Tag Archives: پرنس وسیلی

کتاب اول، بخش سوم، فصل ۵

آن شب، هرکسی می‌ره اتاق خودش ولی جز آناتول هیچ‌کس خوابش نمی‌بره. ماریا به شوهر آینده‌اش فکر می‌کنه، لیزا کلافه است و چون حامله است نه می‌توانه به پهلو بخوابه نه به پشت. مثل بچه‌های غرغری‌ه. ولی در واقع حضور آناتول یادش انداخته که قبل از حاملگی چقدر زیبا بوده و توجه همه به اون بوده. ماداموازل بوری‌ین هم به آناتول فکر می‌کنه و با این‌که بین‌شون حرفی ردوبدل نشده می‌دونه اون هم بهش علاقه داره. پرنس بولکونسکی توی اتاقش قدم می‌زنه، خیلی عصبانی‌ه که دخترش ماریا رو به یک آدم بی‌سروپایی مثل آناتول از دست می‌ده. با این‌که همیشه سر ماریا داد می‌زنه و ازش ایراد می‌گیره ولی توی دلش دخترش رو خیلی دوست داره و چون فهمیده آناتول و مادموازل بوری‌ین بهم علاقه دارن مطمئنه که آناتول به دخترش خیانت می‌کنه.

صبح روز بعد، ماداموازل بوری‌ین و آناتول یواشکی باهم توی باغ می‌رن و خلوت می‌کنن. ماریا مثل همیشه به اتاق پدرش می‌ره ولی خیلی بیش‌تر از همیشه مضطرب و نگران‌ه. پرنس بولکونسکی بهش می‌گه قصد اومدن پرنس وسیلی با پسرش چی بوده و بهش می‌گه خودش باید انتخاب کنه که ازدواج می‌کنه یا نه. ماریا که پدرش رو خوب می‌شناسه بهش جواب می‌ده که نمی‌دونه نظر پدرش چیه و نظر پدرش رو می‌پرسه. پرنس بولکونسکی ازش عصبانی می‌شه و بهش می‌گه من که قرار نیست زن کسی بشم. تو باید انتخاب کنی. ماریا می‌گه پس اگه من باید نظر خودم رو فقط بگم، جوابم… پرنس بولکونسکی مهلت نمی‌ده حرفش تموم بشه. با داد و بیداد می‌گه آره برو زن این پسره احمق شو که از همین الان چشمش دنبال مادموازل بوری‌ین‌ه و اون هم سرجهازی با خودت ببر. بعدا می‌بینی که اسما تو زن‌شی ولی در واقع اون زن‌شه. ماریا شوکه می‌شه و می‌خواد گریه کنه. پدرش بهش می‌گه یک ساعت وقت داره فکر کنه ولی می‌دونه ماریا می‌ره دعا کنه. می‌گه برو و بعد بیا جوابت رو بگو، جواب بله یا خیر. ماریا از اتاق پدرش می‌اد بیرون. وقتی از باغ رد می‌شه مادموازل بوری‌ین و آناتول رو می‌بینه که مشغول معاشقه‌اند. آناتول وقتی ماریا رو می‌بینه شوکه می‌شه. با این‌حال کمر مادموازل بوری‌ین رو ول نمی‌کنه. مادموازل بوری‌ین که متوجه حضور ماریا می‌شه فرار می‌کنه و گریه. ماریا می‌ره پیش مادموازل بوری‌ین و بهش می‌گه بیش‌تر از همیشه دوستش داره و همه تلاشش رو می‌کنه که اون با آناتول ازدواج کنه

بعد از یک ساعت ماریا می‌ره پیش پدرش و پرنس وسیلی و بهشون می‌گه قصد ازدواج نداره و همیشه پیش پدرش می‌مونه. پرنس بولکونسکی می‌ره سمتش ولی جای بوسیدن فقط سرش رو بهش نزدیک می‌کنه. ماریا با خودش فکر می‌کنه اگه مساله پول‌ه از پدرش و آندری می‌خواد که به مادموازل بوری‌ین پول بدهن که بتوانه با آناتول ازدواج کنه. خیلی دلش برای دوستش می‌سوزه چون این‌جا هیچکسی رو نداره و غریب و تنهاست.

