Tag Archives: کوتوزوف

کتاب اول، بخش سوم، فصل ۱۱

روز بعد خبر بیماری امپراطور در ستاد کل پیچید. امپراطور اونقدر از دیدن سربازای مرده و زخمی‌ ناراحت شده بود که حتی نمی‌توانست غذا بخوره و چند بار پزشک مخصوص‌ش رو خبر کرده بودن.

روس‌ها جنگ کوچکی رو برده بودن. ناپلئون نماینده فرستاده بود برای مذاکره صلح. روس‌ها دالگوروکف رو می‌فرستن برای مذاکره ولی همون شب برمی‌گرده و می‌گه مذاکراه بی‌نتیجه بوده. ارتش خیلی مرتب و منظم، مثل ساعت که همه اجزاش بهم متصل‌ه و دقیق کار می‌کنه راه می‌افته. آندری می‌بینه که کوتوزوف خیلی عصبانی‌ه. معلوم می‌شه که هیچ‌کس در فرماندهی به حرفای اون گوش نمی‌کنه.

دالگوروکف فکر می‌کنه ناپلئون ترسیده و نمی‌خواد حمله بزرگی اتفاق بیفته برای همین دنبال صلح‌ه. برای همین می‌گه به‌تره هرچه زودتر حمله کنن. از اون طرف کوتوزوف فکر می‌کنه که باید صبر کنن و فعلا حمله نکنن چون درمورد ارتش ناپلئون اطلاعاتی ندارن و بدون دونستن موقعیت اون‌ها و قدرت‌شون نمی‌توانن حمله‌شون رو برنامه‌ریزی کنن. اما خوب کسی به حرف اون گوش نمی‌ده. آندری یک نقشه کشیده و سعی می‌کنه نظرشون رو عوض کنه و نقشه اون رو اجرا کنن اما کسی بهش گوش نمی‌کنه. برنامه دالگوروکف رو تایید شده و طبق نقشه اون قراره حمله کنن.

در راه برگشت،آندری از کوتوزوف می‌پرسه به نظرش نتیجه حمله روس‌ها چیه، اون بهش می‌گه فکر می‌کنه شکست سنگینی می‌خورن و مطمئن‌ه شکست‌شون قطعی‌ه. حتی به تالستوی هم گفته که به امپراطور بگه که کوتوزوف چی فکر می‌کنه ولی کنت تالستوی بهش گفته اون به فکر  برنج و کتلت و مسائل دیگه است و مسائل جنگ به اون مربوط نمی‌شه.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۱۶

پرنس آندری می‌ره بالای تپه که سربازهای روسی رو ببینه‌. سربازهای زیادی ندارن. بیش‌تر نیروهای روسی همراه کوتوزوف رفتن. از اون طرف نیروهای فرانسوی‌ رو می‌بینه که خیلی خیلی نزدیک‌ شدن. تعداد سربازهای فرانسوی خیلی بیش‌تره و معلومه که به راحتی جنگ رو به‌شون می‌بازند. آندری توی سر خودش نقشه‌ می کشه که به‌تره چی کار کنن، توپخانه رو بگذارن وسط  بعد از جناح چپ یا راست چی کار می‌شه بکنن، فکرهاش رو توی دفتر می‌‌نویسه که بعدا نقشه‌اش رو به ژنرال باگراتیون بگه.

در همین حین، صدای افسرها رو گنگ و مبهم می‌شنیده. کم‌کم صدای چند تا افسر رو واضح‌تر می‌شنوه. دارن درمورد مرگ حرف می‌زنند، بعد از مرگ قراره چی بشه؟ نمی‌دونند و برای همین‌ه که آدم‌ها از مردن می‌ترسن. بین صداها، صدای یک نفر براش آشناست، صدای توشین‌ه. درست همین موقع صدای سوت می‌اد. یه گلوله‌ء توپ خیلی نزدیک چادر می‌خوره زمین و افسرها می‌ترسن و و دستپاچه شروع می‌کنن به فرار.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۱۴

