Tag Archives: روستوف

کتاب دوم، بخش دوم، فصل ۶

کلی حرف و حدیث از دوئل و رفتن پی‌یر توی مجالس پخش شده. ولی به نظر همه مقصر اصلی پی‌یره. پی‌یر رو یک مرد حسود و دیوانه می‌دونن. هلن هم خیلی زرنگ‌ه نقش زن بی‌گلایه و بی‌تقصیر رو بازی می‌کنه و این‌طوری توجه و دلسوزی بیش‌تری می‌گیره. آنا پاولونا می‌گه از اول با این ازدواج مخالف بوده و می‌دونسته پی‌یر شوهر مناسبی نیست.

دوباره آنا پاولونا مهمونی گرفته و مهمون‌های زیادی رو دعوت کرده. بوریس هم رفته.. بوریس خیلی زرنگ‌ه و دنبال پیشرفت‌ه، با آدم‌های مهمی رابطه داره و توی ارتش داره حسابی رشد می‌کنه. تمام درآمدش رو خرج لباس می‌کنه و همیشه خوش‌تیپ‌ه. دیگه به ناتاشا فکر نمی‌کنه و کلا با روستوف‌ها رابطه نداره.

ارتش روسیه نزدیک مرز روسیه مشفول جنگ با ناپلئون و ارتش فرانسه‌ان. آنا پاولونا از بوریس می‌خواد از چیزایی که دیده توی جنگ براشون حرف بزنه. بوریس هم با آب و تاب همه جزییاتی رو که دیده رو می‌گه. هلن تمام مدت توجهش به بوریس‌ه و از ظاهر و رفتار اون خوشش اومده. از بوریس می‌خواد که یکبار به دیدن‌ش بره. آنا پاولونا هم زیرزیرکی به بوریس می‌گه که هلن شوهر بدی داره و خیلی بدشانس بوده.

کتاب دوم، بخش اول، فصل ۲

نیکولای بعد از جنگ برگشته مسکو و  همه حسابی تحویل‌ش می‌گیرن، قهرمان محبوب بین همه مردم مسکو. اون سال پدرش به خاطر اجاره‌ دادن همه ساختمون‌هاش پول خوبی داره و نیکولای دیگه دغدغه مالی نداره. لباس‌های خیلی شیک و مدرن می‌پوشه و توی کلوب مردا می‌گرده. خودش فکر می‌کنه دیگه مثل قبل یک جوون بی‌تجربه نیست و عاقل و پخته شده. عشق و اردتش به تزار کم‌تر شده بو ولی هم‌چنان دوستش داره. توی این مدت عشق و علاقه‌اش به سونیا کم‌رنگ شده و از هم دورتر شدن. با خودش فکر می‌کنه که هنوز برای عاشق شدن زوده و وقت داره.

اوایل ماه مارس، کنت روستوف می‌خواد یک مهمونی بگیره، خیلی خوشحال‌ه و همه کارها رو خودش نظارت می‌کنه که مهمونی خیلی خوبی داشته باشند.  آنا میخاییلونا می‌آد پیش‌شون و خبر می‌ده که زن پی‌یر با دولوخغ رفته. کنت روستوف هم می‌گه حتما یک دعوت‌نامه بفرستند و پی‌یر رو به مهمونی دعوت کنن.

همه از نیکولای راضی و خوشحال‌ند، به نظرشون به خاطر پیروزی اوناست که لشکر روسیه توانسته از میدون جنگ فرار کنه. از طرف دیگه همه از کوتوزف شاکی‌ند و اون رو مقصر شکست‌ روسیه می‌دونن. هیچ حرف و خبری از آندری بولوکونسکی نیست و هیچکسی برای زن حامله‌اش ناراحت نیست.

کتاب اول، بخش سوم، فصل ۱۷

در قسمت دیگر ارتش، باگراتیون چون می‌دونه جنگ رو می‌بازن، نمی‌خواد مسئولیت فرستادن سربازها رو قبول کنه. برای همین تصمیم گرفته یک نفر رو بفرسته که از فرمانده کل، کوتوزف، بپرسه چی کار کنن. می‌دونه اگه کسی بره به احتمال زیادی کشته می‌شه ولی حتی اگه کشته هم نشه یک روز طول می‌کشه تا برسه. این‌طوری اقلا یک روز بیش‌تر وقت داره و شاید لازم نباشه وارد جنگ بشن.

