مهمونهای زیادی اومدند و خونه آنا پاولونا حسابی شلوغ شده. یک گروه، اکثرا مرد، دور ابه موریو جمع شدند، یک گروه از جوونترها دور هلن و پرنسس کوچک، لیزا، جمع شدند و گروه سوم هم دور مورتمارت و آنا پاولونا هستند. ویکنت مورتمارت مرد جوون زیبایی که خیلی هم مبادی آدابه، مهمون ویژه آنا پاولوناست. آنا پاولونا حسابی حواسش بهش هست و تحویلش میگیره. اون گروهی که دور مورتمارت هستند، در مورد قتل دوک انگین حرف میزنند، اینکه چرا بناپارت ازش متنفر بود و چطور اون به خاطر بلندطبعی خودش کشته شد. آنا پاولونا به ویکونت میگه برای همه با جزییات تعریف کنه چون ویکنت، دوک رو از نزدیک میشناخته. آنا پاولونا، هلن رو هم صدا میزنه که بیاد پیششون. هلن لباس خیلی زیبایی پوشیده و خیلی هم مراقب رفتارش هست. به نظر یک کمی حتی خجالتی میآد. ویکنت براش سخته توی جمع بزرگ توضیح بده و حرف بزنه. پرنسس کوچک هم با هلن میره و به قصه گوش میکنه.
برادر کوچک هلن، ایپولیت، هم هست. با وجود اینکه خیلی شبیه هلنه، اصلا زیبا نیست. ایپولیت به ویکنت میگه قصه ارواح نگی چون من از قصه ارواح خوشم نمیآد. ایپولیت یکطوری حرف میزنه که معلوم نیست اهل شوخی و بذلهگوییه یا خیلی خنگه. ویکونت بهشون میگه دوک انگین یواشکی رفته پاریس پیش بازیگر موردعلاقهاش که اتفاقا بناپارت هم بهش علاقه داشته و همدیگرو میبینند. ولی وقتی باهم مبارزه میکردند، موقعی که بناپارت از هوش میره دوک اون رو نمیکشه، بناپارت وقتی به هوش میآد انقدر از این موضوع شاکی میشه که دوک رو میکشه. پییر باهاش بحث میکنه ولی آنا پاولونا حواسش هست و زود میره پیشش که بحث رو قطع کنه.
شوهر پرنسس کوچک، پرنس آندری بولکونسکی، هم به مهمونی میآد. خیلی حال و حوصله نداره، دوروبر رو یک نگاهی میندازه و بهشون میگه برای رفتن به جنگ ثبت نام کرده و قراره کمک جنرال کوتوزوف باشه. پییر و آندری بولکونسکی باهم دوست صمیمیند. از دیدن همدیگه خوشحال میشند.
پرنس وسیلی بلند میشه که بره، ولی قبلش به آنا پاولونا میگه به پییر آداب معاشرت یاد بده.