کتاب اول، بخش سوم، فصل ۳

بعد از این‌که پرنس وسیلی موفق شد برای دخترش هلن یک شوهر پولدار، پی‌یر، پیدا کنه. رفت سراغ نقشه بعدی‌ش که برای پسر خوشگذرون و ولخرج‌ش، آناتول، یک زن پولدار پیدا کنه.

پرنس وسیلی به پرنس بولکونسکوی نامه می‌نویسه و می‌گه که برای یک ماموریتی سمت اون‌ها می‌ره و می‌خواد راهش رو طولانی‌تر کنه و به دیدن پرنس بولکونسکی بره  و البته پسرش آناتول هم همراه‌شه و اون هم دوست داره به دیدن پرنس بیاد. پرنس وسیلی نقشه کشیده که به دیدن اون‌ها بره و ماریا ،خواهر آندری که به خوش چهره نبودن معروف‌ه، رو برای پسرش خواستگاری کنه.

پرنس وسیلی کار اولش رو به واسطه پرنس بولکونسکی گرفته، بعد با زرنگی کلی توی کار پیشرفت کرده و رده‌اش بالا رفته. برعکس پرنس بولکونسکی که دیگه کار نمی‌کنه و در واقع توی املاک خودش که جای پرتی‌ه تبعید شده، واسه همین هم خیلی از پرنس وسیلی بدش می‌آد. بعد از گرفتن نامه، از حرف‌های عروس‌ش (لیزا) متوجه می‌شه که قصد واقعی اومدن پرنس وسیلی و آناتول چیه و عصبانی‌تر می‌شه.

سر میز غذا، مادموازل بوری‌ین و ماریا می‌دونن که پرنس اوقاتش تلخ‌ه، مادموازل بوری‌ین کار راحتی داره، یک‌طوری رفتار می‌کنه که از چیزی خبر نداره ولی ماریا فکر می‌کنه اگه اون هم خودش رو به بی‌خبری بزنه یعنی برای پدرش اهمیتی قائل نبوده و متوجه اوقات‌ تلخی‌‌ش نبوده. اگه هم گرفته و ناراحت باشه پرنس بهش می‌پره که چرا اخمالویی. پرنسس کوچک، لیزا، ولی سر میز نیست. چون خیلی از پدرشوهرش می‌ترسه، و چون فهمیده اوقات پرنس تلخ‌ه، به بهانه این‌که حامله است و حالش خوب نیست مونده توی اتاق‌ش. پرنس بولکونسکی سر میز غذا خیلی عصبانی‌ه و با همه دعوا داره بعد از شام ولی می‌ره به عروس‌ش سر می‌زنه و حال‌ش رو می پرسه.

شب قبل از رسیدن پرنس وسیلی و آناتول حسابی برف اومده. صبح که پرنس بولکونسکی طبق برنامه همیشگی می‌ره پیاده‌روی، می‌بینه برف‌ها رو پارو کردن. خیلی عصبانی می‌شه و می‌گه برف‌ها رو بریزن توی راه که حرکت کالسکه‌ها سخت‌تر باشه. بعد از رسیدن‌شون، آناتول توی اتاق خودش داره به سرووضع‌ش می‌رسه. وقتی آماده می‌شه می‌ره پیش پدرش، مثل همیشه شاد و شنگول‌ه و از پدرش به شوخی می‌پرسه یعنی دخترشون چقدر زشته؟ پرنس وسیلی بهش می‌گه مواظب حرفا و کارهاش باشه که پرنس بولکونسکی یک پیرمرد سخت‌گیر و بداخلاقی‌ه. اون هم می‌گه اصلا حوصله آدم‌های پیر و غرغرو رو نداره.

لیزا و مادموازل بوری‌ین می‌رند اتاق ماریا. از لباس‌ و آرایش‌ش ایراد می‌گیرن. مادموازل بوری‌ین بهش می‌گه یک لباس خوشگل بپوشه و بعد آرایشش می‌کنه و موهاش رو مرتب می‌کنه، خیلی کار سختی‌ه موها رو ببنده یا باز بگذاره، هرکاری می‌کنه انگار قیافه ماریا زشت‌تر می‌شه. لیزا می‌گه نه همون پیرهن خاکستری ساده‌ همیشگی‌ش رو بپوشه و سعی می‌کنه آرایش صورت و موهاش رو کم‌تر کنه ولی خیلی فرقی نمی‌کنه. ماریا قشنگ نیست و فقط وقتی خوشحال‌ه چشم‌های قشنگی داره ولی اون روز حسابی مضطرب و نگران‌ه. توی خیال خودش به این فکر می‌کنه شوهر و بچه داره ولی بعدش از فکر ازدواج وحشت می‌کنه. شروع می‌کنه به دعا کردن چون به نظرش فکر رابطه و ازدواج گناه‌ه. بعد از این‌که دعا می‌کنه و از خدا کمک می‌خواد آروم‌تر می‌شه و می‌ره پیش مهمون‌ها.

