Tag Archives: کوتوزوف

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۲

دیده‌بان داد می‌زنه “دارند می‌رسند!” فرمانده هنگ نگران و مضطرب سوار اسب می‌شه و می‌ره سمت فرمانده کل،کوتوزوف، و هیات همراهش. به هنگش فرمان آماده‌باش می‌ده. کوتوزوف با فرمانده اتریشی و همراه‌هاش آروم حرف می‌زنه و به سمت هنگ روسی می‌آند. همون‌طور که فرمانده به‌شون فرمان آماده‌باش داده، سربازها مرتب و آماده و ساکت‌ند تا وقتی که یکصدا می‌گند زنده‌باد فرمانده و بعد دوباره همه ساکت می‌شند. فرمانده هنگ بهشون سلام ارتشی می‌ده، از چشماش مشخص‌ه که علاقه و احترام زیادی برای کوتوزف قائل‌ه. تمام مدت سعی می‌کنه کنارش بمونه و تمام حرفاش رو بشنوه. همه‌چی مرتب‌ه به جز چکمه‌های سربازها. کوتوزف به ترتیب از کنار سربازها رد می‌شه گاهی به آرومی چیزی می‌گه. نزدیک‌ترین فرد بهش پرنس بولکونسکی‌ه خوش‌تیپ‌‌ه.
همین‌طور که کوتوزوف در حال بازدیده یکهو متوجه تیموخین، کاپیتانی که به خاطر رنگ آبی کت‌ش سرزنش شده بود، می‌شه. از شجاعتش تعریف می‌کنه و تیموخین هم از ابراز توجه کوتوزوف خیلی خوشحال می‌شه. کوتوزوف از فرمانده می‌پرسه که آیا ازش راضی‌ه؟ و فرمانده می‌گه خیلی زیاد.
پرنس اندری به کوتوزوف یادآوری می‌کنه سراغ دولوخف که مقامش پایین اومده بپرسه. دولوخف بعد از نزول مقامش لباس سربازها رو پوشیده. فرمانده بهش می‌گه امیدواره که دیگه اشتباهش رو فهمیده باشه و چون تزار روس خیلی سخاوتمنده باهاش درمورد دولوخف حرف می‌زنه که مقام‌ش رو بهش برگردونه. دولوخف با اعتماد به نفس به چشمای کوتوزوف نگاه می‌کنه و می‌گه اون فقط یک فرصت می‌خواد که وفاداری‌ش به تزار و کشورش روسیه ثابت کنه.
کوتوزوف برمی‌گرده سوار کالسکه‌اش بشه. کل هنگ گروه گروه می‌شند و هرکسی می‌ره به قسمت مربوط به خودش.
فرمانده هنگ که تازه متوجه شده تیموخین افسر مرتبه بالایی‌ه، ازش می‌خواد به‌خاطر این‌که توبیخ‌ش کرده ازش دلگیر نباشه و توضیح می‌ده که موقع رژه و جنگ همه در عجله‌اند و گاهی اتفاق‌های این‌طوری پیش می‌آد. تیموخین بهش می‌گه مهم نیست. بعد ازش در مورد دولوخف می‌پرسه و می‌گه حتما حواسش بهش هست. تیموخین می‌گه دولوخف کارش رو خوب انجام می‌ده، بعضی روزها مثل یک فرد تحصیل‌کرده است و بعضی روزها مثل یک جونوره. فرمانده بهش می‌گه دلش برای اون می‌سوزه که این‌قدر مقام‌ش پایین اومده.
فرمانده بلند می‌گه به همه ودکا بدهند. تیموخین به افسر کناری‌ش می‌گه فرمانده ادم خوبی‌ه. تیموخین که قبلا شنیده بوده فرمانده کل یک چشمش نمی‌بینه اظهار تعجب می‌کنه و می‌گه اتفاقا اون همه‌چی رو دقیق دیده، حتی متوجه چکمه‌های سربازها شده. از هم می‌پرسند که فرمانده کل گفته کی جنگ شروع می‌شه؟ چون شنیدند بناپارت نزدیک برانوئاست.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۷

پرنس وسیلی سر قولش به پرنسس دروبتسکایا مونده و برای بوریس توی ارتش ارتقا گرفته و به گارد سمینوف منتقل شده، ولی مشاور کوتوزوف نشده. بعد از مهمونی، پرنسس دروبتسکایا برمی‌گرده مسکو و می‌ره پیش فامیل پولدارش روستوف‌.

روز جشن سنت ناتالی‌ه. روز نام یک سنت کاتولیک/ارتدکس‌ه. هر قدیس در هر سال یک روز جشن داره و کسایی که اسم‌شون با اسم اون قدیس یکی‌ه اون روز رو به عنوان روز نام جشن می‌گیرند. توی خانواده روستوف‌، هم مادر هم دختر کوچک خانواده اسم‌شون ناتالی‌ه. همه برای گفتن تبریک می‌اند خونه‌شون، کنت روستوف‌ با همه مثل هم حرف می‌زنند و یکسری جمله رو هی تکرار می‌کنه و کسایی که می‌آند رو به مهمانی و شام دعوت می‌کنه.

