پییر که حسابی به خودش افتخار میکنه، تصمیم میگیره بره به دیدن دوست قدیمیش، آندری.
آندری خونه پدریش نمونده، در ملک کوچکی که نزدیک خونه و املاک پدرش هست زندگی میکنه. خیلی هم خوش اخلاق نیست مثل دوران قبل از جنگ. اولش هم خیلی حوصله حرف زدن نداره، پییر شروع میکنه از خاطرات گذشته حرف بزنه و بعدش از آندری میپرسه برنامهاش برای آینده چیه ولی آندری حرفی برای گفتن نداره. پییر شروع میکنه درمورد اصلاحات و تغییراتی که در املاکش شروع کرده حرف بزنه. اینکه چطوری داره زندگی رعیتهاش رو بهتر میکنه. پییر از اینکه با دولوخف وارد دوٍئل شده پشیمونه و خوشحاله که اون رو نکشته. آندری ولی برعکس پییره میگه به نظرش کشتن دولوخف ایرادی نداشته.
آندری خیلی سرد و بیرحم حرف میزنه، وارد بحثهای فلسفی میشند. پییر میگه اینکه در زندگی فقط دنبال شادی و خوشحالی خودش باشه غلطه. آندری دقیقا برعکس پییر فکر میکنه. وقتی پییر بهش میگه تجربه خودش از زندگیش اینکه فقط به خودش و شادی خودش فکر میکرده و الان پشیمونه. آندری میگه من برعکس شادی و رضای بقیه برام مهم بود ولی الان میبینم اشتباه کردم. وقتی پییر بهش میگه بچه و خواهر و پدرت چطور؟ میگه اونها خود من هستند. آندری از اینکه توی جنگ شرکت کرده عصبانیه میگه دیگه حتی اگه ناپلئون به املاک پدریش هم برسه وارد جنگ نمیشه. بعد درمورد این حرف میزنه که پدرش آدم مهمیه و الان در واقع آندری پدرش رو کمک میکنه که سربازهای جدید برای ارتش پیدا کنن. ولی در واقع آندری کمک میکنه پدرش تصمیمهای تند نگیره. خلاصه حرفها آندری اینکه هیچ انسانی نمیدونه در کل چه چیزی خوب یا چه چیزی بده. هرکسی زاویه دید و تجربه خودش رو داره. اینکه پییر آموزش به رعیتها رو شروع کنه یا زندگیشون رو تغییر بده فایده نداره، کل نظام غلطه و تا وقتی اون نظام هست هرکاری پییر بکنه اشتباهه. پییر فکر میکنه تجربه مرگ پرنسس کوچک و شرکت در جنگ، آندری رو خیلی عوض کرده.