Tag Archives: نیکولای

کتاب اول، بخش سوم، فصل ۹

بوریس با خودش فکر می‌کنه نیکولای‌ خانواده‌اش ازش حمایت می‌کنن و براش پول می‌فرستن و نیازی نداره که پارتی‌بازی کنه و کار بالاتر با حقوق به‌تر بگیره ولی اون شرایطش فرق داره و به‌تره که از رابطه‌ و دوستی‌ش با آندری استفاده کنه و نامه معرفی رو با خودش ببره که کار به‌تری بهش بدهن. فردای روز سان می‌ره اولموتز. همین‌طور که سرگردون‌ه و دنبال آندری می‌گرده  از افسرهای ارشد سوال می‌کنه، اونا هم یک‌طوری نگاه‌ش می‌کنن که یعنی کلی آدم دیگه هم مثل تو هستن که دنبال استفاده از رابطه‌ هستن که کار راحت‌تری برای خودشون دست و پا کنن. بوریس ناامید نمی‌شه و فردای اون روز بالاخره آندری رو پیدا می کنه.

بوریس می‌بینه که یک ژنرال رده بالا داره تلاش می‌کنه آندری رو تحت تاثیر خودش بگذاره ولی آندری حوصله طرف رو نداره. آندری تا بوریس رو می‌بینه و خوشحال می‌شه و بهش می‌گه جای ملاقات با کوتوزوف به‌تره بن پیش پرنس دالگوروکف که به تزار روسیه نزدیک‌ه و قدرت بیش‌تری داره.

دالگوروکف رو پیدا می‌کنن و اون باهاشون در مورد حمله به فرانسوی‌ها حرف می‌زنه. پرنس دالگوروکف فکر می‌کنه ناپلئون ضعیف شده و دنبال وقت گرفتن از ارتش روسیه و اتریش‌ه برای همین به امپراطور نامه نوشته. بعد می‌گه برای نوشتن جواب نمی‌خواستن بنویسن امپراطور ناپلئون چون اگه بهش بگن امپراطور یعنی اون رو به رسمیت شناختن. برای همین وقتی داشتن فکر می‌کردن چی بنویسن، یکی پیشنهاد داده که به عنوان رییس دولت فرانسه خطاب‌ش کنن و همین باعث شده ناپلئون عصبانی بشه. بعد هم یک داستان مسخره از خلق و خوی ناپلئون براشون می‌گه.

آندری از دالگوروکف می‌خواد که به بوریس کار به‌تری بدهن و اون داره موافقت می‌کنه که یک نامه مهمی براش می‌آرن. بوریس خیلی خوشحال‌ه که به آدم‌های بالای حکومت نزدیک شده و هیجان‌ داره. همون موقع یک آدم غیرنظامی قدکوتاه رو می‌بینن و آندری اخماش می‌ره توی هم. به بوریس می‌گه اون وزیر امورخارجه است و قدرت و نفوذ زیادی داره ولی آندری ازش خوشش نمیاد.

کتاب اول، بخش سوم، فصل ۷

بوریس نامه می‌فرسته به نیکولای و بهش می‌گه از خانواده‌اش یک نامه و بسته داره. نیکولای که از میدان جنگ برگشته و خیلی هیجان‌زده است از این‌که توی جنگ شرکت کرده، با همون لباس‌های خاکی راه می‌افته بره پیش بوریس. ارتش نزدیک شهر اولموتس اتراق کرده، قراره امپراطور اتریش و تزار روسیه ازش سان ببینه.

بوریس و برگ توی اتاق‌شون هستن و دارن شطرنج بازی می‌کنن. برعکس نیکولای لازم نبوده جنگ کنن و روزهای راحتی داشتن. وقتی نیکولای می‌رسه، شک داره که بوریس رو بوس و بغل کنه، به خیالش خیلی بزرگ شده توی این مدتی که همدیگرو ندیدن ولی بوریس محکم بغلش می‌کنه و روبوسی می‌کنن. بوریس نامه و بسته پول رو بهش می‌ده. برگ مسخره‌اش می‌کنن که خانواده‌اش پول زیادی براش پول فرستادن در حالی که اون‌ها باید با حقوق کم ارتش زندگی کنن. نیکولای هم بهش می‌پره که وقتی دو تا دوست قدیمی بعد از این همه وقت بهم رسیدن اون باید بدونه که به‌تره پیش اونا نمونه که راحت بتوانن حرف بزنن. برگ از اتاق می‌ره. بعدش که نامه رو می‌خوانه و می‌بینه چقدر خانواده‌اش نگران‌ش بودن، از خودش عصبانی می‌شه که نامه‌ای برای خانواده‌اش نفرستاده. توی بسته یک نامه هم از ژنرال باگراتیون هست که کمک کنه نیکولای کار دیپلمات و راحت‌تری بگیره. نیکولای عصبانی می‌شه و نامه‌ رو پرت می‌کنه. می‌گه می‌خواد توی ارتش بمونه. بعدش به بوریس می‌گه که شراب سفارش بده که باهم بنوشن و برگ رو هم صدا کنه که برگرده با اونا شراب بخوره. شراب می‌اد و برگ هم برمی‌گرده دیگه نیکولای شروع می‌کنه از جنگ تعریف کنه براشون. ولی با این‌که نمی‌خواد دروغ بهشون بگه ولی خیلی شاخ و برگ می‌ده به اتفاقا.

