Tag Archives: دولوخف

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۲۰

اوضاع خیلی بهم ریخته، سربازای روسی فهمیدن نمی‌توان عقب‌نشینی کنن برای همین ترسیدن و دارن فرار می‌کنن. یکی از آن دو نفری که باهم سر مسئول بودن دعوا می‌کردن وقتی می‌بینه اوضاع این‌طوری‌ه، شروع می‌کنه به آروم کردن سربازها که فرار نکنن و بجنگن ولی فایده‌ای نداره.

یکهویی یک تعداد کمی از سربازای روسی به فرماندهی نیکولای روستوف می‌رسن و با بی‌باکی شروع می‌کنن به جنگیدن. تعداشون کم‌ه ولی از پس فرانسوی‌های پیشرو برمیان. یکی از سربازها همون دولوخوف‌ه که داره سعی می‌کنه با نشون دادن شجاعتش در میدون جنگ، درجه‌اش را پس بگیره. دولوخوف زخمی می‌شه ولی در همون حال دو تا سرباز فرانسوی رو می‌کشه و یک افسر فرانسوی را اسیر می‌کنه.

کاپیتان توشین و توپچی‌هاش از تپه کناری، فرانسوی‌ها را زیر آتش گرفتن. با وجود این‌که تعداد زیادی ازشون  کشته و زخمی شدن. هیچکس حواس‌ش به توشین و توپچی‌ها نبوده. درواقع قرار بوده که اون پیک ترسو که در ابتدای فصل قبل جا زد، بهشون دستور عقب‌نشینی بده. آندری می‌رسه که بهشون بگه عقب‌نشینی کنن. با دیدن میدون جنگ و کشته‌ها  حالش بد می‌شه ولی به خودش می‌گه نباید بترسه. آندری می‌ره پیش‌شون و تمام توپ‌ها رو جمع می‌کنن باهاشون می‌مونه. توشین هم تمام مدت مشغول‌ه اصلا متوجه همدیگه نیستن. وقتی کارها تموم می‌شه آندری از توشین خداحافظی می‌کنه و از جمله‌هایی که بهم می‌گن معلومه بهم علاقه و ارادت دارن.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۲

دیده‌بان داد می‌زنه “دارند می‌رسند!” فرمانده هنگ نگران و مضطرب سوار اسب می‌شه و می‌ره سمت فرمانده کل،کوتوزوف، و هیات همراهش. به هنگش فرمان آماده‌باش می‌ده. کوتوزوف با فرمانده اتریشی و همراه‌هاش آروم حرف می‌زنه و به سمت هنگ روسی می‌آند. همون‌طور که فرمانده به‌شون فرمان آماده‌باش داده، سربازها مرتب و آماده و ساکت‌ند تا وقتی که یکصدا می‌گند زنده‌باد فرمانده و بعد دوباره همه ساکت می‌شند. فرمانده هنگ بهشون سلام ارتشی می‌ده، از چشماش مشخص‌ه که علاقه و احترام زیادی برای کوتوزوف قائل‌ه. تمام مدت سعی می‌کنه کنارش بمونه و تمام حرفاش رو بشنوه. همه‌چی مرتب‌ه به جز چکمه‌های سربازها. کوتوزوف به ترتیب از کنار سربازها رد می‌شه گاهی به آرومی چیزی می‌گه. نزدیک‌ترین فرد بهش پرنس بولکونسکی‌ خوش‌تیپ‌‌ه.

همین‌طور که کوتوزوف در حال بازدیده یکهو متوجه تیموخین، کاپیتانی که به خاطر رنگ آبی کت‌ش سرزنش شده بود، می‌شه. از شجاعتش تعریف می‌کنه و تیموخین هم از ابراز توجه کوتوزوف خیلی خوشحال می‌شه. کوتوزوف از فرمانده می‌پرسه که آیا ازش راضی‌ه؟ و فرمانده می‌گه خیلی زیاد.

پرنس اندری به کوتوزوف یادآوری می‌کنه درمورد دولوخف که مقامش پایین اومده بپرسه. دولوخف بعد از نزول مقامش لباس سربازها رو پوشیده. فرمانده بهش می‌گه امیدواره که دیگه اشتباهش رو فهمیده باشه و چون تزار روس خیلی سخاوتمنده باهاش درمورد دولوخف حرف می‌زنه و اگه در جنگ از خودش رشادت نشون بده مقام‌ش رو بهش برمی‌گردونند. دولوخف با اعتماد به نفس به چشمای کوتوزوف نگاه می‌کنه و می‌گه اون فقط یک فرصت می‌خواد که وفاداری‌ش به تزار و کشورش روسیه ثابت کنه.

