Tag Archives: پی‌یر

کتاب دوم، بخش دوم، فصل ۱۲

پی‌یر و آندری سوار کالسکه می‌شن که برند پیش پرنسس ماریا و پسر آندری. توی راه پی‌یر نمی‌خواد درمورد فراماسون‌ها با آندری حرف بزنه، چون فکر می‌کنه آندری ممکنه اعتقاداتش رو مسخره کنه. اولش جمله‌های تک تک می‌گه و آندری جوابی نمی‌ده. ولی یک کمی می‌گذره پی‌یر شروع می‌کنه درمورد فراماسون‌ها باهاش حرف بزنه. این‌که پیوند برادری بین‌شون باعث شده همدیگرو کمک کنن یا بقیه آدم‌ها رو کمک کنن. با این‌که می‌‌دونه آندری به خدا اعتقاد نداره ولی امیدواره تحت تاثیر حرف‌هاش بتوانه آندری رو مجاب کنه که عضو فرقه فراماسون‌ها بشه. آندری ساکت‌ه ولی معلوم‌ه داره با دقت گوش می‌کنه، پی‌یر خوشحال‌ه که برعکس تصورش آندری اعتقاداتش رو مسخره نمی‌کنه.

پی‌یر از آندری می‌پرسه به زندگی بعد از مرگ اعتقاد داره؟ به این‌که حقیقت وجود داره معتقده؟ آندری یاد میدان جنگ می‌افته و اون زمانی که روی زمین افتاده و آسمون به نظرش بی‌کران بوده. آندری یاد مرگ همسرش می‌افته و این‌که عذاب وجدان داره. شاید اگه زندگی بعد از مرگ وجود داشته باشه راهی برای جبران باشه.

کتاب دوم، بخش دوم، فصل ۱۱

کتاب دوم، بخش دوم، فصل ۱۰

پی‌یر برمی‌گرده کی‌یف به املاکش و مباشرهاش سر بزنه. تحت تاثیر گروه فراماسون‌ها می‌خواد تغییرات زیادی رو در اداره املاک خودش ایجاد کنه. بهشون می‌گه با کارگرها و زن‌ها و بچه‌ها به‌تر رفتار کنن، زن‌های حامله و بچه‌ها دیگه روی زمین کشاورزی کار نکن. بیمارستان و ساختمان‌های جدید بسازن. به کارگرا و بچه‌ها آموزش بدهن.

پی‌یر دنبال اصلاحات‌ه و تغییر زندگی رعیت‌هاست. ولی مباشرها اول فکر می‌کنن شاید از نحوه عملکرد اون‌‌ها راضی نیست. مباشر اصلی که خیلی زرنگ‌ه در ظاهر به حرف‌های پی‌یر گوش می‌‌کنه ولی در عمل تغییر خاصی پیش نمی‌اد. پی‌یر که از کسب و کار سر در نمی‌آره، مجبوره به حساب‌ کتاب‌های مباشرها اعتماد کنه اون‌ها هم مرتب بهش نامه می‌دهند که به خاطر اتفاق‌های جورواجور پول بیش‌تری لازم دارن که در واقع باعث می‌شه اون قرض‌های بیش‌تری داشته باشه.

کم‌کم پی‌یر دوست و آشناهای جدید پیدا می‌کنه، یکسری پول‌دار شبیه خودش و باز مهمونی و زندگی به سبک و سیاق سابق. تا بهار می‌شه و تصمیم می‌گیره دوباره به املاکش سر بزنه. این بار کلی ساختمون جدید می‌بینه به اسم مدرسه و بیمارستان، کشاورزها خوش‌حال‌ند. ولی در عمل اون ساختمون‌ها همه خالی‌ند. زن‌های حامله که قرار بوده توی مزارع پی‌یر کار نکن، الان مجبورن کارهای سخت‌تری انجام بدهند. مباشر بهش می‌گه همه از زندگی‌شون راضی‌ند و لازم نیست که نگران کارگراش باشه. پی‌یر هم گول حرف‌ها و ظاهر امور رو می‌خوره و از خودش راضی و خوشحال‌ه.

