Tag Archives: نیکولای

کتاب اول، بخش اول، فصل ۱۰

تاتاشا از اتاق مهمون‌خونه که میاد بیرون صبر می‌کنه تا بوریس بیاد ولی وقتی فوری نمی‌آد می‌ره توی گل‌خونه و اونجا قایم می‌شه. یهو سونیا گریه‌کنان وارد می‌شه. و پشت سرش نیکولای وارد می‌شه. نیکولای سعی می‌کنه سونیا رو راضی کنه  که هنوز دوستش داره و می‌بوستش. و می‌رن از گل‌خونه بیرون. ناتاشا از دیدن همچین صحنه‌ای هیجانی می‌شه. بوریس رو که وارد گل‌خونه شده و داره خودش رو تو آینه برانداز می‌کنه پیدا می‌کنه و اولش بهش می‌‌گه عروسکم رو ببوس، بعد می‌گه خودم رو . وقتی بوریس راضی نمی‌شه خودش می‌ره رو یکی از گلدون‌ها و بوریس رو روی لب می بوسه. بوریس بهش می‌گه چرا این کار رو کردی و من می‌دونی که عاشقتم ولی باید ۴ سال صبر کنی. ۱۶ سالت که شد من میام و ازت تقاضای ازدواج می‌کنم.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۸

تو این فصل معرفی بچه‌های کوچیک‌تر و جوون‌تر خانواده‌ است که یهو همه با هم از اتاق پشتی که با هم بودن میان اتاق مهمون‌ها که سلام علیک کنن. تاتاشا که که دختر کوچیک خانواده است‌(سیزده ساله) و خیلی سرزنده وباهوشه و رک حرف می‌زنه. پتیا کوچیک‌ترین پسر خانواده. یه کم بزرگ‌ترها بوریس که پسر آنا میخاییلوناست و حالا افسر شده. نیکولای پسر بزرگ خانواده روستوف که دانشجوه، سونیا که پونزده سالشه و  خواهرزاده کنت روستوف‌ه و باهاشون زندگی می‌کنه. نیکولای و بوریس با اینکه هم سن هستند و از بچگی با هم دوست بوده‌ان ولی از ظاهر و باطن با هم فرق دارن. بوریس قدبلند و روشنه و خیلی با اعتماد به نفسه. نیکولای موهای فرفری داره و هنوز صورتش حالت بچه‌‌گونه داره و خجالتبه.