در حال حرف زدن هستن که پرنس آندری وارد اتاق می‌شه. آندری و نیکولای همدیگرو نمی‌شناسه. آندری با تمسخر با نیکولای حرف می‌زنه و می‌گه افسرها خیلی داستان‌های اغراق‌آمیزی از میدان جنگ می‌گن. خیلی با کنایه حرف می‌زنه و نیکولای از کوره در می‌ره و بهش می‌گه خودش اینا رو تجربه کرده و اغراقی در کار نیست. آندری برعکس نیکولای خونسردی خودش رو حفظ می‌کنه. به نیکولای می‌گه من نه اسم‌ تو رو می‌دونم و نه تو رو می‌شناسم که بخواهم بهت اهانتی کنم، ولی تو هم اسم من رو می‌دونی هم می‌دونی من رو کجا پیدا کنی. ولی بهت توصیه می‌‌کنم این قضیه رو کش ندهی. و به بوریس می‌گه بعد از رژه بره پیش‌ش که کمک‌ش کنه. آندری خیلی عصبانی و برافروخته است، سوار اسبش می‌شه که برگرده نمی‌دونه چی کار کنه. خوبه برگرده بره آندری رو پیدا کنه و باهاش دوئل کنه؟ یا این‌که این جریان رو فراموش کنه؟

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۲۰

اوضاع خیلی بهم ریخته، سربازای روسی فهمیدن نمی‌توان عقب‌نشینی کنن برای همین ترسیدن و دارن فرار می‌کنن. یکی از آن دو نفری که باهم سر مسئول بودن دعوا می‌کردن وقتی می‌بینه اوضاع این‌طوری‌ه، شروع می‌کنه به آروم کردن سربازها که فرار نکنن و بجنگن ولی فایده‌ای نداره.

یکهویی یک تعداد کمی از سربازای روسی به فرماندهی نیکولای روستوف می‌رسن و با بی‌باکی شروع می‌کنن به جنگیدن. تعداشون کم‌ه ولی از پس فرانسوی‌های پیشرو برمیان. یکی از سربازها همون دولوخوف‌ه که داره سعی می‌کنه با نشون دادن شجاعتش در میدون جنگ، درجه‌اش را پس بگیره. دولوخوف زخمی می‌شه ولی در همون حال دو تا سرباز فرانسوی رو می‌کشه و یک افسر فرانسوی را اسیر می‌کنه.

کاپیتان توشین و توپچی‌هاش از تپه کناری، فرانسوی‌ها را زیر آتش گرفتن. با وجود این‌که تعداد زیادی ازشون  کشته و زخمی شدن. هیچکس حواس‌ش به توشین و توپچی‌ها نبوده. درواقع قرار بوده که اون پیک ترسو که در ابتدای فصل قبل جا زد، بهشون دستور عقب‌نشینی بده. آندری می‌رسه که بهشون بگه عقب‌نشینی کنن. با دیدن میدون جنگ و کشته‌ها  حالش بد می‌شه ولی به خودش می‌گه نباید بترسه. آندری می‌ره پیش‌شون و تمام توپ‌ها رو جمع می‌کنن باهاشون می‌مونه. توشین هم تمام مدت مشغول‌ه اصلا متوجه همدیگه نیستن. وقتی کارها تموم می‌شه آندری از توشین خداحافظی می‌کنه و از جمله‌هایی که بهم می‌گن معلومه بهم علاقه و ارادت دارن.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۸

