اون روز وقتی ماریا میره پیش لیزا. میبینه حالش خوب نیست ولی لیزا فکر میکنه مشکل گوارشی داره به خاطر غذایی که خورده. اما ماریا میگه قابله بیاد پیشش. بعد هم میگه دکتر از مسکو بیاد چون وضع حمل نزدیکه. یک رسم و عقیده هم بینشون بوده که اگه آدمهای کمتری بودند وقت زایمان یک زن بارداره میزان دردی که باید تحمل کنه کمتره. برای همین با اینکه همه خدمتکارا و اهالی خونه میدونستند موقع وضع حمل لیزاست ولی خودشون رو با کارهای روزمره مشغول کرده بودند. ماریا تو اتاقشه که پرستار دوران کودکیش میره پیشش، خیلی وقته که پرستارش به اتاقش نرفته. باهم شمع روشن میکنن که دعا کنن. ناگهان صدا میآد و ماریا چون میدونه دکتر زبان روسی بلد نیست میره پایین. ولی دکتر نیست، آندری از کالسکه بیرون میآد و بعد از اون دکتر میرسه. خیلی تصادفی دکتر و آندری باهم رسیدند. ماریا از دیدن برادرش خیلی هیجانزده است.
Tag Archives: لیزا
کتاب اول، بخش سوم، فصل ۳
بعد از اینکه پرنس وسیلی موفق شد برای دخترش هلن یک شوهر پولدار، پییر، پیدا کنه. رفت سراغ نقشه بعدیش که برای پسر خوشگذرون و ولخرجش، آناتول، یک زن پولدار پیدا کنه.
پرنس وسیلی به پرنس بولکونسکوی نامه مینویسه و میگه که برای یک ماموریتی سمت اونها میره و میخواد راهش رو طولانیتر کنه و به دیدن پرنس بولکونسکی بره و البته پسرش آناتول هم همراهشه و اون هم دوست داره به دیدن پرنس بیاد. پرنس وسیلی نقشه کشیده که به دیدن اونها بره و ماریا ،خواهر آندری که به خوش چهره نبودن معروفه، رو برای پسرش خواستگاری کنه.
پرنس وسیلی کار اولش رو به واسطه پرنس بولکونسکی گرفته، بعد با زرنگی کلی توی کار پیشرفت کرده و ردهاش بالا رفته. برعکس پرنس بولکونسکی که دیگه کار نمیکنه و در واقع توی املاک خودش که جای پرتیه تبعید شده، واسه همین هم خیلی از پرنس وسیلی بدش میآد. بعد از گرفتن نامه، از حرفهای عروسش (لیزا) متوجه میشه که قصد واقعی اومدن پرنس وسیلی و آناتول چیه و عصبانیتر میشه.
سر میز غذا، مادموازل بوریین و ماریا میدونن که پرنس اوقاتش تلخه، مادموازل بوریین کار راحتی داره، یکطوری رفتار میکنه که از چیزی خبر نداره ولی ماریا فکر میکنه اگه اون هم خودش رو به بیخبری بزنه یعنی برای پدرش اهمیتی قائل نبوده و متوجه اوقات تلخیش نبوده. اگه هم گرفته و ناراحت باشه پرنس بهش میپره که چرا اخمالویی. پرنسس کوچک، لیزا، ولی سر میز نیست. چون خیلی از پدرشوهرش میترسه، و چون فهمیده اوقات پرنس تلخه، به بهانه اینکه حامله است و حالش خوب نیست مونده توی اتاقش. پرنس بولکونسکی سر میز غذا خیلی عصبانیه و با همه دعوا داره بعد از شام ولی میره به عروسش سر میزنه و حالش رو می پرسه.
