تو بالد هیلز که خونه پرنس بولکونسکیه با اینکه همه منتظرن پسرش آندری با زنش از پترزبورگ برسن روتین خونه به هم نریخته. پرنس بولکونسکی که قبلاً به خاطر مشکلش با امپراتور قبلی پاول تبعید شده بود ولی با اینکه دولت جدید اومده همچنان با دخترش، پرنسس ماریا، و همراهش مادموازل بوریین،زندگی میکنند. خودش هم هیچ علاقهای به برگشتن به پایتخت نداره و همیشه میگه: “هر کی منو بخواد ببینه، خودش باید این راه دراز رو بیاد.”
خیلی منظم، سختگیر و اهل حسابوکتابه. خودش به دخترش درس میده و بقیه وقتش رو هم با نوشتن خاطرات، حل مسائل ریاضی، باغبونی یا خراطی میگذرونه. با اینکه دیگه مقامی نداره همه ازش حساب می برن.
اون روزی که پرنس آندری قراره برسه، پرنسس ماریا مثل همیشه با ترس وارد اتاق پدرش میشه. پدرش مشغول کار با دستگاه تراشه. بعد از تموم شدن کارش، شروع میکنه به درس دادن هندسه. ماریا که همیشه جلوی پدرش استرس داره، درست نمیتونه درس رو بفهمه . وقتی درس تموم میشه و ماریا میخواد با تمرینهای جلسه بعد از اتاق بره باباش میگه :این طوری نمیشه. ریاضی از همه چی مهمتره. من نمیخوام تو مثل اون زنهای احمق دیگه باشی. اگه بهش عادت کنی بعد خوشت هم میاد. بعد نامه و کتاب کلید اسرار که دوست ماریا، ژولی براش فرستاده رو بهش میده.
ماریا تو اتاقش نامه رو میخونه که ژولی درباره دلتنگیهاش، شروع جنگ، اینکه عاشق نیکولای روستوف شده، و اینکه کنت بزوخف فوت کرده و بیشتر ارثیهاش رو برای پییر گذاشته، نوشته بود. و میگه که آنا میخاییلونا با قسم بهش گفته که پرنس وسیلی برای پسرش آناتول دنبال زن میگرده و نظرشون به تو (یعنی ماریا)ست . و نمیدونه نظر اون چیه.
ماریا بعد از خوندن نامه، یه نگاهی به آینه میاندازه. زیاد از قیافه خودش خوشش نمییاد، ولی چشمهاش که قشنگ و مهربونه باعث میشه خیلی دلنشین به نظر بیاد.
بعد میشینه و جواب ژولی رو مینویسه.اینکه عشق چیز قشنگیه ولی میگه خودش بیشتر دنبال عشق الهیه تا عشق زمینی. میگه که خبر مرگ کنت بزوخف و جریان ارثیه بهشون رسیده. میگه که فکر میکنه پییر درون خوبی داره و برعکس براش ناراحته که حالا باید بار ثروت داشتن رو به دوش بکشه. تشکر میکنه که کتاب رو براش فرستاده ولی میگه به جای کتابهای اسرار ترجیح میده کتابهای مذهبی رو بخونه. می گه پدرش هیچی در مورد خواستگار بهش نگفته ولی گفته که پرنس وسیلی داره به دیدنشون میأد و اینکه به ازدواج به عنوان یه وظیفه الهی فکر میکنه. و امیدواره بتونه اونو خوب اجرا کنه.میگه که برادرش و خانمش قراره بیان ولی برادرش خودش میره که بره بجنگه. میگه که به نظر میاد همه فرمانهای خدا رو در مورد محبت و بخشش فراموش کردهان و مردها همش به فکر جنگ و کشتن هستند.