 

 

کتاب اول، بخش سوم، فصل ۱

کتاب اول، بخش دوم درمورد جنگ بود. بخش سوم دوباره برمی‌گردیم مسکو.

پرنس وسیلی، آدم خیلی زبر و زرنگی‌ه. معمولا به آدم‌های پول‌دار و بانفوذ نزدیک می‌شه، بدون برنامه‌ریزی و خیلی طبیعی این کارو می‌کنه اون‌قدر که بقیه هم متوجه نمی‌شن. انگار توی سرش برنامه چیده باشه که این آدم ممکنه به‌دردش بخوره و بعدتر وقتی که لازمه از دوستی‌ و رابطه‌شون سود ببره، ولی ناخودآگاه‌ این کارو می‌کنه برای همین خیلی دوستی‌هاش طبیعی جلوه می‌کنن.

الان هم که پی‌یر پولدار شده، پرنس وسیلی می‌خواد باهاش نزدیک باشه. اگه پی‌یر با هلن، دختر زیبای پرنس وسیلی، ازدواج کنه خیلی براش خوب می‌شه. پی‌یر هم این روزها بیش‌تر وقتش رو با پرنس وسیلی می‌گذرونه و کم‌کم متوجه می‌شه که ادامه این دوستی منوط به ازدواج‌ش با هلن‌ه. از طرف دیگه این‌ روزها همه در حال تملق گویی پی‌یر هستن، حتی کسایی که قبلا ازش خوش‌شون نمیومد الان به خاطر ثروت و مقام پی‌یر تمام مدت در حال تمجید و تعریف ازش هستن. پی‌یر هم که آدم ساده‌لوحی‌ه این تعریف‌ها رو باور کرده.

پرنس وسیلی زمام تمام کارهای پی‌یر رو دستش گرفته، کارهای مالی و اجتماعی … از طرفی به واسطه رابطه‌های دیگه‌ای که داره توانسته یک شغل بی‌دردسر توی دربار برای پی‌یر دست و پا کنه. پرنس وسیلی مدام به پی‌یر یادآوری می‌کنه که اون با پدرش دوست‌های نزدیکی بودن و به خاطر دوستی با پدرش‌ه که الان حواسش به پی‌یر هست و کمکش می‌کنه. ولی چون نگران‌ه که خواهرناتنی بزرگ پی‌یر در مورد نقش پرنس وسیلی در مورد وصیت‌نامه بهش بگه یک کلکی می‌زنه. از پی‌یر می‌خواد که از روی خیرخواهی به خواهرش پول بده و پی‌یر هم گوش می‌کنه. برای این‌که پولی دست خودش هم بمونه به پی‌یر می‌گه اجاره یکی از املاک پدرش رو هر سال اون می‌گرفته. در واقع اجاره‌اش پول زیادی‌ه ولی وانمود می‌کنه که مبلغ مهمی نیست.

یک روز پی‌یر و صدا می‌کنه و می‌گه با کالسکه اون باهم به پترزربوگ برمی‌گردن. چون وفتش شده که پی‌یر بره دنبال کارها و وظایفش. پترزبورگ به مهمونی آنا پاولونا دعوت می‌شه. توی مهمونی مردها درمورد جنگ و سیاست حرف می‌زنن اما آنا پاولونا با زرنگی پی‌یر رو همنشین خاله پیرش و هلن می‌کنه. چند باری هم به پی‌یر می‌گه که هلن خیلی زیباست. هلن مثل همیشه لباس قشنگی تنش‌ه. پی‌یر با خودش فکر می‌کنه هلن قشنگ‌ه ولی باهوش نیست. بعدش یادش می‌اد که از بقیه شنیده هلن و برادرش آناتول بهم خیلی علاقه دارن. همین‌طور توی سرش که فکر می‌کنه می‌بینه هلن کم‌حرف هست ولی حرفی نزده که دلیل بر باهوش نبودنش باشه. توی سرش همین‌طور فکرهای جورواجور می‌کنه حتی در مورد شب عروسی‌شون هم خیالبافی می‌کنه. پی‌یر فهمیده که همه ازش انتظار دارن با هلن ازدواج کنه، از یک طرفی می‌خواد از خونه پرنس وسیلی بره که مجبور نباشه ازدواج کنه، ولی خوب زیبایی هلن باعث می‌شه ازدواج به نظرش انتخاب درستی باشه.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۲۱