تمام ارتش از پل عبور کردند به جز هنگ روستوف. قراره وقتی از پل رد شدند، پل رو آتش بزنن. ارتش فرانسه پشت سرشون‌ه، اون‌قدر نزدیک که می‌توانند ببیندشون. ارتش فرانسه با توپ بهشون شلیک می‌کنه اما فاصله اون‌قدر کم نیست که گلوله‌ای بهشون برسه. نیکولای خیلی هیجان‌زده است و آماده مبارزه. فرمانده بهشون فرمان عبور رو می‌ده. وقتی از پل رد می‌شن، یادشون می‌ره پل رو آتش بزنند. فرمانده می‌اد بهشون می‌گه باید برگردند و پل رو آتش بزنند. یک گروهی از هنگ برمی‌گردند ولی دیگه فرانسوی‌ها خیلی نزدیک شدند. نیکولای هم داوطلب شده که بره پل رو آتش بزنه. فرانسوی‌ها دوباره شلیک می‌کنن و این بار یک نفر می‌افته زمین. نسویتسکی از راه دور و فاصله امن داره تماشا می‌کنه، می‌بینه که گلوله به یک سرباز دیگه هم می‌خوره. فرانسوی‌ها گلوله‌های خوشه‌ای میندازند که شبیه بمب ترکش‌داره.، وقتی منفجر می‌شه تلفات چندبرابره.

نیکولای ترسیده. جنگ اصلا شبیه تصورش نیست. خیلی ترسناک‌تره. مثل شمشیر بازی، تن به تن نیست. نیکولای از این‌که ترسیده، شرمنده و ناراحت‌ه، از جنگ واقعی تجربه‌ای نداره. بالاخره پل رو آتش می‌زنن و پل خراب می‌شه. ارتش‌ راه می‌افته، فرمانده‌ راضی‌ه و به نظرش تلفات کمی داشتن که اهمیت زیادی نداره.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۴

ارتش پاولولوگراد نزدیک شهر براونو مستقر شده. نیکولای روستوف که به ارتش پیوسته بود جز این لشکره و این‌جا با صمیمی‌ترین دوست‌ش فرمانده گردان، واسکا دنیسوف، هم‌خونه‌ان. همه می‌دونن که ارتش در شهر ماک اتریش شکست خورد، ولی هنگ نیکولای تو لهستانه این موضوع روی زندگی روزمره‌شون تأثیر نمی‌ذاره. نیکولای از همه‌‌چی راضی و خوشحال‌ه. تازگی یک اسب خریده و خیلی اسبش رو دوست داره با این‌که در واقع سرش کلاه گذاشتند و ارزش اسب به اندازه پولی که ازش گرفتند نیست. دنیسوف از یه شب قمار و خوشگذرونی برمی‌گرده، حسابی باخته و عصبانی‌ه. غر می‌زنه که فقط به خاطر بدشانسی‌ه که همه پولش رو باخته. کیف پولش رو که خیلی کم پول توش مونده پرت می‌کنه زیر متکا. ستوان تازه وارد تلیاین می‌آد پیش‌شون. نیکولای اصلاً از تلیاین خوشش نمی‌اد، تلیاین شروع می‌کنه باهاش درمورد اسبش حرف بزنه. به نیکولای می‌گه بیاد باهاش که بهش نشون بده چطوری باید درست نعل به پای اسب زد. نیکولای می‌ره تا اسب رو می‌اره. بعد از نعل زدن، تلیاین می‌ره و نیکولای تکی برمی‌گرده توی اتاق. روستوف داره یه نامه عاشقانه برای یه دختر می‌نویسه که سرجوخه هنگ میاد تا طلب قمار شب قبل رو بگیره. روستوف کیف پولش رو پیدا نمی‌کنه و عصبانی‌تر می‌شه. نیکولای حدس می‌زنه تلیاین پول رو دزدیده و می‌ره تا تلیاین رو پیدا کنه. بالاخره تو یه میخانه دهکده پیداش می‌کنه و خیلی آروم ولی جدی ازش می‌پرسه. اولش، تلیاین قیافه آدم‌های بی‌گناه رو به خودش می‌گیره، ولی خیلی زود به دزدی اعتراف می‌کنه. نیکولای از شنیدن اعتراف خوشحال می‌شه، چون کاملاً مطمئن نبود که درست حدس زده باشه. تلیاین شروع می‌کنه به گریه کردن و می‌گه پدرومادر پیری داره و به کسی چیزی نگه. نیکولای خیلی عصبانی‌ه ولی با دیدن گریه‌هاش ناراحت می‌شه پول رو برمی‌گردونه به تلیاین و از میخانه بیرون می‌ره.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۱۷

شام تموم شده و مهمون‌ها توی اتاق‌های مختلف پخش شدند. بعضی‌ها همراه کنت روستوف مشغول ورق‌بازی شدند. جوان‌ترها هم باهم‌ند.