شب قبل از رسیدن پرنس وسیلی و آناتول حسابی برف اومده. صبح که پرنس بولکونسکی طبق برنامه همیشگی میره پیادهروی، میبینه برفها رو پارو کردن. خیلی عصبانی میشه و میگه برفها رو بریزن توی راه که حرکت کالسکهها سختتر باشه. بعد از رسیدنشون، آناتول توی اتاق خودش داره به سرووضعش میرسه. وقتی آماده میشه میره پیش پدرش، مثل همیشه شاد و شنگوله و از پدرش به شوخی میپرسه یعنی دخترشون چقدر زشته؟ پرنس وسیلی بهش میگه مواظب حرفا و کارهاش باشه که پرنس بولکونسکی یک پیرمرد سختگیر و بداخلاقیه. اون هم میگه اصلا حوصله آدمهای پیر و غرغرو رو نداره.
لیزا و مادموازل بوریین میرند اتاق ماریا. از لباس و آرایشش ایراد میگیرن. مادموازل بوریین بهش میگه یک لباس خوشگل بپوشه و بعد آرایشش میکنه و موهاش رو مرتب میکنه، خیلی کار سختیه موها رو ببنده یا باز بگذاره، هرکاری میکنه انگار قیافه ماریا زشتتر میشه. لیزا میگه نه همون پیرهن خاکستری ساده همیشگیش رو بپوشه و سعی میکنه آرایش صورت و موهاش رو کمتر کنه ولی خیلی فرقی نمیکنه. ماریا قشنگ نیست و فقط وقتی خوشحاله چشمهای قشنگی داره ولی اون روز حسابی مضطرب و نگرانه. توی خیال خودش به این فکر میکنه شوهر و بچه داره ولی بعدش از فکر ازدواج وحشت میکنه. شروع میکنه به دعا کردن چون به نظرش فکر رابطه و ازدواج گناهه. بعد از اینکه دعا میکنه و از خدا کمک میخواد آرومتر میشه و میره پیش مهمونها.
کتاب اول، بخش اول، فصل ۲۵
آندری آماده شده بره جنگ. ماریا میره پیشش و بهش میگه باورش نمیشه که انقدر بزرگ شده و دلش براش تنگ میشه. ماریا که خیلی مهربونه به برادرش میگه که با زنش، لیزا، مهربونتر باشه. آندری هم میگه من که بهت نگفته بودم ما باهم مشکل داریم پس لابد زنم بهت گفته. ماریا انکار نمیکنه. ولی بهش یادآوری میکنه لیزا توی شهر بزرگ شده و کلی برنامههای مختلف میرفته ولی الان مجبور شده بیاد یکجای دورافتاده و دور از اجتماع و در انزوا باشه در حالی که حامله هم هست.
ماریا هم خیلی ناراحته که برادرش میخواد بره جنگ و چون خیلی معتقد و متدینه یک نمادی بهش میده که مثل پدربزرگش به خودش آویزان کنه که توی جنگ سالم بمونه. آندری که برعکس خواهرش و مثل پدرش به دین اعتقادی نداره قبول میکنه و آویز رو ازش میگیره. آندری به ماریا میگه اون و زنش بهم خیانت نمیکنند ولی هیچکدوم از زندگی زناشوییشون شاد نیستند.
ماریا میره لیزا رو بیدار کنه که از شوهرش خداحافظی کنه. آندری هم باهاش میره. توی راهرو مادموازل بوریین رو میبینه، اون هم یکطوری از آندری خداحافظی میکنه که معلومه بهش علاقه داره.
آندری صدای لیزا رو میشنوه که داره یک جوکی که بارها براش تعریف کرده رو برای ماریا تعریف میکنه. میره پیش پدرش که باهاش خداحافظی کنه. از پدرش میخواد موقع زایمان حتما از پترزبورگ یک دکتر برای لیزا بیارند، پدرش خیلی موافق نیست ولی قبول میکنه. پرنس بولکونسکی به آندری میگه، زن اینطوریه که نه میشه باهاش زندگی کنی نه میشه بکشیش که ازش خلاص بشی، آندری میفهمه که پدرش هم متوجه شده که آندری عاشق زنش نیست بولکونسکی قول می دهد از لیزا و کودک مراقبت کنه به آندری میگه توی میدان جنگ شجاع باشه. پرنس بولکونسکی از این فکر که ممکنه پسرش توی جنگ بمیره ناراحته ولی ناراحتیش رو با عصبانیت نشون میده. موقع خداحافظی آندری،لیزا رو بغل میکنه و خیلی دراماتیک لیزا از ناراحتی بیهوش میشه.
