نیکولای که با آهنگ حواسش از بدهی و باخت پرت شده، به نظرش زندگی خوبه. همین موقع پدرش از راه میرسه. نیکولای نمیدونه چطوری به پدرش بگه چه اتفاقی افتاده و پول زیادی لازم داره. ولی خیلی خونسرد. صریح میگه توی قمار باخته و از اینجور اتفاقا برای همه پیش میآد. پدرش میپرسه چقدر باخته؟ نیکولای همینطور خونسرد میگه ۴۳ هزار روبل. پدرش شوکه میشه، اصلا نمیدونه چی بگه. نیکولای که منتظر بود پدرش عصبانی بشه، از اینکه پدرش اینطور ناراحت و مضطرب شده شرمنده میشه. اونقدر ناراحت میشه که از اینکه همچین اشتباهی کرده و خانوادهاش رو توی همچین موقعیتی گذاشته گریه میکنه.
از اون طرف ناتاشا خیلی هیجانزده است و میره پیش مادرش. به مادرش میگه دنیسوف بهش پیشنهاد ازدواج داده و از مادرش کمک میخواد که چه جوابی به دنیسوف بده. مامانش از شنیدن خواستگاری شوکه میشه. باورش نمیشه کسی از دخترش که تا چند وقت پیش با عروسک بازی میکرده خواستگاری کرده باشه. از طرف دیگه ناتاشا رو همیشه بچه خودش میدونه و عصبانیه از این اتفاق ولی به ناتاشا میگه خوب اگه میخواهی ازدواج کنی بهش جواب مثبت بده. ناتاشا میگه نه قصد ازدواج نداره ولی دلش برای دنیسوف میسوزه برای همین میخواد مامانش کمکش کنه که جواب درستی بده. بالاخره تصمیم میگیره خودش بره پیش دنیسوف و جواب رد بهش بده. مامانش هم پشت سرش میره. دنیسوف از شنیدن جواب منفی ناراحت شده و خونهشون رو ترک میکنه. میره که زودتر به ارتش ملحق بشه. دو هفته بعد نیکولای توی خونه منتظره تا پدرش مبلغ بدهی رو براش جمع کنه. بالاخره همه مبلغ رو برای دولوخف میفرسته. بعد از اینکه رسید دریافت پول رو از دولوخف میگیره به میره که به هنگش در لهستان ملحق بشه ولی با هیچکدوم از دوستها و رفقاش خداحافظی نمیکنه.