتب آماده فردا می‌شن. به جز چکمه‌هاشون که بعد از هفت هزار مایل پیاده راه رفتن اوضاعش خیلی خرابه. 

فردا صبح دو تا از مشاورهای فرمانده می‌رسن که پیغامی که دیروز قرار بوده برسه رو بدن که فرمانده کل می‌خواد سربازها رو بدون آمادگی و تو لباس‌های هرروزه ببینه.دلیلش هم اینه که از کمیته جنگ اتریش به کوتوزوف پیشنهاد داده‌ان که به ارتش اتریش با فرماندهی آرچ‌دوک فردیناند و مک ملحق بشه ولی کوتوزوف به نظرش این ایده خوبی نیست و می‌خواد نشون بده که وضعیت ارتشی که تازه از روسیه اومده مناسب نیست. 

فرماندار منطقه‌ای دستور می‌ده فوری همه لباس‌هاشون رو عوض کنن و به جای کت‌های مشکی مرتب ، کت‌های طوسی‌شون که برای روزهای معمولیه رو بپوشن. بعد که همه مرتب می‌شن دوباره نگاه می‌کنن یکی از افسرها نیست. کجاست کجاست؟ میاد جلو و کت آبی پوشیده. می‌پرسن این کیه. معرفی می‌کنن که دولوخف. دیروز خود فرمانده اخراجش کرده بوده. اونم از سر لج رفته کت آبی پوشیده.