کتاب اول، بخش اول، فصل ۲۴
سر ساعت مشخص پرنس بولکونسکی وارد ناهارخوری میشه که دخترش و مادموازل بوریین نشستهان. به جز اونا معمارشون هم نشسته. پرنس معمولا خیلی تمایزات اجتماعی براش مهمه ولی تو این مورد میخاییل ایوانویچ رو سر میزش دعوت میکنه و معمولا هم با اون بیشتر از هر کس دیگهای حرف میزنه.
پرنس آندری همین طور که منتظره به در و دیوار نگاه میکنه و چشمش میافته به یه تابلوی جدید که شجرهنامهشون توشه. یهو شروع میکنه به خندیدن از کار باباش. پرنسس ماریا که همه کارهای باباش به نظرش بی نقص میاد اصلا منظور برادرش رو نمیفهمه.
سر ساعت ۲ پرنس بولکونسکی وارد میشه. اول یه دستی به موهای دخترش میکشه و بهش میگه خوشخالم میبینمت. میشینه سر جاش و به میخاییل ایوانویچ میگه که بشینه. بعد به عروسش یه نگاهی می کنه که از حاملگی چاق شده و میگه باید هر روز بری راه بری . لیزا اصلا این جمله رو نادیده میگیره . بعد شروع میکنن در مورد پدرش و آشناهای مشترک حرف میزنن. که لیزا از این موضوع خیلی خوشش میاد و با علاقه و مفصل اخبار همه رو میده.
ولی پرنس بولکونسکی یه نگاه جدیای بهش میکنه و برمیگرده با میخاییل ایوانویچ در مورد بناپارت حرف میزنه. که البته میخاییل ایوانویچ خودش میدونه که این وسط فقط بهانهایه برای اینکه پرنس سر حرف رو در مورد جنگ با پسرش باز کنه. پرنس اعتقاد داره که مردهای الان الفبای جنگ رو هم بلد نیستند و همینه که بناپارت با اینکه عددی نیست به این بیعرضهها پیروز شده. پرنس آندری با علاقه به حرفهای باباش گوش میکنه و باهاش بحث میکنه که بناپارت جنرال بزرگیه.
پرنس بولکونسکی میگه درسته من قبلا هم گفتهام بناپارت تاکتیک زن خوبیه چون جنگش رو با آلمانها شروع کرده که هر کسی میتونه به آلمانها پیروز شه. و این باعث شد بناپارت شهرت پیدا کنه وگرنه.. و بعد شروع میکنه با دقت تمام اشتباههای ریز و درشت بناپارت رو گفتن. پرنس آندری با اینکه مخالفه ولی براش جالبه که پدرش با اینکه تو انزوا زندگی میکنه انقدر از همه چی خبر داره.
عروس خانواده همه مدت ساکت نشسته و با ترس نگاه میکنه. وقتی شام تموم میشه به پرنسس ماریا میگه چقدر پدرت پر حرارته، شاید به همین خاطر من ازش میترسم. پرنسس ماریا میگه وای ولی خیلی مهربونه. و از اتاق میرن بیرون.
کتاب اول، بخش اول، فصل ۶
لیزا هم که لباسش رو عوض کرده میاد پیش پییر و آندری ولی آندری و لیزا دعواشون میشه. لیزا گریه میکنه که آندری خیلی عوض شده و مثل بچه باهاش رفتار میکنه. پییر خیلی معذب میشه .وقتی تنها میشن، سر شام آندری به پیپر میگه که چقدر ناراحته از ازدواج کردن. اینکه همه مهمونیها و غیبتها و مراسم به نظرش بیهوده و تو خالی میاد و و ازدواج کردن جلوی آزادیش رو گرفته. از پدرش نقل قول میکنه که زنها رو تو جامعه که میبینی به نظر میاد یه چیز جالبی در موردشون وجود داره ولی نزدیک که میشی میبینی احمق و سادهان و به پییر توصیه می کنه هیچ وقت ازدواج نکنه.
