بوریس با خودش فکر میکنه نیکولای خانوادهاش ازش حمایت میکنن و براش پول میفرستن و نیازی نداره که پارتیبازی کنه و کار بالاتر با حقوق بهتر بگیره ولی اون شرایطش فرق داره و بهتره که از رابطه و دوستیش با آندری استفاده کنه و نامه معرفی رو با خودش ببره که کار بهتری بهش بدهن. فردای روز سان میره اولموتز. همینطور که سرگردونه و دنبال آندری میگرده از افسرهای ارشد سوال میکنه، اونا هم یکطوری نگاهش میکنن که یعنی کلی آدم دیگه هم مثل تو هستن که دنبال استفاده از رابطه هستن که کار راحتتری برای خودشون دست و پا کنن. بوریس ناامید نمیشه و فردای اون روز بالاخره آندری رو پیدا می کنه.
بوریس میبینه که یک ژنرال رده بالا داره تلاش میکنه آندری رو تحت تاثیر خودش بگذاره ولی آندری حوصله طرف رو نداره. آندری تا بوریس رو میبینه و خوشحال میشه و بهش میگه جای ملاقات با کوتوزوف بهتره بن پیش پرنس دالگوروکف که به تزار روسیه نزدیکه و قدرت بیشتری داره.
دالگوروکف رو پیدا میکنن و اون باهاشون در مورد حمله به فرانسویها حرف میزنه. پرنس دالگوروکف فکر میکنه ناپلئون ضعیف شده و دنبال وقت گرفتن از ارتش روسیه و اتریشه برای همین به امپراطور نامه نوشته. بعد میگه برای نوشتن جواب نمیخواستن بنویسن امپراطور ناپلئون چون اگه بهش بگن امپراطور یعنی اون رو به رسمیت شناختن. برای همین وقتی داشتن فکر میکردن چی بنویسن، یکی پیشنهاد داده که به عنوان رییس دولت فرانسه خطابش کنن و همین باعث شده ناپلئون عصبانی بشه. بعد هم یک داستان مسخره از خلق و خوی ناپلئون براشون میگه.
آندری از دالگوروکف میخواد که به بوریس کار بهتری بدهن و اون داره موافقت میکنه که یک نامه مهمی براش میآرن. بوریس خیلی خوشحاله که به آدمهای بالای حکومت نزدیک شده و هیجان داره. همون موقع یک آدم غیرنظامی قدکوتاه رو میبینن و آندری اخماش میره توی هم. به بوریس میگه اون وزیر امورخارجه است و قدرت و نفوذ زیادی داره ولی آندری ازش خوشش نمیاد.