باگراتیون دوروبرش رو نگاه می‌کنه و متوجه نیکولای روستوف ‌می‌شه و این مسئولیت رو به اون می‌سپاره. نیکولای خیلی هیجان‌زده می‌شه، فکر می‌کنه ممکنه حتی خود امپراطور رو ببینه. از باگراتیون می‌‌پرسه اگه امپراطور رو زودتر از کوتوزف ببینه می‌شه از امپراطور بپرسه، اون هم می‌گه آره.

نیکولای قبل از رفتن، سعی می‌کنه خط مقدم رو پیدا کنه ولی انقدر مه شدیده که هیچی نمی‌بینه. بالاخره راه می‌افته، سر راهش سربازهای زخمی رو می‌بینه. بعد یکهو یک گروه از سربازهای سواره رو می‌بینه که مشغول تاخت و تازند. به سختی از مهلکه جان به در می‌بره.

جلوتر، آتش توپخانه فرانسوی‌هاست. این میون بوریس رو می‌بینه و اون شروع می‌کنه براش تعریف کنه که چطوری سربازهای فرانسوی رو مجبور به عقب‌نشینی کردن. ولی نیکولای بهش گوش نمی‌ده. می‌ره یه سمتی که قراره فرمانده کل قوا باشه. ولی اون‌جا نیروهای فرانسوی رو پشت خط مقدم ارتش روسیه می‌بینه. صداهای زیادی هست، معلوم می‌شه ارتش روسیه و ارتش اتریش دارن بهم تیراندازی می‌کنن. نیکولای به راهش ادامه می‌ده و می‌ره سمت تپه‌ای که قراره کوتوزف اون‌جا باشه با این‌که توپ‌های ارتش فرانسه رو هم بالای همون تپه می‌بینه ولی می‌خواد حتما با فرمانده کل حرف بزنه.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۲۰

اوضاع خیلی بهم ریخته، سربازای روسی فهمیدن نمی‌توان عقب‌نشینی کنن برای همین ترسیدن و دارن فرار می‌کنن. یکی از آن دو نفری که باهم سر مسئول بودن دعوا می‌کردن وقتی می‌بینه اوضاع این‌طوری‌ه، شروع می‌کنه به آروم کردن سربازها که فرار نکنن و بجنگن ولی فایده‌ای نداره.

یکهویی یک تعداد کمی از سربازای روسی به فرماندهی نیکولای روستوف می‌رسن و با بی‌باکی شروع می‌کنن به جنگیدن. تعداشون کم‌ه ولی از پس فرانسوی‌های پیشرو برمیان. یکی از سربازها همون دولوخوف‌ه که داره سعی می‌کنه با نشون دادن شجاعتش در میدون جنگ، درجه‌اش را پس بگیره. دولوخوف زخمی می‌شه ولی در همون حال دو تا سرباز فرانسوی رو می‌کشه و یک افسر فرانسوی را اسیر می‌کنه.

کاپیتان توشین و توپچی‌هاش از تپه کناری، فرانسوی‌ها را زیر آتش گرفتن. با وجود این‌که تعداد زیادی ازشون  کشته و زخمی شدن. هیچکس حواس‌ش به توشین و توپچی‌ها نبوده. درواقع قرار بوده که اون پیک ترسو که در ابتدای فصل قبل جا زد، بهشون دستور عقب‌نشینی بده. آندری می‌رسه که بهشون بگه عقب‌نشینی کنن. با دیدن میدون جنگ و کشته‌ها  حالش بد می‌شه ولی به خودش می‌گه نباید بترسه. آندری می‌ره پیش‌شون و تمام توپ‌ها رو جمع می‌کنن باهاشون می‌مونه. توشین هم تمام مدت مشغول‌ه اصلا متوجه همدیگه نیستن. وقتی کارها تموم می‌شه آندری از توشین خداحافظی می‌کنه و از جمله‌هایی که بهم می‌گن معلومه بهم علاقه و ارادت دارن.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۸

تمام ارتش از پل عبور کردند به جز هنگ روستوف. قراره وقتی از پل رد شدند، پل رو آتش بزنن. ارتش فرانسه پشت سرشون‌ه، اون‌قدر نزدیک که می‌توانند ببیندشون. ارتش فرانسه با توپ بهشون شلیک می‌کنه اما فاصله اون‌قدر کم نیست که گلوله‌ای بهشون برسه. نیکولای خیلی هیجان‌زده است و آماده مبارزه. فرمانده بهشون فرمان عبور رو می‌ده. وقتی از پل رد می‌شن، یادشون می‌ره پل رو آتش بزنند. فرمانده می‌اد بهشون می‌گه باید برگردند و پل رو آتش بزنند. یک گروهی از هنگ برمی‌گردند ولی دیگه فرانسوی‌ها خیلی نزدیک شدند. نیکولای هم داوطلب شده که بره پل رو آتش بزنه. فرانسوی‌ها دوباره شلیک می‌کنن و این بار یک نفر می‌افته زمین. نسویتسکی از راه دور و فاصله امن داره تماشا می‌کنه، می‌بینه که گلوله به یک سرباز دیگه هم می‌خوره. فرانسوی‌ها گلوله‌های خوشه‌ای میندازند که شبیه بمب ترکش‌داره.، وقتی منفجر می‌شه تلفات چندبرابره.