نوبت ساز و آواز می‌شه. طبق روال، اول ژولی چنگ می‌زنه. بعد از اون مهمون‌ها از نیکولای و ناتاشا می‌خواهند که آواز بخوانند. ناتاشا از نیکولای می‌پرسه چی بخوانند؟ بعدش متوجه می‌شه سونیا پیش‌شون نیست. ناتاشا می‌ره سونیا رو پیدا کنه. ولی سونیا نه اتاق خودش‌ رفته و نه اتاق بچه‌‌ها. بالاخره سونیا رو اون قسمت خونه که موقع ناراحتی‌ و گریه‌ می‌رند پیدا می‌کنه. سونیا داره گریه می‌کنه و ناتاشا که خیلی مهربون‌ه از ناراحتی سونیا شروع به گریه می‌کنه، با این‌که حتی نمی‌دونه سونیا از چی ناراحته. سونیا بهش می‌گه اول این‌که نیکولای قراره بره جنگ و من می‌دونم نیکولای چه قلب مهربونی داره و آدم خوبی‌ه. خیلی ناراحتم که باید بره جنگ. دوم این‌که من و نیکولای فامیل درجه دو هستیم و نمی‌توانیم باهم ازدواج کنیم و مادرتون حتما مخالف ازدواج ماست و سوم هم این‌که ورا نامه شعرهایی که نیکولای برای من نوشته رو روی میزم دیده و می‌خواد به مامان‌تون نشون بده و بهم گفته نیکولای نمی‌توانه با من ازدواج کنه و با ژولی ازدواج می‌کنه. ناتاشا بهش می‌گه آدم‌های دیگه‌ای توی فامیل‌شون بودند که با فامیل درجه دوشون ازدواج کردند و اون از بوریس پرسیده و بوریس خیلی داناست و بهش توضیح داده که نیکولای و سونیا می‌توانند ازدواج کنند. بهش می‌گه ورا خیلی بدجنس‌ه و اصلا حرف‌های اون رو جدی نگیره.

باهم برمی‌گردند پیش نیکولای و بقیه جوان‌ها. ناتاشا و نیکولای آواز می‌خوانند. بعضی‌ها شروع می‌کنند به رقصیدن. ناتاشا به حرف مامانش گوش می‌ده و می‌ره به پی‌یر می‌گه باهم برقصند. پی‌یر می‌گه رقصیدن بلد نیست و اگه می‌شه ناتاشا بهش یاد بده. باهم می‌رقصند و ناتاشا انگار یک دختر بچه نیست و مثل بزرگ‌ترها رفتار می‌کنه. وسط رقص می‌بینه پدرش و ماریا دمیتریونا دارند مثل جوانی‌هاشون باهم می‌رقصند. همه خوشحال‌ند و از رقص و آواز لذت می‌برند.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۱۶

اون سر میز مردها همچنان بلند بلند دارن بحث می‌کنن. شین‌شین می‌گه اصلا ما چرا باید با بناپارت بجنگیم. پدر اتریشی‌ها رو درآورده و بعدش نوبت ماست. کلنل که آلمانیه ولی به شدت وفادار به روسیه با لهجه آلمانی می‌گه دقیقا به همین دلیل باید بجنگیم. و حرفای امپراطور در مورد حفظ صلح در اروپا و کمک به متحدین رو تکرار می‌کنه. بعد رو می‌کنه به نیکولای و ازش می‌پرسه تو نظرت چیه. نیکولای هم خیلی احساس جدیت می‌کنه و می‌گه «روسیه باید فاتح شود یا بمیرد». از یه طرف حرفش خیلی برای اون موقعیت احساسی و جدیه ولی کلنل می‌گه به به چه مرد جوان شجاعی و دستش رو می‌کوبه رو میز.

ماریا دمیتریونا از اون ور می‌گه چه خبرتونه انقدر سر و صدا می‌کنین. کلنل می‌گه این پسر می‌خواد بره به جنگ. ماریا دمیتریونا می‌گه من ۴ پسرم تو ارتش هستند ولی نگران نیستم. همه چی در دست خداست.