کتاب دوم، بخش دوم، فصل ۶

کلی حرف و حدیث از دوئل و رفتن پی‌یر توی مجالس پخش شده. ولی به نظر همه مقصر اصلی پی‌یره. پی‌یر رو یک مرد حسود و دیوانه می‌دونن. هلن هم خیلی زرنگ‌ه نقش زن بی‌گلایه و بی‌تقصیر رو بازی می‌کنه و این‌طوری توجه و دلسوزی بیش‌تری می‌گیره. آنا پاولونا می‌گه از اول با این ازدواج مخالف بوده و می‌دونسته پی‌یر شوهر مناسبی نیست.

دوباره آنا پاولونا مهمونی گرفته و مهمون‌های زیادی رو دعوت کرده. بوریس هم رفته.. بوریس خیلی زرنگ‌ه و دنبال پیشرفت‌ه، با آدم‌های مهمی رابطه داره و توی ارتش داره حسابی رشد می‌کنه. تمام درآمدش رو خرج لباس می‌کنه و همیشه خوش‌تیپ‌ه. دیگه به ناتاشا فکر نمی‌کنه و کلا با روستوف‌ها رابطه نداره.

ارتش روسیه نزدیک مرز روسیه مشفول جنگ با ناپلئون و ارتش فرانسه‌ان. آنا پاولونا از بوریس می‌خواد از چیزایی که دیده توی جنگ براشون حرف بزنه. بوریس هم با آب و تاب همه جزییاتی رو که دیده رو می‌گه. هلن تمام مدت توجهش به بوریس‌ه و از ظاهر و رفتار اون خوشش اومده. از بوریس می‌خواد که یکبار به دیدن‌ش بره. آنا پاولونا هم زیرزیرکی به بوریس می‌گه که هلن شوهر بدی داره و خیلی بدشانس بوده.

کتاب دوم، بخش دوم، فصل ۵

روز بعد پی‌یر توی خونه خودش مشغول خواندن کتاب‌ه و به زندگی جدیدش فکر می‌کنه. پرنس وسیلی بدون خبر می‌ره پیش پی‌یر. وسیلی مثل قبل سعی می‌کنه پی‌یر رو اغفال کنه و بهش می‌گه در مورد هلن اشتباه کرده و بدتر از اون چرا رفته و دوئل کرده؟ اگه هم از چیزی ناراحت بوده باید می‌رفته با پرنس وسیلی حرف می‌زده و اون کمکش می‌کرده. همین‌طور ادامه می‌ده و با حالت تهدیدآمیز بهش می‌گه امپراطور هم خبر داره از دوئل و این‌که ملکه به هلن علاقه داره. پی‌یر هم شرمنده است هم نمی‌دونه چی بگه و چطوری جلوی پرنس وسیلی دربیاد. اما یکهو بلند می‌شه و در رو باز می‌کنه و به پرنس وسیلی می‌گه از اون نخواسته بوده که بیاد پیش‌ش و به‌تره که بره. پرنس وسیلی شوکه می‌شه. خود پی‌یر هم از این‌که چطوری جسارت این کارو پیدا کرده و جلوی پدرزن‌ش دراومده متعجب‌ه.

یک هفته بعد، پی‌یر یک مقدار زیادی پول به گروه فراماسونری می‌بخشه و به سمت املاک روستایی خودش می‌ره. دوستان فراماسونری‌ش بهش قول کمک و راهنمایی می‌دهن.

