جنگ گستردهتر شده و به مرزهای روسیه رسیده. مردم به خاطر این جنگ از ناپلئون متنفرند.
زندگی خانواده بولکونسکی از بعد فوت پرنسس کوچک و دنیا اومدن نوهشون خیلی عوض شده. حالا که جنگ شدت گرفته، پرنس بولکونسکی مقام و ماموریت گرفته که افراد جدیدی رو پیدا کنه برای پیوستن به ارتش. اون از اینکه دوباره مشغول کاره راضیه و از ماموریتها و سفرهای کاری خرسنده. ماریا، مراقب نیکولای کوچکه. نیکولای هنوز شیر میخوره و دایه داره. آندری که قبلا با ارثیهاش یک خونه نزدیکی پدرش گرفته، همونجا موندگار شده. با پدرش سر جنگ و مسائل دیگه تفاهم ندارن. آندری مطمئنه دیگه هیچوقت به ارتش ملحق نمیشه و در جنگ شرکت نمیکنه.
نیکولای مریض شده و تب کرده، سه روز سختی داشتن. آندری میره به نیکولای سر بزنه چون هیچ صدایی نیست فکر میکنه پسرش رو هم از دست داده. آندری میخواد دوباره به پسرش دارو بده ولی خواهرش میگه نباید بیدارش کنه.
پرنس بولکونسکی به آندری نامه نوشته و خبر از پیروزی ارتش روسیه میده و پدرش ازش خواسته به ارتش شبه نظامیان ملحق بشه ولی آندری عصبانی میشه و میگه تا وقتی پسرش مریضه جایی نمیره. انقدر ناراحته که برای پرت کردن حواسش میره نامه بیلیبین رو بخوانه.