ارتش روسیه داره از اتریش عقب‌نشینی می‌کنه، ارتش فرانسه داره دنبال‌شون می‌کنه. سربازهای روسی خسته و گرسنه‌اند و تجهیزات زیادی هم ندارن، دقیقا برعکس ارتش فرانسه. کوتوزوف دو گزینه برای انتخاب داره که هیچ‌کدوم خوب نیست. می‌توانه به سمت جنوب و کوه‌های آلمان بره. اما اگه اون‌جا بره دیگه به بقیه دسترسی نداره و راه‌های ارتباطی‌شون قطع می‌شه. راه دوم این‌که به فرار ادامه بده و سعی کنه به شهر زنایم برسد و اون‌جا با نیروهای روسی بیشتری ملحق شود. ولی ممکنه که فرانسوی‌ها زودتر از ارتش کوتوزوف به زنایم برسند و آن‌ها را از دو طرف محاصره کنن. تصمیم سختی‌ه. کوتوزوف گزینه‌ی دوم را انتخاب می‌کنه.

در همین حال، باگراتیون را با چهار هزار سرباز می‌فرسته جلوی فرانسوی‌ها تا بتوانن اونا رو معطل کنن و در این حال خودش سعی کنه با باقی ارتش با یک راهپیمایی طولانی و بدون استراخت به شهر زنایم برساند. کار خیلی سخت و دشواری‌ دارن.

باگراتیون و سربازهاش به موقع به جاده‌ای که فرانسوی‌ها ازش عبور می‌کنن می‌رسه. اما سربازاش خسته و گرسنه و ضعیف‌ند، وضعیت خیلی بدی‌ه. ولی یکهویی یک اتفاق خوب می‌افته. ژنرال فرانسوی که اول می‌رسه، مورات‌ه. مورات دوست داره که دوباره مثل وین از ترفند مذاکره و صلح استفاده کنه. برای همین با باگراتیون یک آتش‌بس سه روزه امضا می‌کنه. این سه روز فرصت خیلی خوبیه که سربازان روسی حسابی استراحت کنن، توی این سه روز غذا می‌خورن و از اون وضعیت خستگی و گرسنگی درمیان. ولی باگراتیون بهش قولی نمی‌ده و به جاش به کوتوزوف پیام می‌ده که چی کار کنن. کوتوزوف هم بهش می‌گه اونا هم می‌توانن کلک بزنن و پیشنهاد تسلیم رو قبول نکنن در حالی‌که اون سه روز رو هم استراحت کردن و تجدید قوا. بعد که این‌طوری می‌کنن، مورات تصمیم می‌گیره که بهشون صلح طولانی مدت پیشنهاد بده. ولی وقتی به ناپلئون خبر می‌ده از این‌که چی کار کرده. ناپلئون که فرمانده زرنگی‌ه می‌فهمه کوتوزوف بهش کلک زده و خیلی از مورات عصبانی می‌شه. بهش نامه می نویسه و می‌گه خیلی نادونه که همچین کاری کرده.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۱۲

پرنس آندری می‌ره پیش امپراطور فرنسیس و هیات همراه‌ش. امپراطور ظاهرا نمی‌دونه چی باید بپرسه و یک‌کمی گیج‌ه. از آندری می‌پرسه کوتوزوف حالش چطوره؟ کی کرم رو ترک کرده؟ جنگ چه ساعتی شروع شده؟ آندری می‌خواهد خوب و درست توضیح بده ولی امپراطور همین‌طور پشت هم سوال می‌پرسه و خیلی به جواب‌ها گوش نمی‌ده. آخرش امپراطور از آندری تشکر می‌کنه بهش مدال می‌ده.

بعد از این‌ جلسه، یکهو همه دوروبری‌های امپراطور شروع به چاپلوسی می‌کنند، همه با لبخند بهش نگاه می‌کنند و دوستانه حرف می‌زنند. آجودانی که دیروز آندری رو سرزنش کرده بود، امروز اون رو به خونه‌اش دعوت می‌کنه. وزیر جنگ بهش تبریک می‌گه که از امپراطور مدال گرفته. دعوتش می‌کنند به خونه‌هاشون. آخرش سفیر روسیه می‌اد باهاش حرف بزنه.