پی‌یر و آنا میخاییلونا از اتاق در می‌اند، توی اتاق انتظار پرنس وسیلی و دختر بزرگ کنت، کاتیش، رو می‌بینند که دارند باهم حرف می‌زنند. پرنس وسیلی به آنا میخاییلونا می‌گه بره چایی بخوره که حسابی خسته و گرسنه است. به پی‌یر حرفی نمی‌زنه ولی پی‌یر همراه آنا میخاییلونا می‌ره. پی‌یر خیلی گرسنه است ولی چیزی برنمی‌داره بخوره و مدام حواسش به آنا میخاییلوناست.

وقتی آنا میخاییلونا از اتاق درمی‌اد و آرام برمی‌گرده به سمت اتاقی که پرنس وسیلی و کاتیش حرف می‌زدند برمی‌گرده. معلومه آنا میخاییلونا مشکوک‌ه که یک اتفاق‌هایی داره می‌افته. اون‌جا از دست کاتیش یک نامه‌ای رو می‌کشه ولی کاتیش کاغذ رو ول نمی‌کنه. دو تایی باهم بحث می‌کنند، احتمال داره اون کاغذ وصیت‌نامه کنت باشه ولی کاتیش می‌گه وصیت‌نامه اصلی توی کمد و توی اتاق‌ه، می‌خواد بره پیش پدرش و ازش بپرسه. ولی آنا میخاییلونا اصرار داره که حالا که دعا خواندند و پدرش داره استراحت می‌کنه نباید مزاحم‌ش بشه. پرنس وسیلی به‌شون می‌گه نامه رو به اون بدهند و اون خودش با کنت بزوخف حرف می‌زنه، کاتیش نامه رو ول می‌کنه ولی آنا میخاییلونا ول نمی‌کنه. پرنس وسیلی می‌ره پیش کنت و وقتی برمی‌گرده خبر مرگ کنت رو براشون می‌آره، خیلی حالش دگرگون شده و گریه می‌کنه. آنا میخاییلونا می‌دونه که همه ارث کنت بزوخف به پسرش پی‌یر رسیده و بهش می‌گه مسوولیت بزرگی داره. وسط حرفاش هم اشاره می‌کنه که عموش، کنت بزوخف، چند روز قبل بهش قول داده که بوریس رو کمک می‌کنه و پی‌یر باید دنباله‌رو حرف‌ها و قول‌های پدرش باشه. پی‌یر اصلا نمی‌دونه چی شده و منظور آنا میخاییلونا چیه.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۲۰

پی‌یر وارد اتاق می‌شه. پدرش با قیافه خیلی با ابهت روی تخت خوابیده. کشیش‌ها اطرافش در حال به جا اوردن مراسمن. دو تا خواهر کوچک‌تر با دستمال اشکاشون رو پاک می‌کنند. کاتیش خواهر بزرگ‌تر با یک قیافه بدجنس به مجسمه‌های مذهبی نگاه می‌کنه. آنا میخاییلونا و پرنس وسیلی هم اونجا هستن. 

آنا میخاییلونا یا قیافه‌ای که معلومه می‌دونه می‌خواد چیکار کنه یه شمع روشن می‌کنه و می‌ده به پی‌یر. پی‌یر انقدر هول شده که با همون دست راست که شمع دستشه شروع می‌که برای خودش صلیب کشیدن. 

