Tag Archives: ویلارسکی

کتاب دوم، بخش دوم، فصل ۴

پی‌یر وارد یک اتاق دیگه می‌شه و اون‌جا صدای ویلارسکی رو می‌شنوه. دوباره ازش سوال می‌کنه که مطمئن‌ه که می‌خواد وارد گروه بشه؟ پی‌یر می‌گه مطمئن‌ه. از اون‌جا باهم از یکسری اتاق و راهرو رد می‌شن. توی این مدت گاهی به پی‌یر می‌گن جوینده، رنجبر یا خواهنده. وارد یک اتاقی می‌شن که صدای حرفای بقیه رو می‌شنوه. یکی می‌خواد پی‌یر از روی یک فرش رد بشه. یک پرگار بهش می‌دهن که روی سینه چپ‌ش بگذاره و سوگند وفاداری رو بگه.  بعد از اون شمع‌ها رو خاموش می‌کنن چون پی‌یر نور صغیر رو خواهد دید. بعد که چشم‌هاش رو باز می‌کنه می‌بینه نوک شمشیر بقیه به سمتش‌ه و یک نفر هم لباسش خونی‌ه. پی‌یر به سمت شمشیرها می‌ره و اون شمشیرها همه عقب می‌رن. صدا می‌اد که نور صغیر رو دیدی الان باید روشنایی کامل رو ببینی.

دور میز دوازده نفر نشستن، یکسری از اون‌ها رو قبلا در پیترزبورگ دیده. کشیش ایتالیایی که خونه آناپاولونا دیده هم اون‌جاست. پی‌یر یک کمی شک می‌کنه که همه این چیزا برای مسخره کردن‌ش باشه ولی نظرش عوض می‌شه و ادامه می‌ده. پی‌یر خیلی خوشحال‌ه اون‌جاست. آحر مراسم صندوق صدقات رو می‌چرخونن پی‌یر می‌خواد مبلغ زیادی روی کاغذ بنویسه ولی می‌ترسه که فکر کنن متکبره پس یک مبلغی مشابه بقیه گروه می‌نویسه. جلسه تموم می‌شه و پی‌یر برمی‌گرده خونه. به نظرش خیلی از زندگی و عادت‌های گذشته‌اش دور شده، انگار سال‌هاست که تغییر کرده.

کتاب دوم، بخش دوم، فصل ۳

وقتی پی‌یر به پیترزبورگ می‌رسه، تنهایی توی خونه‌اش می‌مونه و شروع می‌کنه به خواندن کتابی که تازگی براش رسیده ولی فرستنده مشخص نیست. معلومه که این کتاب مذهبی رو الکسی‌ویج براش فرستاده. با خواندن کتاب، تازه درمورد لذت رسیدن به کمال و البته عشق برادرانه بین گروه فراماسونری آشنا می‌شه. بعد از یک هفته، کنت ویلارسکی، یک جوان لهستانی که قبلاً در جامعه پترزبورگ دیده، می‌آید پیش پی‌یر و بهش می‌گه یک آدم بانفوذ اون رو فرستاده که از پی‌یر بپرسه آماده است عضو فرقه‌شون بشه؟ پی‌یر می‌گه آماده است و اون ازش می‌پرسه یعنی خداباوره یا هنوز به خدا اعتقادی نداره؟ پی‌یر می‌گه به خدا معتقده.

باهم سوار کالسکه می‌شن تا برن پیش گروه فراماسونری. ویلارسکی چشمان پی‌یر را می‌بنده و بهش توضیح می‌ده باید این مراحل رو بگذرونه تا وارد گروه بشه. وقتی پی‌یر چشماش را باز می‌کنه توی یک اتاق تاریک‌ه و فقط یک لامپ کوچک روی میز روشن‌ه. روی میز یک انجیل و یک جمجمه هم هست. کنار میز یک تابوت پر از استخوان‌ه. پی‌یر تعجب نمی‌کنه.