کتاب دوم، بخش دوم، فصل ۴

پی‌یر وارد یک اتاق دیگه می‌شه و اون‌جا صدای ویلارسکی رو می‌شنوه. دوباره ازش سوال می‌کنه که مطمئن‌ه که می‌خواد وارد گروه بشه؟ پی‌یر می‌گه مطمئن‌ه. از اون‌جا باهم از یکسری اتاق و راهرو رد می‌شن. توی این مدت گاهی به پی‌یر می‌گن جوینده، رنجبر یا خواهنده. وارد یک اتاقی می‌شن که صدای حرفای بقیه رو می‌شنوه. یکی می‌خواد پی‌یر از روی یک فرش رد بشه. یک پرگار بهش می‌دهن که روی سینه چپ‌ش بگذاره و سوگند وفاداری رو بگه.  بعد از اون شمع‌ها رو خاموش می‌کنن چون پی‌یر نور صغیر رو خواهد دید. بعد که چشم‌هاش رو باز می‌کنه می‌بینه نوک شمشیر بقیه به سمتش‌ه و یک نفر هم لباسش خونی‌ه. پی‌یر به سمت شمشیرها می‌ره و اون شمشیرها همه عقب می‌رن. صدا می‌اد که نور صغیر رو دیدی الان باید روشنایی کامل رو ببینی.

دور میز دوازده نفر نشستن، یکسری از اون‌ها رو قبلا در پیترزبورگ دیده. کشیش ایتالیایی که خونه آناپاولونا دیده هم اون‌جاست. پی‌یر یک کمی شک می‌کنه که همه این چیزا برای مسخره کردن‌ش باشه ولی نظرش عوض می‌شه و ادامه می‌ده. پی‌یر خیلی خوشحال‌ه اون‌جاست. آحر مراسم صندوق صدقات رو می‌چرخونن پی‌یر می‌خواد مبلغ زیادی روی کاغذ بنویسه ولی می‌ترسه که فکر کنن متکبره پس یک مبلغی مشابه بقیه گروه می‌نویسه. جلسه تموم می‌شه و پی‌یر برمی‌گرده خونه. به نظرش خیلی از زندگی و عادت‌های گذشته‌اش دور شده، انگار سال‌هاست که تغییر کرده.

کتاب دوم، بخش دوم، فصل ۳

وقتی پی‌یر به پیترزبورگ می‌رسه، تنهایی توی خونه‌اش می‌مونه و شروع می‌کنه به خواندن کتابی که تازگی براش رسیده ولی فرستنده مشخص نیست. معلومه که این کتاب مذهبی رو الکسی‌ویج براش فرستاده. با خواندن کتاب، تازه درمورد لذت رسیدن به کمال و البته عشق برادرانه بین گروه فراماسونری آشنا می‌شه. بعد از یک هفته، کنت ویلارسکی، یک جوان لهستانی که قبلاً در جامعه پترزبورگ دیده، می‌آید پیش پی‌یر و بهش می‌گه یک آدم بانفوذ اون رو فرستاده که از پی‌یر بپرسه آماده است عضو فرقه‌شون بشه؟ پی‌یر می‌گه آماده است و اون ازش می‌پرسه یعنی خداباوره یا هنوز به خدا اعتقادی نداره؟ پی‌یر می‌گه به خدا معتقده.

باهم سوار کالسکه می‌شن تا برن پیش گروه فراماسونری. ویلارسکی چشمان پی‌یر را می‌بنده و بهش توضیح می‌ده باید این مراحل رو بگذرونه تا وارد گروه بشه. وقتی پی‌یر چشماش را باز می‌کنه توی یک اتاق تاریک‌ه و فقط یک لامپ کوچک روی میز روشن‌ه. روی میز یک انجیل و یک جمجمه هم هست. کنار میز یک تابوت پر از استخوان‌ه. پی‌یر تعجب نمی‌کنه.

یک مرد دیگه‌ای با لباس‌های عجیب وارد می‌شه و از پی‌یر می‌پرسه چرا اون‌جاست؟ دنبال چیه؟ حکمت، فضیلت یا روشنگری؟ پی‌یر می‌گه دنبال زندگی دوباره است. اون مرد در مورد فضایلی که در گروه دنبالش هستن توضیح می‌ده: ۱. حفظ اسرار، ۲. اطاعت، ۳. اخلاق، ۴. عشق به بشریت، ۵. شجاعت، ۶. سخاوت، و ۷. عشق به مرگ.