یهو کشیش ساکت می‌شه و اشاره می‌کنه به لورین دکتر فرانسوی. دکتر میاد جلو و یه شربتی رو به کنت می‌ده. دوباره همه برمی‌گردن سر جاشون و مراسم ادامه پیدا می‌کنه ولی پرنس وسیلی از صندلیش بلند می‌شه و همراه کاتیش به سمت تخت بلندی که اونجا هست می‌رن. پی‌یر اینو می‌بینه ولی توجه خاصی بهش نمی‌کنه. ولی یهو متوجه می‌شه که داره گفته می‌شه که باید کنت رو منتقل کنن به اون یکی تخت. یهو دور کنت رو تعداد زیادی آدم می‌گیرن و یکی دستش رو می‌گیره و یکی اون پاش رو . فقط پی‌یر می‌بینه که آنا میخاییلونا هم اون وسط هست . وقتی کنت رو روی تخت با تزیینات ابریشمی می‌گذارن آنا میخاییلونا دست پی‌یر رو می‌گیره و می‌برتش کنار کنت که حالا اونجا دراز کشیده. پی‌یر نمی‌دونه چی‌کار کنه. آنا میخاییلونا بهش اشاره می‌کنه که دست پدرش رو ببوسه. این‌کار رو می‌کنه. بعد اشاره می‌کنه که رو صندلی اون کنار بشین. می‌شینه. یهو کنت شروع به اشاره می‌کنه و می‌خواد به پهلو بچرخوننش. پی‌یر سعی می‌کنه کمک کنه و تو این حال متوجه می‌شه که چقدر پدرش نزدیک مرگه و گریه‌اش می‌گیره. 

کنت خوابش می‌بره و آنا میخاییلونا اشاره می‌کنه که برن از اتاق بیرون. 

کتاب اول، بخش اول، فصل ۱۹

مرگ کنت بزوخف نزدیکه، یک کالسکه می‌ره دنبال پی‌یر که ببردش خونه. آنا میخاییلونا پا‌ می‌شه با پی‌یر بره. توی راه آنا میخاییلونا می‌خواد با پی‌یر صحبت کنه ولی پی‌یر خوابش برده. وقتی به خونه می‌رسند، پی‌یر رو بیدار می‌کنه. به جای این‌که از در جلوی خونه وارد بشند، از پشت خونه و در پشتی وارد می‌شند. پی‌یر یکسری آدم غریبه رو می‌بینه که پشت خونه وایسادند. از اتاق‌ها و راهروهایی رد می‌شند که پی‌یر هیچوقت رد نشده.

پی‌یر مطمئن نیست که پدرش بخواهد ببیندش. آنا میخاییلونا بهش دلداری می‌ده و می‌گه حسابی حواسش به پی‌یر هست و کمکش می‌کنه، پی‌یر حتی متوجه نمی‌شه چرا کمک لازم داره ولی اونقدر آنا میخاییلونا مطمئن‌ه که ترجیح می‌ده بهش اعتماد کنه و پیش‌ش بمونه. همین‌طور که دارند سمت اتاق کنت می‌رند از جلوی اتاقی رد می‌شند که پرنس وسیلی و دختر بزرگ کنت نشستند و دارند باهم حرف می‌زنند. پرنسس درو محکم می‌بنده. آنا میخاییلونا سعی می‌کنه پی‌یر رو شجاع کنه، چون به نفع خودش می‌دونه که پی‌یر وارث کنت باشه. بهش می‌گه اگه کسی بهش بدی کرده فراموش کنه و به خاطر پدرش بره پیش‌ش.

وقتی به پشت اتاق کنت می‌رسند، آنا میخاییلونا شروع به گریه می‌کنه و در همون حال دعا می‌کنه. از پدر روحانی می‌خواد که دعاشون کنه. به پدر روحانی و دکتر پی‌یر رو معرفی می‌کنه. از دکتر می‌خواد که حال کنت بزوخف رو به پسرش پی‌یر بگه و دکتر می‌گه امیدی نیست. پی‌یر می‌خواد بره روی یک صندلی بشینه که یکی از دستکش‌هاش می‌افته. یک آجودان براش برمی‌داره و بهش می‌ده، یک نفر از روی صندلی‌ش پامیشه و جاش رو به پی‌یر می‌ده. جو یکهو عوض شده، همه به پی‌یر احترام می‌گذارند. پرنس وسیلی می‌آد به پی‌یر دست می‌ده.آنا میخاییلونا برمی‌گرذه پیش پی‌یر و بهش می‌گه باهاش بره. پی‌یر می‌خواهد بپرسه حال کنت چطوره ولی نمی‌دونه بگه پدر یا کنت بزوخف. آنا میخاییلونا می‌گه نیم ساعت قبل کنت دوباره سکته کرده و الان می‌خواهند مراسم روحانی قبل مرگ رو براش انجام بدهند، و پی‌یر رو می‌بره اتاق کنتهمین‌طور که پی‌یر وارد اتاق کنت می‌شه چند نفر دیگه هم باهاش وارد می‌شند.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۱۲

آنا میخاییلونا با پسرش بوریس به خونه کنت بزوخف می‌رسن. آنا میخاییلونا به بوریس سفارش می‌کنه که با کنت مهربون باشه چون هم پدرخوانده‌شه و هم آینده‌اش به اون بستگی داره.