و با این حرف دوباره توجه‌ها به سمت میز که خانم‌ها نشسته‌ان برمی‌گرده. ناتاشا در حال بگو مگو با برادرش پتیا یهو بلند می‌شه و می‌گه خیال کردی نمی‌پرسم. الان می‌پرسم. و بلند می‌گه مامان دسر چی داریم. کنتس یه چشم‌غره‌ای بهش می‌ره. ماریا دمیتریونا می‌گه پودینگ یخی داریم ولی به تو نمی‌دیم. ناتاشا هم با اعتماد به نفس می‌گه چه مدلی. اگه آلوه من اصلا دوست ندارم. همه به سر و زبون داشتن ناتاشا می‌خندن و مجلس دوباره از سنگینی در میاد. دسر هم پودینگ یخی آناناسه.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۱۵

مهمونی شام خونه روستوف‌هاست، مهمون‌های زیادی اومدند. یکی از مهمون‌ها ماریا دمیتریونا آخروسیموا است که به خاطر رک‌گویی زیادش، در مسکو به اژدهای وحشتناک معروف‌ه. مردها دارند سیگار می‌کشند و درمورد جنگ صحبت می‌کنند. کنت روستوف روی مبل بین شین‌شین، فامیل کنت، و برگ، افسر جنگ نشسته. کنت روستوف ساکت‌ه و سیگار نمی‌کشه، و به بحث کردن این دو نفر گوش می‌کنه. برگ توضیح می‌ده الان که توی قسمت سواره‌هاست، دویست و سی روبل می‌گیره و حقوق‌ش بیش‌تر شده، این‌طوری می‌توانه حتی برای پدرش پول بفرسته. شین‌شین ولی مسخره‌اش می‌‌کنه که این کارو قبول کرده.

بقیه مهمون‌ها دارند در مورد اعلامیه جنگ که هنوز ندیدند ولی مطمئنا صادر شده حرف می‌زنند (روسیه قراره به جنگ بناپارت که مشغول فتح اروپاست بره). ناتاشا سر به سر ورا می‌گذاره و می‌گه برگ به‌ش علاقه داره. 

ماریا دمیتریونا می‌رسه و به مادر و دختر روز اسم‌‌شون رو تبریک می‌گه. ناتاشا رو خیلی دوست داره و بهش می‌گه با این‌که می‌دونه بچه تخسی‌ه ولی دوستش داره. بعد داستان پی‌یر و اتقاق خرس و پلیس پیتزبرگ رو تعریف می‌کنه. پی‌یر دقیقا وقت شام می‌رسه. مثل مهمونی‌های قبلی باز هم آداب معاشرت نمی‌دونه و فوری روی اولین صندلی خالی می‌شینه. کونتس سعی می‌کنه باهاش صحبت کنه ولی اون جواب‌های کوتاه می‌ده. کونتس به دوستش آنا میخاییلونا نگاه می‌کنه و اون می‌فهمه بره پیش پی‌یر و با اون حرف بزنه. ولی پی‌یر به اون هم جواب‌های یک کلمه‌ای می‌ده.

کم‌کم می‌رند سر میز شام. آنا میخاییلونا با شین‌شین، نیکولای با ژولی کاراگینا می‌رند. یک سمت میز مردهای مهمون یک سمت دیگه زن‌های مهمان نشستند. ورا کنار برگ نشسته، پی‌یر کنار بوریس. بچه‌های کوچک‌تر کنار هم با معلم‌های سرخونه‌شون نشستند. معلم آلمانی بچه‌ها داره سعی می‌کنه ترتیب غذاها و نوشیدنی‌ها یادش بمونه که موقع نوشتن نامه به خانواده‌اش کامل براشون از مهمونی توضیح بده. سر میز شام بوریس حواسش به ناتاشاست، ناتاشا هم مثل یک دختر بچه عاشق بهش نگاه می‌کنه. از اون طرف نیکولای با ژولی کاراگینا حرف می‌زنه و از سونیا دوره. سونیا ناراحته و سرخ و سفید می‌شه. پی‌یر همین‌طور تند تند دستش به هرچی می‌رسه برمی‌داره و می‌خوره و اصلا آداب معاشرت رو رعایت نمی‌کنه. 