بعد در مورد پییر حرف میزنن و آندری ازش قول میگیره که علافی رو کنار بگذاره و مخصوصا با کوراگینها (خانواده پرنس وسیلی) نگرده. پییر هم قول میده ولی از در اونجا در میاد مستیم میره مهمونی آناتول.
ورق بازی تموم شده. ولی مهمونها هنوز هستن و صدای خنده و صدای ناله یه خرس میاد. هشت نه نفر دور پنجره جمع شدهان و سه نفر با یه بچه خرس که به زنجیر وصله سرگرمن.
اون وسط آناتول با یه کسی به اسم دولوخف و دیگران دارن شرطبندی میکنن. آناتول و دولوخف هر دو تو پترزبوگ شهرهان به عیاشی و مست کردن و شیطنت کردن. پییر رو تشویق میکنن که قاب پنجره رو از جا در بیاره. دولوخف میپره رو کناره دیوار و شرط میبنده که یه بطری رام رو در حالی که رو لبه آویزون شده یه ضرب بنوشه. همه مخصوصا پییر دیگه مست مست شدن. دولوخف شرط رو می بره . پییر که هیجان زده شده خرسه رو بغل میکنه و شروع میکنه باهاش رقصیدن.
کتاب اول، بخش اول، فصل ۵
مهمونی تموم شده و مهمونها دارند میرند. آنا پاولونا با مهمونها خداحافظی میکنه. به پییر میگه امیدواره که نظرش در مورد بناپارت تغییر کنه. با پرنسس کوچک لیزا حرف زده و قرار شده خواهر آندری رو با آناتول آشنا کنند که بعد اونا باهم ازدواج کنند. پرنس ایپولیت درگوشی با لیز حرف میزنه و بهش میگه خوشحاله که مهمونی سفیر نرفته و اینجا مونده. آندری، به پییر میگه با اونا بره خونهشون. موقع رفتن باز ایپولیت میره به لیزا کمک کنه و واضحه که به لیزا علاقه داره. ویکونت هم متوجه شده و بهش میگه.
وقتی میرسند خونه پییر و آندری در مورد کار حرف میزنند. آندری به پییر یادآوری میکنه که پدرش ازش انتظار داره که مشغول کار بشه. پییر پسر نامشروعه، وقتی ده ساله میشه پدرش با یک راهبه به عنوان معلم سرخونه میفرستدش اروپا. وقتی بعد از ده سال برمیگرده روسیه، پدرش بهش یک نامه و پول میده و میگه برو پیش پرنس وسیلی، اون بهت کمک کنه که کار پیدا کنی. پییر به خاطر علاقهاش به بناپارت دوست نداره بره توی ارتش و به آندری میگه حاضره برای آزادی بره جنگ ولی حاضر نیست بره جنگ علیه کسی که به خاطر آزادی قیام کرده. آندری میگه اگه قرار بود هرکسی فقط برای عقیده شخصی خودش بجنگه، دیگه جنگی درکار نبود. هردوشون موافقند اگه اینطور بود دنیا جای بهتری بود. آندری میخواد بره جنگ چون از زندگیای که داره راضی نیست.
