Tag Archives: ناپلئون

کتاب دوم، بخش دوم، فصل ۹

بیلیبین که الان در مرکز فرماندهی‌ه به پرنس آندری نامه فرستاده. نامه رو به زبان فرانسوی نوشته و پر از گله، کنایه و طعنه به ارتش روسیه و تصمیم‌هایی که گرفتن هست. اول از همه گفته چه خوب که با کشور پروسی‌ها متحد شدن علیه ناپلئون و اون‌ها فقط سه بار تا حالا زیر قول و قرارشون با کشور روسیه زدن. توضیح می‌ده که چقدر به ناپلئون نزدیک‌ن و مسلما ناپلئون به راحتی شکست‌شون می‌ٔه. از طرف دیگه فرمانده کل قوا که خسته و مصدوم شده وقتی فهمیده امپراتور به چه کسایی نامه فرستاده ولی به اون نفرستاده بهش برخورده و توی یک نامه به امپراتور گفته حالا که پیرمرد نادان و ضعیفی‌ه و در این جنگ کار خاصی نکرده از کارش استعفا می‌ده و امپراتور می‌توانه کلی آدم دیگه شبیه اون توی روسیه پیدا کنه که فرمانده ارتش باشن. استعغای فرمانده کل باعث شده دو تا از فرمانده‌های دیگه باهم رقابت کنن که این مقام رو بگیرن. ولی درواقع اون دو تا فرمانده جای مبارزه با ناپلئون دارن با همدیگه و ارتش هم مبارزه می‌کنن.

بیلیبین مفصل برای آندری درددل کرده و توضیح داده که غذا نیست، تعداد مجروحین و مصدومین زیاده و سربازها غذا آب دارو لازم دارن.

آندری همین‌طوری نامه رو می‌خوانه و با این‌که می‌دونه بیلیبین اهل اغراق‌ه، خیلی عصبانی می‌شه. از این‌که هنوز جنگ هست و با این‌که خودش دیگه جز اونا نیست ولی هنوز اتفاق‌های اون‌جا می‌توانه ناراحتش کنه. همین‌طور که عصبانی‌ه یاد پسرش می‌افته که مریض و تب‌داره. می‌ره اتاق بچه‌اش که بهش سر بزنه. دایه انگار چیزی رو توی بغلش داره که از پرنس آندری مخفی کنه. برای همین فکر می‌کنه حتما پسرش مرده و دایه بچه رو ازش قایم کرده. نزدیک تخت بچه می‌شه پرده رو کنار می‌زنه ولی بعد می‌بینه بچه آروم توی تخت‌ه. با دستش چک می‌کنه و متوجه می‌شه تب بچه قطع شده ولی بچه عرق کرده است. در همین حین خواهرش ماریا از پشت سر میاد پرده رو کنار می‌زنه، می‌گه می‌خواسته به آندری خبر بده که تب قطع شده و پسرش رو به بهبوده.

کتاب اول، بخش سوم، فصل ۱۹

 پرنس آندری زخمی شده و توی حالت نیمه هوش روی زمین‌ه. ناپلئون می‌اد بین زخمی‌ها و کشته‌ها و ازشون تعریف می‌کنه. وقتی آندری رو می‌بینه می‌گه چه جوان زیبایی. پرنس آندری بعد از اتفاقاتی که افتاده، توجهش به آسمان نامتناهی‌ه و تمجید ناپلئون، که قبلاً قهرمانش بوده، برایش اهمیتی نداره. تمام قواش رو جمع می‌کنه که کاری کنه که اونا بفهمند زنده است، وقتی تکون می‌خوره ناپلئون دستور می‌ده که ببرندش بیمارستان جنگ.

ناپلئون می‌ره بیمارستان که مصدوم‌ها رو ببینه. دو تا سرباز باهم حرف می‌زنن یکی‌شون می‌گه اگه ناپلئون این تعداد اسیر و زخمی و کشته رو ببینه خیلی خوشحال میشه چون از این همه مجروح مشخص‌ه که جنگ رو برده، ولی سرباز دوم بهش می‌گه امروز آنقدر اسیر و کشته دیده که دیگه براش اهمیتی نداره.

توی بیمارستان، پرنس رپنین هم مصدوم و بستری‌ه، کنارش هم یک جوون که مسوول اسب‌های گارد بوده. ناپلئون به پرنس رپنین می‌گه هنگ شما خیلی خوب انجام وظیفه کرده، و پرنس بهش می‌گه تمجید یک فرمانده بزرگ از یک سرباز،‌ بالاترین جایزه برای یک سربازه. سرباز مصدوم کناری پرنس، خیلی جووون‌ه. ناپلئون می‌گه برای جنگ خیلی جوان بوده. سرباز در جواب می‌گه جوانی مانع شجاعت نیست. ناپلئون از این جواب خوشش می‌اد و می‌گه تو آینده خیلی خوبی خواهی شد.