نیکولای ترسیده. جنگ اصلا شبیه تصورش نیست. خیلی ترسناک‌تره. مثل شمشیر بازی، تن به تن نیست. نیکولای از این‌که ترسیده، شرمنده و ناراحت‌ه، از جنگ واقعی تجربه‌ای نداره. بالاخره پل رو آتش می‌زنن و پل خراب می‌شه. ارتش‌ راه می‌افته، فرمانده‌ راضی‌ه و به نظرش تلفات کمی داشتن که اهمیت زیادی نداره.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۵

اون روز عصر بحث داغی بین افسرها تو محل اقامت دنیسوف در جریانه. یکی به روستوف می‌گه تو باید بری از کلنل معذرت بخوای. روستوف می‌گه من نمی‌گذارم کسی به من بگه دروغگو. هر کار می‌خواد بکنه دستگیرم کنه یا به کار بگیرتم ولی هیچ کس نمی‌تونه منو مجبور کنه معذرت بخوام. بهش می‌گن آخه تو جلوی بقیه یکی رو متهم به دزدی کردی. روستوف اصرار داره که کار درست رو کرده و اینکه جلوی بقیه بوده شاید دیپلماتیک نبوده که اونم دیپلمات نیست. بحث ادامه پیدا می‌کنه.اون افسری که با روستوف بحث می‌کنه اعتفاد داره که اون به شرافت بقیه گروه هم صدمه زده و هی هر از گاهی هم هم به دنیسوف نگاه می‌کنه تا شاید اون تاییدش کنه. آخر روستوف انقدر بهش فشار میاد که با گریه می‌گه آره آره من اشتباه کردم ولی بازم نمی‌تونم برم معذرت بخوام.

همون موقع زرخوف وارد می‌شه و به بقیه می‌گه که مک رو دیده و ارتش اتریش شکست خورده. همه می‌فهمن که این به معنیه که باید وارد جنگ بشن. خوشجال می‌شن و می‌گن خدا رو شکر. خیلی زیادی اینجا نشستیم.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۱۷

شام تموم شده و مهمون‌ها توی اتاق‌های مختلف پخش شدند. بعضی‌ها همراه کنت روستوف مشغول ورق‌بازی شدند. جوان‌ترها هم باهم‌ند.

نوبت ساز و آواز می‌شه. طبق روال، اول ژولی چنگ می‌زنه. بعد از اون مهمون‌ها از نیکولای و ناتاشا می‌خواهند که آواز بخوانند. ناتاشا از نیکولای می‌پرسه چی بخوانند؟ بعدش متوجه می‌شه سونیا پیش‌شون نیست. ناتاشا می‌ره سونیا رو پیدا کنه. ولی سونیا نه اتاق خودش‌ رفته و نه اتاق بچه‌‌ها. بالاخره سونیا رو اون قسمت خونه که موقع ناراحتی‌ و گریه‌ می‌رند پیدا می‌کنه. سونیا داره گریه می‌کنه و ناتاشا که خیلی مهربون‌ه از ناراحتی سونیا شروع به گریه می‌کنه، با این‌که حتی نمی‌دونه سونیا از چی ناراحته. سونیا بهش می‌گه اول این‌که نیکولای قراره بره جنگ و من می‌دونم نیکولای چه قلب مهربونی داره و آدم خوبی‌ه. خیلی ناراحتم که باید بره جنگ. دوم این‌که من و نیکولای فامیل درجه دو هستیم و نمی‌توانیم باهم ازدواج کنیم و مادرتون حتما مخالف ازدواج ماست و سوم هم این‌که ورا نامه شعرهایی که نیکولای برای من نوشته رو روی میزم دیده و می‌خواد به مامان‌تون نشون بده و بهم گفته نیکولای نمی‌توانه با من ازدواج کنه و با ژولی ازدواج می‌کنه. ناتاشا بهش می‌گه آدم‌های دیگه‌ای توی فامیل‌شون بودند که با فامیل درجه دوشون ازدواج کردند و اون از بوریس پرسیده و بوریس خیلی داناست و بهش توضیح داده که نیکولای و سونیا می‌توانند ازدواج کنند. بهش می‌گه ورا خیلی بدجنس‌ه و اصلا حرف‌های اون رو جدی نگیره.

