Tag Archives: مادموازل بوری‌ین

کتاب اول، بخش اول، فصل ۲۵

آندری آماده شده بره جنگ. ماریا می‌ره پیش‌ش و بهش می‌گه باورش نمی‌شه که انقدر بزرگ شده و دلش براش تنگ می‌شه. ماریا که خیلی مهربون‌ه به برادرش می‌گه که با زن‌ش، لیزا، مهربون‌تر باشه. آندری هم می‌گه من که بهت نگفته بودم ما باهم مشکل داریم پس لابد زن‌م بهت گفته. ماریا انکار نمی‌کنه. ولی بهش یادآوری می‌کنه لیزا توی شهر بزرگ شده و کلی برنامه‌های مختلف می‌رفته ولی الان مجبور شده بیاد یک‌جای دورافتاده و دور از اجتماع و در انزوا باشه در حالی‌ که حامله هم هست.
 ماریا هم خیلی ناراحت‌ه که برادرش می‌خواد بره جنگ و چون خیلی معتقد و متدین‌ه یک نمادی بهش می‌ده که مثل پدربزرگش به خودش آویزان کنه که توی جنگ سالم بمونه. آندری که برعکس خواهرش و مثل پدرش به دین اعتقادی نداره قبول می‌کنه و آویز رو ازش می‌گیره. آندری به ماریا می‌گه اون و زنش بهم خیانت نمی‌کنند ولی هیچ‌کدوم از زندگی زناشویی‌شون شاد نیستند. 
ماریا می‌ره لیزا رو بیدار کنه که از شوهرش خداحافظی کنه. آندری هم باهاش می‌ره. توی راهرو مادموازل بوری‌ین رو می‌بینه، اون هم یکطوری از آندری خداحافظی می‌کنه که معلوم‌ه بهش علاقه داره.
آندری صدای لیزا رو می‌شنوه که داره یک جوکی که بارها براش تعریف کرده رو برای ماریا تعریف می‌کنه.
می‌ره پیش پدرش که باهاش خداحافظی کنه. از پدرش می‌خواد موقع زایمان حتما از پترزبورگ یک دکتر برای لیزا بیارند، پدرش خیلی موافق نیست ولی قبول می‌کنه. پرنس بولکونسکی به آندری می‌گه، زن‌ این‌طوریه که نه می‌شه باهاش زندگی کنی نه می‌شه بکشی‌ش که ازش خلاص بشی، آندری می‌فهمه که پدرش هم متوجه شده که آندری عاشق زنش نیست. پرنس بولکونسکی قول می دهد از لیزا و کودک مراقبت کنه به آندری می‌گه توی میدان جنگ شجاع باشه. پرنس بولکونسکی از این فکر که ممکن‌ه پسرش توی جنگ بمیره ناراحت‌ه ولی ناراحتی‌ش رو با عصبانیت نشون می‌ده. موقع خداحافظی آندری، لیزا رو بغل می‌کنه و خیلی دراماتیک لیزا از ناراحتی‌ بیهوش می‌شه. 

کتاب اول، بخش اول، فصل ۲۴

سر ساعت مشخص پرنس بولکونسکی وارد ناهارخوری می‌شه که دخترش و مادموازل بوری‌ین نشسته‌ان. به جز اونا معمارشون هم نشسته. پرنس معمولا خیلی تمایزات اجتماعی براش مهمه ولی تو این مورد میخاییل ایوانویچ رو سر میزش دعوت می‌کنه و معمولا هم با اون بیشتر از هر کس دیگه‌ای حرف می‌زنه.

پرنس آندری همین طور که منتظره به در و دیوار نگاه می‌کنه و چشمش می‌افته به یه تابلوی جدید که شجره‌نامه‌شون توشه. یهو شروع می‌کنه به خندیدن از کار باباش. پرنسس ماریا که همه کارهای باباش به نظرش بی نقص میاد اصلا منظور برادرش رو نمی‌فهمه.

سر ساعت ۲ پرنس بولکونسکی وارد می‌شه. اول یه دستی به موهای دخترش می‌کشه و بهش می‌گه خوش‌خالم می‌بینمت. می‌شینه سر جاش و به میخاییل ایوانویچ می‌گه که بشینه. بعد به عروسش یه نگاهی می کنه که از حاملگی چاق شده و می‌گه باید هر روز بری راه بری . لیزا اصلا این جمله رو نادیده می‌گیره . بعد شروع می‌کنن در مورد پدرش و آشناهای مشترک حرف می‌زنن. که لیزا از این موضوع خیلی خوشش میاد و با علاقه و مفصل اخبار همه رو می‌ده.