در نهایت، از پی‌یر می‌خواد همه چیزای ارزشمندش رو به نشانه سخاوت به اون بده. پی‌یر فکر می‌کنه خونه و اموالش همراهش نیست ولی متوجه می‌شه حلقه و ساعت و لباس‌هاش منظوره. همه رو تحویل می‌ده. بعد از پی‌یر می‌پرسه توی زندگی بزرگ‌ترین شهوت و گناهش چیه؟ پی‌یر فکر می‌کنه شهوت‌های زیادی داره ولی زنان بزرگ‌ترین‌ اوتاست. پی‌یر از این‌که اون‌جاست خوشحال‌ه و احساس می‌کنه خوشبخت‌ه. احساسی که قبلا نداشته.

کتاب دوم، بخش دوم، فصل ۲

پی‌یر منتظر نشسته و توی افکارش غوطه‌وره. یک مرد پیری با خدمتکارش از راه می‌رسن. اولش پیرمرد حواس‌ش به خودش‌ه و بعد شروع می‌کنه به خواندن یک کتاب که مشخص‌ه براش خیلی مهم‌ه. یکهو به پی‌یر می‌گه که همه‌چیز رو درمورد زندگی و مصیبت‌های پی‌یر می ‌د‌ونه. توضیح هم نمی‌ده چطوری از جزییات زندگی‌ پی‌یر خبر داره یا حتی از کجا می‌دونه اون پی‌یره.

پی‌یر از روی حلقه‌ای که دست پیرمرده حدس می‌زنه اون جز گروه فراماسون‌هاست. بهش می‌گه برعکس اون به خدا اعتقادی نداره و وقتی دو تا آدم این‌قدر اعتقادات‌شون باهم در تناقض‌ه هیچ فایده‌ای نداره باهم بحث کنن. پیرمرد شروع می‌کنه بهش توضیح بده چرا حتما خدا وجود داره؟  اول این‌که هیجکس نمی‌توانه درک کنه نقشه خدا چیه برای همین هم هست که شر وجود داره با این‌که خدا وجود داره (یکی از استدلال‌هایی که خداباورها بهش معتقدند که ثابت کنن خدا وجود داره) پیرمرد همین‌طوری استدلال‌های دیگه‌ای می‌گه که ثابت کنه خدا وجود داره. به پی‌یر می‌گه اگه یک مایعی داشته باشی که بخواهی ثابت کنی تمیز و خالص‌ه و اون رو توی ظرفی بریزی که ظرف تمیز نیست مایع رو آلوده می‌کنی. برای درک خدا (مایع تمیز و خالص) انسان (ظرف) باید تمیز و خالص باشه. همین‌طور که پیرمرد براش توضیح می‌ده پی‌یر به این نتیجه می‌رسه نه تنها به خدا معتقده بلکه می‌خواد بره و عضو فراماسون‌ها بشه. اسب‌های پیرمرد آماده است و می‌خواد راه بیفته به پی‌یر یک نامه می‌ده و معرفی‌ش می‌کنه به کنت ویلارسکی به پی‌یر می‌دهد و بعد می‌ره. پی‌یر تازه می‌فهمه که پیرمرد ایزاک الکسی‌ویج ، یک فراماسون مشهور بوده است.

 

کتاب دوم، بخش اول، فصل ۱۰

نیکولای به خاطر ‌این‌که پدرش با رده‌ بالایی‌ها ارتباط نزدیک داره، با این‌که توی دوئل شرکت کرده ولی ترفیع می‌گیره و حرفی از این‌که توی دوئل بوده درنمی‌اد ولی برای کار باید مسکو بمونه و نمی‌شه با خانواده‌اش بره ییلاق. این مدت مادر دولوخف ازش نگهداری می‌کنه. مامانش فکر می‌کنه پسرش خیلی آدم خوب و مهربونی‌ه و هیچ تقصیری نداشته، دوئل تقصیر پی‌یر بوده و از حسادت بوده. توی این مدت نیکولای و دولوخف باهم صمیمی می‌شند. دولوخف بهش می‌گه مردم فکر می‌کنند آدم خوبی نیست و اون براش مهم نیست بقیه چی می‌گند و فقط آدم‌هایی رو که دوست داره براش مهمند و حتی حاضره جونش برای اون آدم‌ها بده ولی بقیه براش اهمیتی ندارن.