سربازهای فرانسوی، گردنبند طلایی که خواهر آندری قبل از جنگ بهش داده رو برداشتند ولی بعد که می‌بینند ناپلئون بهش علاقه نشون داده، گردن‌بند رو بهش پس می‌دهند. آندری که جنگ و مرگ رو تجربه کرده با خودش فکر می‌کنه خوش به حال خواهرش ماریا که به خدا اعتقاد داره و جواب همه‌چیز براش معلومه. خودش  حتی نمی‌توانه از خدا کمک بگیره چون بهش اعتقادی نداره. دکتر ناپلئون امیدی نداره که آندری زنده بمونه برای همین می‌گذارندش پیش اهالی همون منطقه بمونه.

کتاب اول، بخش سوم، فصل ۱۳

نیکولای سوار اسب و در حرکت‌ه. همین‌طور سواره روی اسب خوابش می‌بره، خواب‌ها و فکرش آشفته‌اند.  مدام از خواب می‌پره ولی انقدر خسته است که باز خوابش می‌بره. صدای ارتش فرانسه و گلوله‌هاش رو از دور می‌شنوه. از خواب می‌پره و از سوار کناری‌ می‌پرسه چه خبره ولی اون هم نمی‌دونه. از اون طرف آتش دشمن رو می‌بینه و صدای تیراندازی می‌شنوه. فکر می‌کنه شاید فرانسوی‌ها در حال عقب‌نشینی‌ند ولی اگه این‌طوره پس چرا انقدر نزدیک خط مقدم هستند؟ شاید می‌خواهند ارتش روسیه رو فریب بدهند؟

در همین فکر و حال‌ه که دالگوروکف و باگراتیون سوار به اسب می‌آند نزدیک که ببینن اوضاع چطوره؟ دالگوروکوف فکر می‌کنه این برای سردرگم کردن ارتش روسیه‌ است و باگراتیون هم ظاهرا موافق‌ه ولی درواقع هیچ‌کدوم نمی‌دونن چه خبره.

نیکولای کنارشون‌ه و این رو فرصتی می‌بینه برای نشون دادن خودش و داوطلب می‌شه با اسب بره نزدیک تپه‌ها و ببینه چه خبره؟ شاید ارتش فرانسه در حال عقب‌نشینی باشه. توی تاریکی شب و درحالی که صدای تیراندازی زیاده با شجاعت با اسبش می‌ره. انقدر خسته و خواب آلوده است که خوب دوروبرش رو نمی‌بینه و به بوته‌ها می‌خوره. یکهو صدای گلوله‌ها دوروبرش زیاد می‌شه و برمی‌گرده پیش فرمانده‌ها که بهشون گزارش بده. نیکولای خیلی هیجان‌زده است و فکر می‌کنه اگه بتوانه بره خط مقدم شاید بتوانه امپراطور رو ببینه یا حتی براش پیغامی ببره. نیکولای به باگراتیون می‌گه اگه می‌شه کنار اون‌ها در خط مقدم بمونه، وقتی باگراتیون اسمش رو می‌شنوه ازش می‌پرسه که پدرش ایلیاست ولی نیکولای بهش جواب نمی‌ه.

از اون طرف معلوم می‌شه که برای تقویت روحیه ارتش فرانسه، ناپلئون در خطوط مقدم ارتش می‌گرده و سربازان فرانسوی با دیدن‌ فرمانده‌شون فریاد و تیرهوایی می‌زنن و آتش‌های کوچک روشن می‌کنن. ظاهرا ناپلئون از تمام نقشه‌های ارتش روس خبرداره و استراتژی خودش را مطابق برنامه‌های اون‌ها تنظیم کرده به سربازهاش می‌گه که ارتش روسیه از شکست اتریش خیلی ناراحتن و نقشه‌شون برای انتقام چیه ولی اون هم نقشه داره که چطوری باهاشون بجنگه.

کتاب اول، بخش سوم، فصل ۱۱

روز بعد خبر بیماری امپراطور در ستاد کل پیچید. امپراطور اونقدر از دیدن سربازای مرده و زخمی‌ ناراحت شده بود که حتی نمی‌توانست غذا بخوره و چند بار پزشک مخصوص‌ش رو خبر کرده بودن.

روس‌ها جنگ کوچکی رو برده بودن. ناپلئون نماینده فرستاده بود برای مذاکره صلح. روس‌ها دالگوروکف رو می‌فرستن برای مذاکره ولی همون شب برمی‌گرده و می‌گه مذاکراه بی‌نتیجه بوده. ارتش خیلی مرتب و منظم، مثل ساعت که همه اجزاش بهم متصل‌ه و دقیق کار می‌کنه راه می‌افته. آندری می‌بینه که کوتوزوف خیلی عصبانی‌ه. معلوم می‌شه که هیچ‌کس در فرماندهی به حرفای اون گوش نمی‌کنه.