باهم برمی‌گردند پیش نیکولای و بقیه جوان‌ها. ناتاشا و نیکولای آواز می‌خوانند. بعضی‌ها شروع می‌کنند به رقصیدن. ناتاشا به حرف مامانش گوش می‌ده و می‌ره به پی‌یر می‌گه باهم برقصند. پی‌یر می‌گه رقصیدن بلد نیست و اگه می‌شه ناتاشا بهش یاد بده. باهم می‌رقصند و ناتاشا انگار یک دختر بچه نیست و مثل بزرگ‌ترها رفتار می‌کنه. وسط رقص می‌بینه پدرش و ماریا دمیتریونا دارند مثل جوانی‌هاشون باهم می‌رقصند. همه خوشحال‌ند و از رقص و آواز لذت می‌برند.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۱۵

مهمونی شام خونه روستوف‌هاست، مهمون‌های زیادی اومدند. یکی از مهمون‌ها ماریا دمیتریونا آخروسیموا است که به خاطر رک‌گویی زیادش، در مسکو به اژدهای وحشتناک معروف‌ه. مردها دارند سیگار می‌کشند و درمورد جنگ صحبت می‌کنند. کنت روستوف روی مبل بین شین‌شین، فامیل کنت، و برگ، افسر جنگ نشسته. کنت روستوف ساکت‌ه و سیگار نمی‌کشه، و به بحث کردن این دو نفر گوش می‌کنه. برگ توضیح می‌ده الان که توی قسمت سواره‌هاست، دویست و سی روبل می‌گیره و حقوق‌ش بیش‌تر شده، این‌طوری می‌توانه حتی برای پدرش پول بفرسته. شین‌شین ولی مسخره‌اش می‌‌کنه که این کارو قبول کرده.

بقیه مهمون‌ها دارند در مورد اعلامیه جنگ که هنوز ندیدند ولی مطمئنا صادر شده حرف می‌زنند (روسیه قراره به جنگ بناپارت که مشغول فتح اروپاست بره). ناتاشا سر به سر ورا می‌گذاره و می‌گه برگ به‌ش علاقه داره. 

ماریا دمیتریونا می‌رسه و به مادر و دختر روز اسم‌‌شون رو تبریک می‌گه. ناتاشا رو خیلی دوست داره و بهش می‌گه با این‌که می‌دونه بچه تخسی‌ه ولی دوستش داره. بعد داستان پی‌یر و اتقاق خرس و پلیس پیتزبرگ رو تعریف می‌کنه. پی‌یر دقیقا وقت شام می‌رسه. مثل مهمونی‌های قبلی باز هم آداب معاشرت نمی‌دونه و فوری روی اولین صندلی خالی می‌شینه. کونتس سعی می‌کنه باهاش صحبت کنه ولی اون جواب‌های کوتاه می‌ده. کونتس به دوستش آنا میخاییلونا نگاه می‌کنه و اون می‌فهمه بره پیش پی‌یر و با اون حرف بزنه. ولی پی‌یر به اون هم جواب‌های یک کلمه‌ای می‌ده.

کم‌کم می‌رند سر میز شام. آنا میخاییلونا با شین‌شین، نیکولای با ژولی کاراگینا می‌رند. یک سمت میز مردهای مهمون یک سمت دیگه زن‌های مهمان نشستند. ورا کنار برگ نشسته، پی‌یر کنار بوریس. بچه‌های کوچک‌تر کنار هم با معلم‌های سرخونه‌شون نشستند. معلم آلمانی بچه‌ها داره سعی می‌کنه ترتیب غذاها و نوشیدنی‌ها یادش بمونه که موقع نوشتن نامه به خانواده‌اش کامل براشون از مهمونی توضیح بده. سر میز شام بوریس حواسش به ناتاشاست، ناتاشا هم مثل یک دختر بچه عاشق بهش نگاه می‌کنه. از اون طرف نیکولای با ژولی کاراگینا حرف می‌زنه و از سونیا دوره. سونیا ناراحته و سرخ و سفید می‌شه. پی‌یر همین‌طور تند تند دستش به هرچی می‌رسه برمی‌داره و می‌خوره و اصلا آداب معاشرت رو رعایت نمی‌کنه. 