یک مرد دیگه‌ای با لباس‌های عجیب وارد می‌شه و از پی‌یر می‌پرسه چرا اون‌جاست؟ دنبال چیه؟ حکمت، فضیلت یا روشنگری؟ پی‌یر می‌گه دنبال زندگی دوباره است. اون مرد در مورد فضایلی که در گروه دنبالش هستن توضیح می‌ده: ۱. حفظ اسرار، ۲. اطاعت، ۳. اخلاق، ۴. عشق به بشریت، ۵. شجاعت، ۶. سخاوت، و ۷. عشق به مرگ.

در نهایت، از پی‌یر می‌خواد همه چیزای ارزشمندش رو به نشانه سخاوت به اون بده. پی‌یر فکر می‌کنه خونه و اموالش همراهش نیست ولی متوجه می‌شه حلقه و ساعت و لباس‌هاش منظوره. همه رو تحویل می‌ده. بعد از پی‌یر می‌پرسه توی زندگی بزرگ‌ترین شهوت و گناهش چیه؟ پی‌یر فکر می‌کنه شهوت‌های زیادی داره ولی زنان بزرگ‌ترین‌ اوتاست. پی‌یر از این‌که اون‌جاست خوشحال‌ه و احساس می‌کنه خوشبخت‌ه. احساسی که قبلا نداشته.

کتاب دوم، بخش دوم، فصل ۲

پی‌یر منتظر نشسته و توی افکارش غوطه‌وره. یک مرد پیری با خدمتکارش از راه می‌رسن. اولش پیرمرد حواس‌ش به خودش‌ه و بعد شروع می‌کنه به خواندن یک کتاب که مشخص‌ه براش خیلی مهم‌ه. یکهو به پی‌یر می‌گه که همه‌چیز رو درمورد زندگی و مصیبت‌های پی‌یر می ‌د‌ونه. توضیح هم نمی‌ده چطوری از جزییات زندگی‌ پی‌یر خبر داره یا حتی از کجا می‌دونه اون پی‌یره.

پی‌یر از روی حلقه‌ای که دست پیرمرده حدس می‌زنه اون جز گروه فراماسون‌هاست. بهش می‌گه برعکس اون به خدا اعتقادی نداره و وقتی دو تا آدم این‌قدر اعتقادات‌شون باهم در تناقض‌ه هیچ فایده‌ای نداره باهم بحث کنن. پیرمرد شروع می‌کنه بهش توضیح بده چرا حتما خدا وجود داره؟  اول این‌که هیجکس نمی‌توانه درک کنه نقشه خدا چیه برای همین هم هست که شر وجود داره با این‌که خدا وجود داره (یکی از استدلال‌هایی که خداباورها بهش معتقدند که ثابت کنن خدا وجود داره) پیرمرد همین‌طوری استدلال‌های دیگه‌ای می‌گه که ثابت کنه خدا وجود داره. به پی‌یر می‌گه اگه یک مایعی داشته باشی که بخواهی ثابت کنی تمیز و خالص‌ه و اون رو توی ظرفی بریزی که ظرف تمیز نیست مایع رو آلوده می‌کنی. برای درک خدا (مایع تمیز و خالص) انسان (ظرف) باید تمیز و خالص باشه. همین‌طور که پیرمرد براش توضیح می‌ده پی‌یر به این نتیجه می‌رسه نه تنها به خدا معتقده بلکه می‌خواد بره و عضو فراماسون‌ها بشه. اسب‌های پیرمرد آماده است و می‌خواد راه بیفته به پی‌یر یک نامه می‌ده و معرفی‌ش می‌کنه به کنت ویلارسکی به پی‌یر می‌دهد و بعد می‌ره. پی‌یر تازه می‌فهمه که پیرمرد ایزاک الکسی‌ویج ، یک فراماسون مشهور بوده است.