دالگوروکف فکر می‌کنه ناپلئون ترسیده و نمی‌خواد حمله بزرگی اتفاق بیفته برای همین دنبال صلح‌ه. برای همین می‌گه به‌تره هرچه زودتر حمله کنن. از اون طرف کوتوزوف فکر می‌کنه که باید صبر کنن و فعلا حمله نکنن چون درمورد ارتش ناپلئون اطلاعاتی ندارن و بدون دونستن موقعیت اون‌ها و قدرت‌شون نمی‌توانن حمله‌شون رو برنامه‌ریزی کنن. اما خوب کسی به حرف اون گوش نمی‌ده. آندری یک نقشه کشیده و سعی می‌کنه نظرشون رو عوض کنه و نقشه اون رو اجرا کنن اما کسی بهش گوش نمی‌کنه. برنامه دالگوروکف رو تایید شده و طبق نقشه اون قراره حمله کنن.

در راه برگشت،آندری از کوتوزوف می‌پرسه به نظرش نتیجه حمله روس‌ها چیه، اون بهش می‌گه فکر می‌کنه شکست سنگینی می‌خورن و مطمئن‌ه شکست‌شون قطعی‌ه. حتی به تالستوی هم گفته که به امپراطور بگه که کوتوزوف چی فکر می‌کنه ولی کنت تالستوی بهش گفته اون به فکر  برنج و کتلت و مسائل دیگه است و مسائل جنگ به اون مربوط نمی‌شه.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۱۴

ارتش روسیه داره از اتریش عقب‌نشینی می‌کنه، ارتش فرانسه داره دنبال‌شون می‌کنه. سربازهای روسی خسته و گرسنه‌اند و تجهیزات زیادی هم ندارن، دقیقا برعکس ارتش فرانسه. کوتوزوف دو گزینه برای انتخاب داره که هیچ‌کدوم خوب نیست. می‌توانه به سمت جنوب و کوه‌های آلمان بره. اما اگه اون‌جا بره دیگه به بقیه دسترسی نداره و راه‌های ارتباطی‌شون قطع می‌شه. راه دوم این‌که به فرار ادامه بده و سعی کنه به شهر زنایم برسد و اون‌جا با نیروهای روسی بیشتری ملحق شود. ولی ممکنه که فرانسوی‌ها زودتر از ارتش کوتوزوف به زنایم برسند و آن‌ها را از دو طرف محاصره کنن. تصمیم سختی‌ه. کوتوزوف گزینه‌ی دوم را انتخاب می‌کنه.

در همین حال، باگراتیون را با چهار هزار سرباز می‌فرسته جلوی فرانسوی‌ها تا بتوانن اونا رو معطل کنن و در این حال خودش سعی کنه با باقی ارتش با یک راهپیمایی طولانی و بدون استراخت به شهر زنایم برساند. کار خیلی سخت و دشواری‌ دارن.

باگراتیون و سربازهاش به موقع به جاده‌ای که فرانسوی‌ها ازش عبور می‌کنن می‌رسه. اما سربازاش خسته و گرسنه و ضعیف‌ند، وضعیت خیلی بدی‌ه. ولی یکهویی یک اتفاق خوب می‌افته. ژنرال فرانسوی که اول می‌رسه، مورات‌ه. مورات دوست داره که دوباره مثل وین از ترفند مذاکره و صلح استفاده کنه. برای همین با باگراتیون یک آتش‌بس سه روزه امضا می‌کنه. این سه روز فرصت خیلی خوبیه که سربازان روسی حسابی استراحت کنن، توی این سه روز غذا می‌خورن و از اون وضعیت خستگی و گرسنگی درمیان. ولی باگراتیون بهش قولی نمی‌ده و به جاش به کوتوزوف پیام می‌ده که چی کار کنن. کوتوزوف هم بهش می‌گه اونا هم می‌توانن کلک بزنن و پیشنهاد تسلیم رو قبول نکنن در حالی‌که اون سه روز رو هم استراحت کردن و تجدید قوا. بعد که این‌طوری می‌کنن، مورات تصمیم می‌گیره که بهشون صلح طولانی مدت پیشنهاد بده. ولی وقتی به ناپلئون خبر می‌ده از این‌که چی کار کرده. ناپلئون که فرمانده زرنگی‌ه می‌فهمه کوتوزوف بهش کلک زده و خیلی از مورات عصبانی می‌شه. بهش نامه می نویسه و می‌گه خیلی نادونه که همچین کاری کرده.