برخلاف نظر بیلیبین همه از شنیدن خبر پیروزی هنگ پرنس آندری خوشحالند. به کوتوزوف مدال می‌دهند. وقتی آندری به خونه بیلیبین برمی‌گرده می‌بینه وسیله‌ها رو جمع کردند. بهش می‌گند قراره به جای دیگه‌ای ، جایی که از جنگ دورتر باشه، نقل مکان کننند. آندری می‌فهمه که ارتش فرانسه از پل رد شدند و به اون‌ها نزدیک‌تر شدند. خیلی تعجب می‌کنه چون قرار بوده پل‌ها رو آتش بزنند و خراب کنند. آندری خیلی ناراحته و باور نمی‌کنه. بیلیبین بهش می‌گه سه تا افسر فرانسوی پرچم سفید تکون دادند به نشانه تسلیم و نزدیک ارتش روس شدند که بهشون اطلاعات بدهند. توی این فاصله چند تا سرباز فرانسوی اومدند و بمب‌ها رو باز کردند و انداختند توی رودخونه. این‌طوری شده که ارتش فرانسه از پل رد شدند. آندری می‌گه باید برگرده به ارتش. بیلیبین بهش می‌گه با اون به شهر بعدی بره و از میدون جنگ فاصله بگیره ولی پرنس آندری می‌گه وظیفه اون این‌که برگرده به جنگ. بیلیبین بهش می‌گه اون یک قهرمان‌ه.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۱۰

پرنس آندری می‌ره به برون، پیش دوستش بیلیبین. بیلیبین یک مرد مجرد سی‌ و پنج ساله است که از قدیم با پرنس آندری دوست بودند. اون‌ها همدیگرو از پترزبورگ می‌شناختند، از وقتی هم که پرنس آندری با کوتوزوف  وین رفته، نزدیک‌تر و صمیمی‌تر شدن. بیلیبین از سن شانزده سالگی وارد سیاست شده، در پاریس و کپنهاگ بوده و الان  هم یک مقام مهمی در وین داره.

وقتی پرنس آندری به خونه بیلیبین می‌رسه، اول دوش می‌گیره و لباس تمیز می‌پوشه و بعد می‌ره اتاق کار بیلیبین باهم حرف می‌زنند. آندری بهش گلایه می‌کنه که با این‌که توی نبرد پیروز شدند، توی وین اصلا استقبال خوبی ازش نشده. بیلیبین بهش می‌گه اولا که این‌جا اتریش‌ه و روسیه نیست و اتریشی‌ها پیروزی روس‌ها براشون اهمیتی نداره. از اون طرف هم ناپلئون وین، پایتخت اتریش، رو اشغال کرده. این‌که پیروزی شما خیلی پیروزی بزرگی نبوده. آندری که خبر اشغال وین رو تازه می‌شنوه، شوکه و ناراحت می‌شه. می‌دونه که این یعنی دیگه جنگ تمام شده است و ناپلئون توانسته شکست‌شون بده. می‌ره می‌خوابه ولی توی خواب می‌بینه جنگ رو بردند و با خوشحالی از پیروزی از خواب بیدار می‌شه.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۹

تحت فشار ارتش ۱۰۰هزار نفری بناپارت، کوتوزوف داره با ۳۵ هزار نفرش. عقب نشینی می‌کنه . یه جاهایی جنگ درگرفته و روس‌ها هم شجاعانه جنگیدن ولی باز شسکت خورده‌ان و بیشتر عقب نشسته‌ان. کوتوزوف قصدش اینه که طبق برنامه‌ای که از کمیته جنگ اتریش بهش داده‌ان به بقیه ارتش که دارن از روسیه میان بپیونده بدون اینکه کل نفراتش رو مثل مک از دست بده.

۲۸ اکتبر به طرف دامنه چپ دانوب می‌رسه. ۳۰‌ام به ارتش مورتیر حمله می‌کنه و برای اولین بار یه موفقیت‌هایی کسب می‌کنند و یه سری غنايم و اسیر می‌گیرن. گرچه ارتش همه خسته‌ان و یک سوم نفرات رو هم از دست داده‌ان ولی این پیروزی کوچیکشون بر علیه مورتیر بهشون انگیزه داده. 

پرنس آندری با اینکه هیکل بزرگی نداره ولی استقامتش از خیلی از دیگران بیشتره.  می‌فرستنش که بره پیعام پیروزی رو به قصر امپراطور اتریش برسونه. و این در واقع جایزه‌اش و یه جور ترفیعه. 

تو راه به صحنه‌‌های پیروزی فکر می‌کنه و شاد می‌شه ولی هر ار گاهی که چشمش رو می‌بنده و خوابش می‌بره خواب می‌بینه که روس‌ها دارن فرار می‌کنن یا خودش کشته شده. 