کوتوزوف برمی‌گرده سوار کالسکه‌اش بشه. کل هنگ گروه گروه می‌شند و هرکسی می‌ره به قسمت مربوط به خودش.

فرمانده هنگ که تازه متوجه شده تیموخین افسر مرتبه بالایی‌ه، ازش می‌خواد به‌خاطر این‌که توبیخ‌ش کرده ازش دلگیر نباشه و توضیح می‌ده که موقع رژه و جنگ همه در عجله‌اند و گاهی اتفاق‌های این‌طوری پیش می‌آد. تیموخین بهش می‌گه مهم نیست. بعد ازش در مورد دولوخف می‌پرسه و می‌گه حتما حواسش بهش هست. تیموخین می‌گه دولوخف کارش رو خوب انجام می‌ده، بعضی روزها مثل یک فرد تحصیل‌کرده است و بعضی روزها مثل یک جونوره. فرمانده بهش می‌گه دلش برای اون می‌سوزه که این‌قدر مقام‌ش پایین اومده.

فرمانده بلند می‌گه به همه ودکا بدهند. تیموخین به افسر کناری‌ش می‌گه فرمانده ادم خوبی‌ه. تیموخین که قبلا شنیده بوده فرمانده کل یک چشمش نمی‌بینه اظهار تعجب می‌کنه و می‌گه اتفاقا اون همه‌چی رو دقیق دیده، حتی متوجه چکمه‌های سربازها شده. از هم می‌پرسند که فرمانده کل گفته کی جنگ شروع می‌شه؟ چون شنیدند بناپارت نزدیک براونو شده.

یکی از دوستان سابق دوخولف، قبل‌تر با دوخولوف دوست بوده و باهم خوش‌گذرونی می‌کردند، شروع می‌کنه با ذوخولف حرف زدن ولی دوخولف خیلی سرد با دوست قدیمی‌ش حرف می‌زنه و اصلا تحویلش نمی‌گیره.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۱

اکتبر ۱۸۰۵ ارتش روسیه به اتریش رسیده.نیم مایل مونده به شهر براونو که فرمانده کل کوتوزوف اونجا ساکنه متوقف شده‌ان. قراره که رژه برن تا فرمانده کل اونا رو ببینه ولی مطمئن نیستن که ظاهرشون باید چه وضعیتی داشته باشه. فرمانده منطقه‌ای به این نتیجه می‌رسه که مرتب باشن بهتره. سربازها تمام شب لباساشون رو تمیز می‌کنن و تعمیر می‌کنن و حسابی مرتب آماده فردا می‌شن. به جز چکمه‌هاشون که بعد از هفت هزار مایل پیاده راه رفتن اوضاعش خیلی خرابه. 

فردا صبح دو تا از مشاورهای فرمانده می‌رسن که پیغامی که دیروز قرار بوده برسه رو بدن که فرمانده کل می‌خواد سربازها رو بدون آمادگی و تو لباس‌های هرروزه ببینه.دلیلش هم اینه که از کمیته جنگ اتریش به کوتوزوف پیشنهاد داده‌ان که به ارتش اتریش با فرماندهی آرچ‌دوک فردیناند و مک ملحق بشه ولی کوتوزوف به نظرش این ایده خوبی نیست و می‌خواد نشون بده که وضعیت ارتشی که تازه از روسیه اومده مناسب نیست. 

فرماندار منطقه‌ای دستور می‌ده فوری همه لباس‌هاشون رو عوض کنن و به جای کت‌های مشکی مرتب ، کت‌های طوسی‌شون که برای روزهای معمولیه رو بپوشن. بعد که همه مرتب می‌شن دوباره نگاه می‌کنن یکی از افسرها نیست. کجاست کجاست؟ میاد جلو و کت آبی پوشیده. می‌پرسن این کیه. معرفی می‌کنن که دولوخف. دیروز خود فرمانده اخراجش کرده بوده. اونم از سر لج رفته کت آبی پوشیده. 