آخرین مهمون‌ها خانواده کاراگین‌هاست. ماریا کاراگین وقتی می‌رسه شروع می‌کنه به بدگوی از پی‌یر و کارهاش. این‌که توی مهمونی خونه آنا پاولونا خیلی گستاخ بوده و با پسر پرنس وسیلی و دولوخف که هر دو به عیاشی معروف‌ند، دوست شده. دولوخف معلوم نیست چی کار کرده که توی کار هم رده‌اش پایین‌ اومده ولی پرنس وسیلی موفق شده یک کلکی بزنه تا کارایی که پسرش و دولوخوف کردند رو ماست‌مالی کنه. از جریان مهمونی‌ و خرس براشون می‌گه و تعریف می‌کنه یک پلیس رو با طناب به خرس بستند و بعد انداختند توی رودخونه. ماری کاراگین بهشون می‌گه که پدر پی‌یر کلی بچه نامشروع داره ولی پی‌یر بچه مورد علاقه‌شه و برای همین ثروتش به اون می‌رسه و پی‌یر پولدار می‌شه. به نظر کنت ولی داستان خرس خنده‌دار می‌آد.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۴

آنا پاولونا به پرنس وسیلی قول می‌ده حواسش به پی‌یر باشه. و می‌دونه هم که پدر پی‌یر از بستگان پرنس‌ وسیلی‌ه. همون موقع خاتم مسنی که تا حالا ساکت نشسته بود فوری بلند می‌شه و می‌ره سراغ پرنس وسیلی و سفارش پسرش بوریس رو می‌‌کنه. می‌خواد که سفارشش رو به امپراطور بکنن تا به گاردها منتقل بشه. این خانم مسن پرنسس دروبتسکایا از بهترین خانواده‌های روسیه است که ولی الان فقیر شده‌ان. به پرنس وسیلی یادآوری می‌کنه که پدرش باهاش دوست نزدیک بوده و فقط همین یه خواهش رو برای پسرش داره. پرنس وسیلی بهش قول می‌ده که این کار رو بکنه. آنا میخاییلونا یه خواهش دیگه هم داره که پسرش مشاور کوتوزوف بشه ولی پرنس وسیلی می‌گه که این کار رو نمی‌تونه بکنه چون از وقتی کوتوزوف فرمانده کل شده همه ازش همین درخواست‌ها رو دارن.

توی اتاق مهمونی همچنان دارن در مورد بناپارت حرف می‌زنن. مشخصه که ویکونت و بقیه مهمون‌ها دل خوشی از بناپارت ندارن و امیدوارن که سیستم در فرانسه به پادشاهی برگرده. پرنس آندری فکر می‌کنه که مردم فرانسه دیگه از اون مرحله رد شده‌ان. پی‌یر هم می‌پره وسط این بحث و از بناپارت دفاغ می کنه و خشونت‌ها رو لازم می‌بینه. چون بناپارت بعد ار آنارشی نظم رو برگردونده.

کتاب اول، بخش اول، فصل ۳

مهمون‌های زیادی اومدند و خونه آنا پاولونا حسابی شلوغ شده. یک گروه، اکثرا مرد، دور ابه موریو جمع شدند، یک‌ گروه از جوون‌ترها دور هلن و پرنسس کوچک، لیزا، جمع شدند و گروه سوم هم دور مورتمارت و  آنا پاولونا هستند. ویکنت مورتمارت مرد جوون زیبایی‌ که خیلی هم مبادی آداب‌ه، مهمون ویژه  آنا پاولوناست. آنا پاولونا حسابی حواسش بهش هست و تحویلش می‌گیره. اون گروهی که دور مورتمارت هستند، در مورد قتل دوک انگین حرف می‌زنند، این‌که چرا بناپارت ازش متنفر بود و چطور اون به خاطر بلندطبعی خودش کشته شد. آنا پاولونا به ویکونت می‌گه برای همه با جزییات تعریف کنه چون ویکنت، دوک رو از نزدیک می‌شناخته. آنا پاولونا، هلن رو هم صدا می‌زنه که بیاد پیش‌شون. هلن لباس خیلی زیبایی پوشیده و خیلی هم مراقب رفتارش هست. به نظر یک کمی حتی خجالتی می‌آد. ویکنت براش سخت‌ه توی جمع بزرگ توضیح بده و حرف بزنه. پرنسس کوچک هم با هلن می‌ره و به قصه گوش می‌کنه.

برادر کوچک هلن، ایپولیت، هم هست. با وجود این‌که خیلی شبیه هلن‌ه، اصلا زیبا نیست. ایپولیت به ویکنت می‌گه قصه ارواح نگی چون من از قصه ارواح خوشم نمی‌آد. ایپولیت یک‌طوری حرف می‌زنه که معلوم نیست اهل شوخی‌ و بذله‌گویی‌ه یا خیلی خنگ‌ه. ویکونت بهشون می‌گه دوک انگین یواشکی رفته پاریس پیش بازیگر موردعلاقه‌اش که اتفاقا بناپارت هم بهش علاقه داشته و همدیگرو می‌بینند. ولی وقتی باهم مبارزه می‌کردند، موقعی که بناپارت از هوش می‌ره دوک اون رو نمی‌کشه، بناپارت وقتی به هوش می‌آد انقدر از این موضوع شاکی می‌شه که دوک رو می‌کشه. پی‌یر باهاش بحث می‌کنه ولی  آنا پاولونا حواسش هست و زود می‌ره پیشش که بحث رو قطع کنه.

شوهر پرنسس کوچک، پرنس آندری بولکونسکی، هم به مهمونی می‌آد. خیلی حال و حوصله نداره، دوروبر رو یک نگاهی می‌ندازه و بهشون می‌گه برای رفتن به جنگ ثبت نام کرده و قراره کمک جنرال کوتوزوف باشه. پی‌یر و آندری بولکونسکی باهم دوست صمیمی‌ند. از دیدن همدیگه خوشحال می‌شند.

پرنس وسیلی بلند می‌شه که بره، ولی قبلش به آنا پاولونا می‌گه به پی‌یر آداب معاشرت یاد بده.