کتاب اول، بخش اول، فصل ۱۳

پی‌یر نه تنها هنوز کاری انتخاب نکرده، بلکه با اون افتضاحی که سر خرس و پلیس پیش اومد مجبور شده از پترزبورگ خارج بشه و به مسکو برگرده. مثل همیشه برگشته خونه پدرش در مسکو. مطمئنه که حتما داستان به گوش مردم مسکو هم رسیده و آدم‌های دوروبر پدرش برای این‌که ازش پیش کنت از پی‌یر بدگویی کنند داستان رو به پدرش گفتند. به پی‌یر اجازه نمی‌دهند پدرش رو ببینه، می‌گند کنت از لحاظ جسمی و روحی خیلی ضعیف شده و با دیدن پی‌یر حتما حالش بد‌تر می‌شه.

وقتی بوریس با مادرش به خونه کنت می‌ره و پی‌یر رو می‌بینه، اول پی‌یر اصلا یادش نمی‌اد اون کیه و اشتباهی فکر می‌کنه ایلیا روستوف هم‌بازی بچگی‌هاشه. بوریس خیلی سرد و جدی‌ه به پی‌یر می‌گه نیکولای هم‌بازی‌ش بوده و ایلیا اسم پدر نیکولای روستوف‌ه. بعدش خودش رو معرفی می‌کنه و توضیح می‌ده با این‌که کنت بزوخوف فامیل‌شه و پدرخوانده‌شه، اون و مامانش فقط به خاطر روابط فامیلی اومدند به ملاقاتش و مثل بقیه دنبال پول کنت نیستند. پی‌یر از این رک بودن بوریس و ادعاش خوشش می‌آد. کم کم بوریس در مورد ناپلئون و ارتش فرانسه از پی‌یر سوال می‌کنه و آخرش به پی‌یر می‌گه روستوف‌ها برای شام دعوتش کردند. دربان می‌آد دنبال بوریس و می‌گه مادرش منتظرشه. توی راه مادرش می‌گه کنت رو دیده و اونقدر حالش بده که به نظرش کنت تقریبا مرده است. بوریس از مادرش می‌پرسه چرا انتظار داره بعد از مرگ‌ش از ثروت کنت به اونا هم چیزی برسه؟ مادرش می‌گه برای این‌که کنت خیلی پولداره و ما خیلی فقیریم.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۱۱

بعد از رفتن مهمون‌ها کنتس ناتالی روستوا می‌گه می‌خواد استراحت کنه و اگه کسی برای تبریک اومد، بهش بگند برای شام برگرده و فعلا کسی رو نمی‌بینه. توی اتاق‌ با دوست صمیمی‌ش، آنا میخاییلونا، نشسته ولی دخترش ورا هم اون‌جاست. به ورا می‌گه از پیش‌شون بره، معلومه که ورا بچه مورد علاقه‌اش نیست. ورا می‌ره پیش بقیه جوان‌ها، می‌بینه بوریس، ناتاشا، نیکولای و سونیا دو به دو باهم نشستند و نیکولای داره برای سونیا شعر می‌نویسه. از نیکولای عصبانی می‌شه به وسایلش دست زده و جوهر رو ازش می‌گیره. ناتاشا بهش می‌گه اصلا قلبی نداره. ورا عصبانی می‌شه و می‌گه به مادرشون می‌گه که ناتاشا و بوریس بهم علاقه دارند و بعدش از پیش اون‌ها هم می‌ره. 

کنتس به دوستش می‌گه جالبه که توانسته کار بوریس رو درست کنه و اون افسر شده در حالی که نیکولای کار ساده‌تری گرفته توی ارتش. از آنا میخاییلونا می‌پرسه چطوری توانسته این کارو کنه؟ اون هم بهش می‌گه به عنوان زنی که شوهرش مرده و ثروت و موقعیت اجتماعی‌ش رو از دست داده هر کاری که بتوانه انجام می‌ده و به آشناهای قدیم نامه می‌نویسه و ازشون کمک می‌خواد. برای کار بوریس هم از پرنس وسیلی کمک گرفته و اون از امپراطور و تازه ازش عذرخواهی کرده که کار بالاتری برای بوریس جور نکرده. ولی خیلی ناراحته که به اندازه کافی پول نداره که وسایلی که بوریس لازم داره رو بخره. ۲۵ روبل داره درحالی که ۵۰۰ روبل لازم داره. ولی می‌خواد بره از پدرخوانده پی‌یر، کنت بزوخوف، کمک بگیره. موقع خداحافظی کنت روستوف بهش می‌گه اگه داره می‌ره پیش کنت بزوخف به پی‌یر بگه برای شام بیاد خانه روستوف‌ها.