Tag Archives: پتیا

کتاب اول، بخش اول، فصل ۱۶

اون سر میز مردها همچنان بلند بلند دارن بحث می‌کنن. شین‌شین می‌گه اصلا ما چرا باید با بناپارت بجنگیم. پدر اتریشی‌ها رو درآورده و بعدش نوبت ماست. کلنل که آلمانیه ولی به شدت وفادار به روسیه با لهجه آلمانی می‌گه دقیقا به همین دلیل باید بجنگیم. و حرفای امپراطور در مورد حفظ صلح در اروپا و کمک به متحدین رو تکرار می‌کنه. بعد رو می‌کنه به نیکولای و ازش می‌پرسه تو نظرت چیه. نیکولای هم خیلی احساس جدیت می‌کنه و می‌گه «روسیه باید فاتح شود یا بمیرد». از یه طرف حرفش خیلی برای اون موقعیت احساسی و جدیه ولی کلنل می‌گه به به چه مرد جوان شجاعی و دستش رو می‌کوبه رو میز.

ماریا دمیتریونا از اون ور می‌گه چه خبرتونه انقدر سر و صدا می‌کنین. کلنل می‌گه این پسر می‌خواد بره به جنگ. ماریا دمیتریونا می‌گه من ۴ پسرم تو ارتش هستند ولی نگران نیستم. همه چی در دست خداست.

و با این حرف دوباره توجه‌ها به سمت میز که خانم‌ها نشسته‌ان برمی‌گرده. ناتاشا در حال بگو مگو با برادرش پتیا یهو بلند می‌شه و می‌گه خیال کردی نمی‌پرسم. الان می‌پرسم. و بلند می‌گه مامان دسر چی داریم. کنتس یه چشم‌غره‌ای بهش می‌ره. ماریا دمیتریونا می‌گه پودینگ یخی داریم ولی به تو نمی‌دیم. ناتاشا هم با اعتماد به نفس می‌گه چه مدلی. اگه آلوه من اصلا دوست ندارم. همه به سر و زبون داشتن ناتاشا می‌خندن و مجلس دوباره از سنگینی در میاد. دسر هم پودینگ یخی آناناسه.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۸

تو این فصل معرفی بچه‌های کوچیک‌تر و جوون‌تر خانواده‌ است که یهو همه با هم از اتاق پشتی که با هم بودن میان اتاق مهمون‌ها که سلام علیک کنن. تاتاشا که که دختر کوچیک خانواده است‌(سیزده ساله) و خیلی سرزنده وباهوشه و رک حرف می‌زنه. پتیا کوچیک‌ترین پسر خانواده. یه کم بزرگ‌ترها بوریس که پسر آنا میخاییلوناست و حالا افسر شده. نیکولای پسر بزرگ خانواده روستوف که دانشجوه، سونیا که پونزده سالشه و  خواهرزاده کنت روستوف‌ه و باهاشون زندگی می‌کنه. نیکولای و بوریس با اینکه هم سن هستند و از بچگی با هم دوست بوده‌ان ولی از ظاهر و باطن با هم فرق دارن. بوریس قدبلند و روشنه و خیلی با اعتماد به نفسه. نیکولای موهای فرفری داره و هنوز صورتش حالت بچه‌‌گونه داره و خجالتبه.