کتاب اول، بخش اول، فصل ۳
مهمونهای زیادی اومدند و خونه آنا پاولونا حسابی شلوغ شده. یک گروه، اکثرا مرد، دور ابه موریو جمع شدند، یک گروه از جوونترها دور هلن و پرنسس کوچک، لیزا، جمع شدند و گروه سوم هم دور مورتمارت و آنا پاولونا هستند. ویکنت مورتمارت مرد جوون زیبایی که خیلی هم مبادی آدابه، مهمون ویژه آنا پاولوناست. آنا پاولونا حسابی حواسش بهش هست و تحویلش میگیره. اون گروهی که دور مورتمارت هستند، در مورد قتل دوک انگین حرف میزنند، اینکه چرا بناپارت ازش متنفر بود و چطور اون به خاطر بلندطبعی خودش کشته شد. آنا پاولونا به ویکونت میگه برای همه با جزییات تعریف کنه چون ویکنت، دوک رو از نزدیک میشناخته. آنا پاولونا، هلن رو هم صدا میزنه که بیاد پیششون. هلن لباس خیلی زیبایی پوشیده و خیلی هم مراقب رفتارش هست. به نظر یک کمی حتی خجالتی میآد. ویکنت براش سخته توی جمع بزرگ توضیح بده و حرف بزنه. پرنسس کوچک هم با هلن میره و به قصه گوش میکنه.
برادر کوچک هلن، ایپولیت، هم هست. با وجود اینکه خیلی شبیه هلنه، اصلا زیبا نیست. ایپولیت به ویکنت میگه قصه ارواح نگی چون من از قصه ارواح خوشم نمیآد. ایپولیت یکطوری حرف میزنه که معلوم نیست اهل شوخی و بذلهگوییه یا خیلی خنگه. ویکونت بهشون میگه دوک انگین یواشکی رفته پاریس پیش بازیگر موردعلاقهاش که اتفاقا بناپارت هم بهش علاقه داشته و همدیگرو میبینند. ولی وقتی باهم مبارزه میکردند، موقعی که بناپارت از هوش میره دوک اون رو نمیکشه، بناپارت وقتی به هوش میآد انقدر از این موضوع شاکی میشه که دوک رو میکشه. پییر باهاش بحث میکنه ولی آنا پاولونا حواسش هست و زود میره پیشش که بحث رو قطع کنه.
شوهر پرنسس کوچک، پرنس آندری بولکونسکی، هم به مهمونی میآد. خیلی حال و حوصله نداره، دوروبر رو یک نگاهی میندازه و بهشون میگه برای رفتن به جنگ ثبت نام کرده و قراره کمک جنرال کوتوزوف باشه. پییر و آندری بولکونسکی باهم دوست صمیمیند. از دیدن همدیگه خوشحال میشند.
پرنس وسیلی بلند میشه که بره، ولی قبلش به آنا پاولونا میگه به پییر آداب معاشرت یاد بده.
کتاب اول، بخش اول، فصل ۲
مهمونی آنا پاولونا در جریان و پر از مهمونه. هلن اومده که باباش پرنس وسیلی رو ببره مهمونی سفیر. پرنسس کوچک لیزا (عروس پرنس بولکونسکی) هم هست که انقدر خوشگله که تو سنت پترسبورگ معروفه هست. پسر دیگه پرنس وسیلی، ایپولیت هست که با یه شخصی به اسم مورتمارت اومده. ابه موریو هم هست.
افرادی که از در وارد میشن به عمه میزبان معرفی میشه و عرض ادب میکنن. ولی بعد هر کسی تو دایرههای آشناهای خودش مشغول به صحبت میشه.
یه مهمون دیگه که از در وارد میشه پییر پسر نامشروع کنت بزوخف که یکی از نزدیکان کاترین بزرگه و نزدیک به مرگه. پییر تازه از خارج برگشته، هنوز شغل مشخصی نداره و به آداب اجتماعی هم وارد نیست و آنا پولونا حواسش بهش هست که کار یا حرف خارج از عرفی نزنه. فوری به ابه موریو معرفیش میکنه تا با اون حرف بزنه. این اولین مهمونی پییر تو روسیه است. میدونه که خیلی افراد با نفود اینجا هستن و نمیدونه دقیقا چه جوری رفتار کنه و به حرف کی گوش کنه ولی میبینه که ابه موریو حرفاش جالبه و همونجا مستقر میشه.