وقتی می خوان وارد شن دربان بهشون می‌گه که کنت خیلی حالش بده و کسی رو قبول نمی‌کنه ولی آنا میخاییلونا می‌گه که اونا فامیل هستن و می‌تونن به جاش پرنس وسیلی رو ببینن و وارد می‌شن. وسط راه پرنس وسیلی رو می‌بینن با لورین پزشک معروف پترزبوگ حرف می‌زنه حرفاشون مشخصه که مرگ کنت نزدیکه. آنا میخاییلونا حسابی خودش رو نگران نشون می‌ده. پسرش رو معرفی می‌کنه که اومده تشکر کنه از لطفی که پرنس وسیلی براش انجام داده بود. بپرنس وسیلی از بوریس می‌پرسه که خدمتش کی شروغ می‌شه و بوریس هم جواب می‌ده . آنا میخاییلونا بحث رو برمی‌گردونه سر کنت بزوخف و اصرار داره که بهش بگه عمو. پرنس وسیلی نگرانه که آنا میخاییلونا رقیبش خواهد بود برای ارٍثیه کنت. ولی آنا میخاییلونا هم با پافشاری اینکه برای کمک اومده اصرار می‌کنه که بره کنت رو ببینه. قبل ار رفتن به پسرش بوریس می‌گه که تا من برگردم برو و پی‌یر رو پیدا کن و دعوت‌نامه روستوف‌ها رو بهش بده گرچه بعید می‌دونم که حالا که حال پدرش خوب نیست بره.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۱۱

بعد از رفتن مهمون‌ها کنتس ناتالی روستوا می‌گه می‌خواد استراحت کنه و اگه کسی برای تبریک اومد، بهش بگند برای شام برگرده و فعلا کسی رو نمی‌بینه. توی اتاق‌ با دوست صمیمی‌ش، آنا میخاییلونا، نشسته ولی دخترش ورا هم اون‌جاست. به ورا می‌گه از پیش‌شون بره، معلومه که ورا بچه مورد علاقه‌اش نیست. ورا می‌ره پیش بقیه جوان‌ها، می‌بینه بوریس، ناتاشا، نیکولای و سونیا دو به دو باهم نشستند و نیکولای داره برای سونیا شعر می‌نویسه. از نیکولای عصبانی می‌شه به وسایلش دست زده و جوهر رو ازش می‌گیره. ناتاشا بهش می‌گه اصلا قلبی نداره. ورا عصبانی می‌شه و می‌گه به مادرشون می‌گه که ناتاشا و بوریس بهم علاقه دارند و بعدش از پیش اون‌ها هم می‌ره. 

کنتس به دوستش می‌گه جالبه که توانسته کار بوریس رو درست کنه و اون افسر شده در حالی که نیکولای کار ساده‌تری گرفته توی ارتش. از آنا میخاییلونا می‌پرسه چطوری توانسته این کارو کنه؟ اون هم بهش می‌گه به عنوان زنی که شوهرش مرده و ثروت و موقعیت اجتماعی‌ش رو از دست داده هر کاری که بتوانه انجام می‌ده و به آشناهای قدیم نامه می‌نویسه و ازشون کمک می‌خواد. برای کار بوریس هم از پرنس وسیلی کمک گرفته و اون از امپراطور و تازه ازش عذرخواهی کرده که کار بالاتری برای بوریس جور نکرده. ولی خیلی ناراحته که به اندازه کافی پول نداره که وسایلی که بوریس لازم داره رو بخره. ۲۵ روبل داره درحالی که ۵۰۰ روبل لازم داره. ولی می‌خواد بره از پدرخوانده پی‌یر، کنت بزوخوف، کمک بگیره. موقع خداحافظی کنت روستوف بهش می‌گه اگه داره می‌ره پیش کنت بزوخف به پی‌یر بگه برای شام بیاد خانه روستوف‌ها.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۷

پرنس وسیلی سر قولش به پرنسس دروبتسکایا مونده و برای بوریس توی ارتش ارتقا گرفته و به گارد سمینوف منتقل شده، ولی مشاور کوتوزوف نشده. بعد از مهمونی، پرنسس دروبتسکایا برمی‌گرده مسکو و می‌ره پیش فامیل پولدارش روستوف‌.