پاییز خانواده رستف برمی‌گردند به مسکو. پاییز خیلی خوبی‌ه و حسابی خوش می‌گذرونند. دوست‌های نیکولای، می‌رند خونه‌شون و قراره بعد از تعطیلات کریسمس برگردند جنگ. تنها کسی که از رفت و آمد دولوخف ناراحته، ناتاشا خواهر نیکولای‌ه چون به نظرش اون آدم خوبی نیست و می‌گه حق با پی‌یر بوده. از طرف دیگه حدس‌می‌زنه دولوخف زیاد میاد خونه‌شون چون به سونیا علاقه داره. برادرش می‌گه این‌طور نیست ولی دیگه خودش کم‌تر و کم‌تر می‌آید خونه پیش‌شون و اونا رو کم‌تر می‌بینه‌.

کتاب دوم، بخش اول، فصل ۶

اون شب پی‌یر برمی‌گرده خونه ولی نمی‌ره پیش زن‌ش. اصلا بیش‌تر وقت‌ها باهم نیستند. رفته اطاق مطالعه پدرش و توی فکرهاش غر‌ق شده. با خودش فکر می‌کنه از اون روز اولی که به هلن گفت عاشق‌ش شده به دروغ، داره تاوان دروغ و اشتباه‌ش رو پس می‌ده. با خودش فکر می‌کنه چرا بهش گفت عاشق‌شه و چرا باهاش ازدواج کرده؟ به رابطه هلن و برادرش آناتول فکر می‌کنه، این‌که برادرش گردن‌ش رو می‌بوسه و رابطه‌‌شون شبیه رابطه خواهر/برادری نیست. از اون طرف با این‌که زنش توی خانواده تحصیل‌کرده و متمولی بزرگ شده خیلی لاتی حرف می‌زنه و مودب نیست. یادش می‌آد که وقتی حرف از بچه‌دار شدن زده هلن بهش گفته مسلما نمی‌خواد با پی‌یر بچه داشته باشه. همین‌طور که به این‌ها فکر می‌کنه به این نتیجه می‌رسه که باید به خدمتگزارش بگه وسایلش رو جمع کنه و از این خونه بره. صبح خدمتگزارش وارد اتاق می‌شه، می‌بینه پی‌یر روی مبل خوابیده، بیدارش می‌کنه که بهش قهوه بده و می‌گه هلن داره دنبالش می‌گرده. اولش پی‌یر خیلی گیج‌وویج‌ه و نمی‌دونه کجاست. کم ‌کم متوجه می‌شه و می‌خواد بهش بگه به هلن چی بگه که هلن وارد اتاق می‌شه و صبر می‌کنه خدمتکار قهوه‌اش رو بریزه و بعد رفتنش باهم حرف بزنند. هلن از دوئل خبرداره و عصبانی‌ه، به پی‌یر می‌گه آدم حسود و ساده‌لوحی‌ه که حرف هرکسی رو باور می‌کنه. بهش می‌گه گرچه هم‌نشینی و معاشرت با دولوخف رو دوست داره ولی به پی‌یر خیانت نکرده. با این‌که پی‌یر خیلی شوهر مزخرفی‌ه و هرکسی جای اون بود حتما با مردهای دیگه‌ای بود. پی‌یر اولش از زنش می‌ترسه و تته‌پته می‌کنه و بهش می‌گه به‌تره از هم جدا بشند که زنش می‌گه چه به‌تر فقط باید شریک ثروت‌ش بشه. ولی همین‌طور که هلن بهش بدوبیراه می‌گه، پی‌یر عصبانی می‌شه و یک مجسمه رو برمی‌داره که بهش پرت کنه ولی اون فرار می‌کنه. هفته بعد پی‌یر وسایلش رو جمع می‌کنه و برمی‌گرده پیتزبورگ و بیش‌تر از نصف املاکش در روسیه رو به زنش واگذار می‌کنه.