Tag Archives: روستوف

کتاب اول، بخش اول، فصل ۹

کنت روستوف به مهمون‌ها می‌گه پسرش نیکولای دانشگاه و خانواده‌اش رو بی‌خیال شده و می‌خواد بره جنگ، چون دوست‌ش بوریس افسر شده و می‌ره. نیکولای می‌گه این‌طوری نیست و فکر می‌کنه شغل دیپلمات یا اداری دوست نداره و افسری گزینه به‌تری‌ه براش.

ژولی کاراگینا که به نیکولای علاقه داره، بهش می‌گه توی مهمونی آرخاروف‌ها جاش خالی بوده. سونیا که به نیکولای علاقه داره، از این‌که اونا دارند باهم حرف می‌زنند ناراحت می‌شه و می‌ره بیرون. نیکولای متوجه می‌شه و می‌ره دنبالش. مشخص‌ه که هر دو بهم علاقه دارند. آنا میخالونا می‌گه جوان‌ها خیلی احساسی‌ند و می‌گه ناتاشا هم به بوریس علاقه‌منده. همین‌طور که درمورد بچه‌هاشون حرف می‌زنند، به کنت رستوف می‌گه اون همیشه اول نفری‌ه که بچه‌هاش درمورد احساسات‌شون باهاش حرف می‌زنند و خیلی بهم نزدیک‌ند. بعد هم به کنت روستوف می‌گه دختر کوچکش، ناتاشا، خیلی پر شروشوره. کنت روستوف می‌گه دخترش خیلی شبیه خودش‌ه. ویرا دختر بزرگ‌ کنت روستوف هنوز پیش‌شون نشسته. کنت روستوف می‌گه زنش موقع بزرگ‌کردن دختر اول‌شون، ورا، خیلی سخت‌گیرتر بوده. ورا هم این رو تایید می‌کنه. دختر کوچک‌ش داره از یک ایتالیایی آواز یاد می‌گیره و صدای خیلی قشنگی داره. کوراگین‌ها بالاخره می‌رند ولی قول می‌دهند برای شام برگردند.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۷

پرنس وسیلی سر قولش به پرنسس دروبتسکایا مونده و برای بوریس توی ارتش ارتقا گرفته و به گارد سمینوف منتقل شده، ولی مشاور کوتوزوف نشده. بعد از مهمونی، پرنسس دروبتسکایا برمی‌گرده مسکو و می‌ره پیش فامیل پولدارش روستوف‌.

روز جشن سنت ناتالی‌ه. روز نام یک سنت کاتولیک/ارتدکس‌ه. هر قدیس در هر سال یک روز جشن داره و کسایی که اسم‌شون با اسم اون قدیس یکی‌ه اون روز رو به عنوان روز نام جشن می‌گیرند. توی خانواده روستوف‌، هم مادر هم دختر کوچک خانواده اسم‌شون ناتالی‌ه. همه برای گفتن تبریک می‌اند خونه‌شون، کنت روستوف‌ با همه مثل هم حرف می‌زنند و یکسری جمله رو هی تکرار می‌کنه و کسایی که می‌آند رو به مهمانی و شام دعوت می‌کنه.

آخرین مهمون‌ها خانواده کاراگین‌هاست. ماریا کاراگین وقتی می‌رسه شروع می‌کنه به بدگوی از پی‌یر و کارهاش. این‌که توی مهمونی خونه آنا پاولونا خیلی گستاخ بوده و با پسر پرنس وسیلی و دولوخف که هر دو به عیاشی معروف‌ند، دوست شده. دولوخف معلوم نیست چی کار کرده که توی کار هم رده‌اش پایین‌ اومده ولی پرنس وسیلی موفق شده یک کلکی بزنه تا کارایی که پسرش و دولوخوف کردند رو ماست‌مالی کنه. از جریان مهمونی‌ و خرس براشون می‌گه و تعریف می‌کنه یک پلیس رو با طناب به خرس بستند و بعد انداختند توی رودخونه. ماری کاراگین بهشون می‌گه که پدر پی‌یر کلی بچه نامشروع داره ولی پی‌یر بچه مورد علاقه‌شه و برای همین ثروتش به اون می‌رسه و پی‌یر پولدار می‌شه. به نظر کنت ولی داستان خرس خنده‌دار می‌آد.