ولی پرنس بولکونسکی یه نگاه جدی‌ای بهش می‌کنه و برمی‌گرده با میخاییل ایوانویچ در مورد بناپارت حرف می‌زنه. که البته میخاییل ایوانویچ خودش می‌دونه که این وسط فقط بهانه‌ایه برای اینکه پرنس سر حرف رو در مورد جنگ با پسرش باز کنه. پرنس اعتقاد داره که مردهای الان الفبای جنگ رو هم بلد نیستند و همینه که بناپارت با اینکه عددی نیست به این بی‌عرضه‌ها پیروز شده. پرنس آندری با علاقه به حرف‌های باباش گوش می‌کنه و باهاش بحث می‌کنه که بناپارت جنرال بزرگیه.

پرنس بولکونسکی می‌گه درسته من قبلا هم گفته‌ام بناپارت تاکتیک زن خوبیه چون جنگش رو با آلمان‌ها شروع کرده که هر کسی می‌تونه به آلمان‌ها پیروز شه. و این باعث شد بناپارت شهرت پیدا کنه وگرنه.. و بعد شروع می‌کنه با دقت تمام اشتباه‌های ریز و درشت بناپارت رو گفتن. پرنس آندری با اینکه مخالفه ولی براش جالبه که پدرش با اینکه تو انزوا زندگی می‌کنه انقدر از همه چی خبر داره.

عروس خانواده همه مدت ساکت نشسته و با ترس نگاه می‌کنه. وقتی شام تموم می‌شه به پرنسس ماریا می‌گه چقدر پدرت پر حرارته، شاید به همین خاطر من ازش می‌ترسم. پرنسس ماریا می‌گه وای ولی خیلی مهربونه. و از اتاق می‌رن بیرون.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۲۳

آندری و همسرش، پرنسس کوچک، به خونه پرنس بولکونسکی‌ می‌رسند. آندری با خدمتکار پدرش حرف می‌زنه و از پدرش و خواهرش می‌پرسه. پرنسس کوچک از بزرگی خونه تعجب می‌کنه، به نظرش اون‌جا کاخ‌ه.

آندری می‌دونه که اون ساعت طبق عادت و برنامه همیشگی پدرش چرت می‌زنه. پس به اتاقی می‌رند که مادموازل بوری‌ین و پرنسس ماریا هستند. ماریا مشغول تمرین پیانوه ولی صدای خیلی خوشایندی نداره. ماریا و پرنسس کوچک همدیگرو بغل می‌کنند و از خوشحالی دیدن همدیگه گریه می‌کنند، خیلی عجیبه چون فقط همدیگرو یک‌بار روز عروسی دیدند ولی خیلی بهم علاقه دارند. مادموازل بوری‌ین خودش رو معرفی می‌کنه ولی پرنسس کوچک می‌گه از نامه‌هایی که ماریا براش نوشته می‌شناسدش و می‌دونه دوست خوب ماریاست. ماریا و آندری بهم نگاه می‌کنند، معلومه که خواهر و برادر هم رابطه صمیمی و نزدیکی دارند. ماریا از آندری می‌پرسه درسته که قراره بره جنگ؟ آندری می‌گه آره و این‌که فردا عازم‌ه. ماریا با چشم‌هاش ناراحت و عاشقانه برادرش رو نگاه می‌کنه. پرنسس کوچک هم از رفتن آندری ناراحت و معترض‌ه. آندری از خواهرش می‌پرسه که پدرش هنوز هم مطابق برنامه و روتین همیشگی‌شه؟ ماریا می‌گه آره همه‌چی خواب، پیاده‌روی، ریاضی و هندسه همه‌چی مثل سابق‌ه.

آندری به سمت اتاق پدرش می‌ره. دیگه پرنس بولکونسکی از چرت قبل شام‌ش بیدار شده و سرحال‌ه. یک جمله معروف داره که چرت بعد از شام نقره‌ای‌ه ولی چرت قبل شام طلایی (چرت قبل از شام حتی از چرت بعد از شام هم به‌تره). آندری به پدرش می‌گه زنش حامله است و برای همین قراره وقتی آندری می‌ره جنگ پیش اون‌ها بمونه. پدرش می‌گه خونه براش آماده‌ است و ماریا بهش نشون می‌ده. پرنس بولکونسکی به طعنه و مسخره از پسرش می‌پرسه قراره بره با ناپلئون بجنگه؟ آندری می‌ٔدونه پدرش به علوم نظامی جدید خوش‌بین نیست. اما کم‌کم شروع می‌کنه با هیجان درمورد نقشه‌ها و استراتژی‌ها نظامی روسیه توضیح بده. پدرش هم می‌گه به‌تره حسابی جواب ناپلئون رو بده قبل این‌که اون به روسیه برسه.