روز جشن سنت ناتالی‌ه. روز نام یک سنت کاتولیک/ارتدکس‌ه. هر قدیس در هر سال یک روز جشن داره و کسایی که اسم‌شون با اسم اون قدیس یکی‌ه اون روز رو به عنوان روز نام جشن می‌گیرند. توی خانواده روستوف‌، هم مادر هم دختر کوچک خانواده اسم‌شون ناتالی‌ه. همه برای گفتن تبریک می‌اند خونه‌شون، کنت روستوف‌ با همه مثل هم حرف می‌زنند و یکسری جمله رو هی تکرار می‌کنه و کسایی که می‌آند رو به مهمانی و شام دعوت می‌کنه.

آخرین مهمون‌ها خانواده کاراگین‌هاست. ماریا کاراگین وقتی می‌رسه شروع می‌کنه به بدگوی از پی‌یر و کارهاش. این‌که توی مهمونی خونه آنا پاولونا خیلی گستاخ بوده و با پسر پرنس وسیلی و دولوخف که هر دو به عیاشی معروف‌ند، دوست شده. دولوخف معلوم نیست چی کار کرده که توی کار هم رده‌اش پایین‌ اومده ولی پرنس وسیلی موفق شده یک کلکی بزنه تا کارایی که پسرش و دولوخوف کردند رو ماست‌مالی کنه. از جریان مهمونی‌ و خرس براشون می‌گه و تعریف می‌کنه یک پلیس رو با طناب به خرس بستند و بعد انداختند توی رودخونه. ماری کاراگین بهشون می‌گه که پدر پی‌یر کلی بچه نامشروع داره ولی پی‌یر بچه مورد علاقه‌شه و برای همین ثروتش به اون می‌رسه و پی‌یر پولدار می‌شه. به نظر کنت ولی داستان خرس خنده‌دار می‌آد.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۵

مهمونی تموم شده و مهمون‌ها دارند می‌رند. آنا پاولونا با مهمون‌ها خداحافظی می‌کنه. به پی‌یر می‌گه امیدواره که نظرش در مورد بناپارت تغییر کنه. با پرنسس کوچک لیزا حرف زده و قرار شده خواهر آندری رو با آناتول آشنا کنند که بعد اونا باهم ازدواج کنند. پرنس ایپولیت درگوشی با لیز حرف می‌زنه و بهش می‌گه خوشحاله که مهمونی سفیر نرفته و این‌جا مونده. آندری، به پی‌یر می‌گه با اونا بره خونه‌شون. موقع رفتن باز ایپولیت می‌ره به لیزا کمک کنه و  واضح‌ه که به لیزا علاقه داره. ویکونت هم متوجه شده و بهش می‌گه.

وقتی می‌رسند خونه پی‌یر و آندری در مورد کار حرف می‌زنند. آندری به پی‌یر یادآوری می‌کنه که پدرش ازش انتظار داره که مشغول کار بشه. پی‌یر پسر نامشروع‌ه، وقتی ده ساله می‌شه پدرش با یک راهبه به عنوان معلم سرخونه می‌فرستدش اروپا. وقتی بعد از ده سال برمی‌گرده روسیه، پدرش بهش یک نامه و پول می‌ده و می‌گه برو پیش پرنس وسیلی، اون بهت کمک‌ کنه که کار پیدا کنی. پی‌یر به خاطر علاقه‌اش به بناپارت دوست نداره بره توی ارتش و به آندری می‌گه حاضره برای آزادی بره جنگ ولی حاضر نیست بره جنگ علیه کسی که به خاطر آزادی قیام کرده. آندری می‌گه اگه قرار بود هرکسی فقط برای عقیده شخصی خودش بجنگه، دیگه جنگی درکار نبود. هردوشون موافقند اگه این‌طور بود دنیا جای به‌تری بود. آندری می‌خواد بره جنگ چون از زندگی‌ای که داره راضی نیست.