کتاب اول، بخش اول، فصل ۷

پرنس وسیلی سر قولش به پرنسس دروبتسکایا مونده و برای بوریس توی ارتش ارتقا گرفته و به گارد سمینوف منتقل شده، ولی مشاور کوتوزوف نشده. بعد از مهمونی، پرنسس دروبتسکایا برمی‌گرده مسکو و می‌ره پیش فامیل پولدارش روستوف‌.

روز جشن سنت ناتالی‌ه. روز نام یک سنت کاتولیک/ارتدکس‌ه. هر قدیس در هر سال یک روز جشن داره و کسایی که اسم‌شون با اسم اون قدیس یکی‌ه اون روز رو به عنوان روز نام جشن می‌گیرند. توی خانواده روستوف‌، هم مادر هم دختر کوچک خانواده اسم‌شون ناتالی‌ه. همه برای گفتن تبریک می‌اند خونه‌شون، کنت روستوف‌ با همه مثل هم حرف می‌زنند و یکسری جمله رو هی تکرار می‌کنه و کسایی که می‌آند رو به مهمانی و شام دعوت می‌کنه.

آخرین مهمون‌ها خانواده کاراگین‌هاست. ماریا کاراگین وقتی می‌رسه شروع می‌کنه به بدگوی از پی‌یر و کارهاش. این‌که توی مهمونی خونه آنا پاولونا خیلی گستاخ بوده و با پسر پرنس وسیلی و دولوخف که هر دو به عیاشی معروف‌ند، دوست شده. دولوخف معلوم نیست چی کار کرده که توی کار هم رده‌اش پایین‌ اومده ولی پرنس وسیلی موفق شده یک کلکی بزنه تا کارایی که پسرش و دولوخوف کردند رو ماست‌مالی کنه. از جریان مهمونی‌ و خرس براشون می‌گه و تعریف می‌کنه یک پلیس رو با طناب به خرس بستند و بعد انداختند توی رودخونه. ماری کاراگین بهشون می‌گه که پدر پی‌یر کلی بچه نامشروع داره ولی پی‌یر بچه مورد علاقه‌شه و برای همین ثروتش به اون می‌رسه و پی‌یر پولدار می‌شه. به نظر کنت ولی داستان خرس خنده‌دار می‌آد.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۶

لیزا هم که لباسش رو عوض کرده میاد پیش پی‌یر و آندری ولی  آندری و لیزا دعواشون می‌شه. لیزا گریه می‌کنه که آندری خیلی عوض شده و مثل بچه باهاش رفتار می‌کنه. پی‌یر خیلی معذب می‌شه .وقتی تنها می‌شن، سر شام آندری به پی‌پر می‌گه که چقدر ناراحته از ازدواج کردن. اینکه همه مهمونی‌ها و غیبت‌ها و مراسم به نظرش بیهوده و تو خالی میاد و و ازدواج کردن جلوی آزادیش رو گرفته. از پدرش نقل قول می‌کنه که زن‌ها رو تو جامعه که می‌بینی به نظر میاد یه چیز جالبی در موردشون وجود داره ولی نزدیک که می‌شی می‌بینی احمق و ساده‌ان و به پی‌یر توصیه می کنه هیچ وقت ازدواج نکنه.

بعد در مورد پی‌یر حرف می‌زنن و آندری ازش قول می‌گیره که علافی رو کنار بگذاره و مخصوصا با کوراگینها (خانواده پرنس وسیلی) نگرده. پی‌یر هم قول می‌ده ولی از در اونجا در میاد مستیم می‌ره مهمونی آناتول.

ورق بازی تموم شده. ولی مهمون‌ها هنوز هستن و صدای خنده و صدای ناله یه خرس میاد. هشت نه نفر دور پنجره جمع شده‌ان و سه نفر با یه بچه خرس که به زنجیر وصله سرگرمن.

اون وسط آناتول با یه کسی به اسم دولوخف و دیگران دارن شرط‌بندی می‌کنن. آناتول و دولوخف هر دو تو پترزبوگ شهره‌ان به عیاشی و مست کردن و شیطنت کردن. پی‌‌یر رو تشویق می‌کنن که قاب پنجره رو از جا در بیاره. دولوخف می‌پره رو کناره دیوار و شرط می‌بنده که یه بطری رام رو در حالی که رو لبه آویزون شده یه ضرب بنوشه. همه مخصوصا پی‌یر دیگه مست مست شدن. دولوخف شرط رو می بره . پی‌یر که هیجان زده شده خرسه رو بغل می‌کنه و شروع می‌کنه باهاش رقصیدن.