پییر و آندری سوار کالسکه میشن که برند پیش پرنسس ماریا و پسر آندری. توی راه پییر نمیخواد درمورد فراماسونها با آندری حرف بزنه، چون فکر میکنه آندری ممکنه اعتقاداتش رو مسخره کنه. اولش جملههای تک تک میگه و آندری جوابی نمیده. ولی یک کمی میگذره پییر شروع میکنه درمورد فراماسونها باهاش حرف بزنه. اینکه پیوند برادری بینشون باعث شده همدیگرو کمک کنن یا بقیه آدمها رو کمک کنن. با اینکه میدونه آندری به خدا اعتقاد نداره ولی امیدواره تحت تاثیر حرفهاش بتوانه آندری رو مجاب کنه که عضو فرقه فراماسونها بشه. آندری ساکته ولی معلومه داره با دقت گوش میکنه، پییر خوشحاله که برعکس تصورش آندری اعتقاداتش رو مسخره نمیکنه.
پییر از آندری میپرسه به زندگی بعد از مرگ اعتقاد داره؟ به اینکه حقیقت وجود داره معتقده؟ آندری یاد میدان جنگ میافته و اون زمانی که روی زمین افتاده و آسمون به نظرش بیکران بوده. آندری یاد مرگ همسرش میافته و اینکه عذاب وجدان داره. شاید اگه زندگی بعد از مرگ وجود داشته باشه راهی برای جبران باشه.