Tag Archives: زرخوف

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۵

اون روز عصر بحث داغی بین افسرها تو محل اقامت دنیسوف در جریانه. یکی به روستوف می‌گه تو باید بری از کلنل معذرت بخوای. روستوف می‌گه من نمی‌گذارم کسی به من بگه دروغگو. هر کار می‌خواد بکنه دستگیرم کنه یا به کار بگیرتم ولی هیچ کس نمی‌تونه منو مجبور کنه معذرت بخوام. بهش می‌گن آخه تو جلوی بقیه یکی رو متهم به دزدی کردی. روستوف اصرار داره که کار درست رو کرده و اینکه جلوی بقیه بوده شاید دیپلماتیک نبوده که اونم دیپلمات نیست. بحث ادامه پیدا می‌کنه.اون افسری که با روستوف بحث می‌کنه اعتفاد داره که اون به شرافت بقیه گروه هم صدمه زده و هی هر از گاهی هم هم به دنیسوف نگاه می‌کنه تا شاید اون تاییدش کنه. آخر روستوف انقدر بهش فشار میاد که با گریه می‌گه آره آره من اشتباه کردم ولی بازم نمی‌تونم برم معذرت بخوام.

همون موقع زرخوف وارد می‌شه و به بقیه می‌گه که مک رو دیده و ارتش اتریش شکست خورده. همه می‌فهمن که این به معنیه که باید وارد جنگ بشن. خوشجال می‌شن و می‌گن خدا رو شکر. خیلی زیادی اینجا نشستیم.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۳

بعد از بازدید کوتوزوف ژنرال اتریشی رو به اتاقش می‌بره و به مشاورش (آندری بولکونسکی) کاغذهای مربوط به وضعیت ارتش روسیه رو براش می‌اره. کوتوزوف انگار خودش از صدای خودش خوشش اومده می‌گه اگر به اختیار خودم بود باور کنید هیچ افتحاری بالاتر از این نبود و من خیلی زودتر از این‌ها سربازهام رو به خدمت آرچ‌دوک فردیناند سپرده بودم. ولی شرایط جور دیگه‌ایه. 

فرماندار اتریشی هم می‌گه نفرمایید البته هیچ کس از شما واردتر نیست ولی اگر زودتر ارتش عالی روسیه به اتریش ملحق بشه پیروزی‌های بیشتری می‌شه به دست اورد. کوتوزوف می‌گه ولی من شنیده‌ام که تحت فرماندهی ژنرال گرانقدر مک ارتش اتریش پیروزی‌های زیادی به دست اورده و به کمک ما احتیاج نداره.

پرنس آندری نامه‌هایی که کوتوزوف می‌خواد رو بهش می‌ده. 

آندری از وقتی به جنک اومده خیلی تغییر کرده. تبدیل به مردی شده که نظر دیگران براش مهم نیست و فکرش مشغول کارهای  خودشه. از خودش راضی تره و جذاب‌تر شده.

بین بقیه افسرها دو تا شهرت داره. یه عده می‌فهمن که آندری با اونا فرق داره و به جاهای بزرگی قراره برسه. و ازش حساب می‌برن و ستایشش می‌کنند. یه عده هم که البته اکثریت هستند ، فکر می‌کنن خیلی سرد و بدخلقه. البته همون‌ها هم بهش احترام می‌گذارن و ازش می‌ترسن.

پرنس آندری به اتاقش میاد تا گزارشی که کوتوزوف بهش گفته رو بنویسه در مورد این که چرا پیشروی نمی‌کنن. خودش هم دقیق نمی‌دونه چی بنویسه چون اخبارهای ضد و نقیض در مورد پیروزی یا شکست ارتش اتریش می‌شنون.

همون موقع یه ژنرالی که کسی نمی‌شناستش با سر باندپیچی شده وارد می‌شه و سراغ فرماندار کل رو می‌گیره. وقتی بالاخره کوتوزوف کارش تموم می‌شه و از اتاق میاد بیرون ژنرال جلو می‌ره و خودش رو معرفی می‌کنه: مک بیچاره. اخبار شکست ارتش اتریش درست بوده. ظرف نیم ساعت پیام به همه اطراف صادر می‌شه که ارتش روسیه باید خودش رو برای رودررویی با دشمن آماده کنه.

پرنس اندری جزو معدود آدم‌هاییه که با علاقه جریان جنگ رو دنبال می‌کنه. یه طورهایی خوشحاله که اتریش شکست خورده و حالا اونا باید با بناپارت روبرو بشن گرچه نگرانه که نبوغ بناپارت از شجاعت اونا بیشتر باشه. می‌ره که مثل هر روز برای پدرش نامه بنویسه و خبر رو بده.

تو راهرو زرخوف و نسویتسکی ژنرال مک رو می‌بینن . زرخوف می‌ره جلو و شروع می‌کنه به ژنرال تبریک می‌گه. پرنس آندری خیلی عصبانی می‌شه و به نسویتسکی می‌گه که اگه می‌خواد افسر وفادار به تزار باشه باید جدی باشه و کشته شدن ۴۰هزار نفر چیزی نیست که بخواد مساله شوخی و خنده باشه.