کتاب اول، بخش اول، فصل ۱۳

پی‌یر نه تنها هنوز کاری انتخاب نکرده، بلکه با اون افتضاحی که سر خرس و پلیس پیش اومد مجبور شده از پترزبورگ خارج بشه و به مسکو برگرده. مثل همیشه برگشته خونه پدرش در مسکو. مطمئنه که حتما داستان به گوش مردم مسکو هم رسیده و آدم‌های دوروبر پدرش برای این‌که ازش پیش کنت از پی‌یر بدگویی کنند داستان رو به پدرش گفتند. به پی‌یر اجازه نمی‌دهند پدرش رو ببینه، می‌گند کنت از لحاظ جسمی و روحی خیلی ضعیف شده و با دیدن پی‌یر حتما حالش بد‌تر می‌شه.

وقتی بوریس با مادرش به خونه کنت می‌ره و پی‌یر رو می‌بینه، اول پی‌یر اصلا یادش نمی‌اد اون کیه و اشتباهی فکر می‌کنه ایلیا روستوف هم‌بازی بچگی‌هاشه. بوریس خیلی سرد و جدی‌ه به پی‌یر می‌گه نیکولای هم‌بازی‌ش بوده و ایلیا اسم پدر نیکولای روستوف‌ه. بعدش خودش رو معرفی می‌کنه و توضیح می‌ده با این‌که کنت بزوخوف فامیل‌شه و پدرخوانده‌شه، اون و مامانش فقط به خاطر روابط فامیلی اومدند به ملاقاتش و مثل بقیه دنبال پول کنت نیستند. پی‌یر از این رک بودن بوریس و ادعاش خوشش می‌آد. کم کم بوریس در مورد ناپلئون و ارتش فرانسه از پی‌یر سوال می‌کنه و آخرش به پی‌یر می‌گه روستوف‌ها برای شام دعوتش کردند. دربان می‌آد دنبال بوریس و می‌گه مادرش منتظرشه. توی راه مادرش می‌گه کنت رو دیده و اونقدر حالش بده که به نظرش کنت تقریبا مرده است. بوریس از مادرش می‌پرسه چرا انتظار داره بعد از مرگ‌ش از ثروت کنت به اونا هم چیزی برسه؟ مادرش می‌گه برای این‌که کنت خیلی پولداره و ما خیلی فقیریم.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۱۱

بعد از رفتن مهمون‌ها کنتس ناتالی روستوا می‌گه می‌خواد استراحت کنه و اگه کسی برای تبریک اومد، بهش بگند برای شام برگرده و فعلا کسی رو نمی‌بینه. توی اتاق‌ با دوست صمیمی‌ش، آنا میخاییلونا، نشسته ولی دخترش ورا هم اون‌جاست. به ورا می‌گه از پیش‌شون بره، معلومه که ورا بچه مورد علاقه‌اش نیست. ورا می‌ره پیش بقیه جوان‌ها، می‌بینه بوریس، ناتاشا، نیکولای و سونیا دو به دو باهم نشستند و نیکولای داره برای سونیا شعر می‌نویسه. از نیکولای عصبانی می‌شه به وسایلش دست زده و جوهر رو ازش می‌گیره. ناتاشا بهش می‌گه اصلا قلبی نداره. ورا عصبانی می‌شه و می‌گه به مادرشون می‌گه که ناتاشا و بوریس بهم علاقه دارند و بعدش از پیش اون‌ها هم می‌ره. 

کنتس به دوستش می‌گه جالبه که توانسته کار بوریس رو درست کنه و اون افسر شده در حالی که نیکولای کار ساده‌تری گرفته توی ارتش. از آنا میخاییلونا می‌پرسه چطوری توانسته این کارو کنه؟ اون هم بهش می‌گه به عنوان زنی که شوهرش مرده و ثروت و موقعیت اجتماعی‌ش رو از دست داده هر کاری که بتوانه انجام می‌ده و به آشناهای قدیم نامه می‌نویسه و ازشون کمک می‌خواد. برای کار بوریس هم از پرنس وسیلی کمک گرفته و اون از امپراطور و تازه ازش عذرخواهی کرده که کار بالاتری برای بوریس جور نکرده. ولی خیلی ناراحته که به اندازه کافی پول نداره که وسایلی که بوریس لازم داره رو بخره. ۲۵ روبل داره درحالی که ۵۰۰ روبل لازم داره. ولی می‌خواد بره از پدرخوانده پی‌یر، کنت بزوخوف، کمک بگیره. موقع خداحافظی کنت روستوف بهش می‌گه اگه داره می‌ره پیش کنت بزوخف به پی‌یر بگه برای شام بیاد خانه روستوف‌ها.