یه جا می بینه یه سری سرباز زحمی دارن می‌رن و ازشون می‌پرسه کجا زخمی شدن و اونا می‌گن دانوب. بهشون پول می‌ده و براشون آرزوی موفقیت می‌کنه و می‌گه خبرهای خوب هست. 

به قصر که می‌رسه از تصور اینکه همین الان می‌برنش پیش امپراطور هشیار می‌شه ولی یکی میاد و راهنماییش می‌کنه به دفتر وزیر جنگ. اونجا  وزیر اول کارای خودش  رو انجام می‌ده بعد تازه سرش رو بالا می‌کنه و نامه کوتوزوف رو از آندری می‌گیره. اولش خوشحال می‌شه که به به پیروزی بر علیه مورتیر. ولی بعد همین طور که پیش می ره می گه ولی خود مورتیر رو دستگیر نکردین؟ ژنرای اشمیت هم کشته شده؟بعد می‌گه  امپراطور حتما می‌خواد ببیندت ولی امروز نمی‌شه، شاید فردا موقع رژه.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۶

لشکر فرمانده کوتوزف داره عقب‌نشینی می‌کنه. ۲۳ اکتبر سال ۱۸۰۵، همین‌طور که ارتش به سمت وین می‌ره، پل‌هایی رو که ازشون رد می‌شند رو آتش می‌زنند که فرانسوی‌ها نتوانند رد بشند. ارتش رسیده نزدیک شهر انز. کوتوزوف و افسرانش روی تپه نزدیک یک قلعه‌ هستند، قلعه شاهزاده اتریشی مشرف به منظره خیلی قشنگی‌ه. هوا خوبه، منظره شهر خیلی قشنگ‌ه. ولی ارتش بناپارت رسیده پشت سر سر ارتش روسیه، افسرهای لشکر روسی دارند ارتش بناپارت رو روی تپه‌ای نزدیک خودشون می‌بینند. همگی مشغول خوردن و نوشیدن و حرف زدن هستند. یکی از افسرهای ارشد شوخی می‌کنه که برند صومعه حتما اون‌جا دخترهای قشنگی باشند. یکهو متوجه می‌شند که دشمن هر لحظه ممکن‌ه به سمت اون‌ها و پلی که باید ازش رد بشند شلیک کنه. کوتوزوف شاکی می‌شه که چرا انقدر آروم حرکت کردن، بهشون می‌گه باید با عجله از پل رد بشن و بعد هم پل رو آتش بزنن. توی همین گیرودار و نگرانی، یک نفر از روی پل به سمت لشکر فرانسه شلیک می‌کنه که بفهمند فاصله‌شون چقدره. بعد که می‌بینن گلوله اصلا نزدیک دشمن نرسیده خیال‌شون راحت می‌شه که فاصله‌شون کم نیست.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۳

بعد از بازدید کوتوزوف ژنرال اتریشی رو به اتاقش می‌بره و به مشاورش (آندری بولکونسکی) کاغذهای مربوط به وضعیت ارتش روسیه رو براش می‌اره. کوتوزوف انگار خودش از صدای خودش خوشش اومده می‌گه اگر به اختیار خودم بود باور کنید هیچ افتحاری بالاتر از این نبود و من خیلی زودتر از این‌ها سربازهام رو به خدمت آرچ‌دوک فردیناند سپرده بودم. ولی شرایط جور دیگه‌ایه. 

فرماندار اتریشی هم می‌گه نفرمایید البته هیچ کس از شما واردتر نیست ولی اگر زودتر ارتش عالی روسیه به اتریش ملحق بشه پیروزی‌های بیشتری می‌شه به دست اورد. کوتوزوف می‌گه ولی من شنیده‌ام که تحت فرماندهی ژنرال گرانقدر مک ارتش اتریش پیروزی‌های زیادی به دست اورده و به کمک ما احتیاج نداره.

پرنس آندری نامه‌هایی که کوتوزوف می‌خواد رو بهش می‌ده. 

آندری از وقتی به جنک اومده خیلی تغییر کرده. تبدیل به مردی شده که نظر دیگران براش مهم نیست و فکرش مشغول کارهای  خودشه. از خودش راضی تره و جذاب‌تر شده.

بین بقیه افسرها دو تا شهرت داره. یه عده می‌فهمن که آندری با اونا فرق داره و به جاهای بزرگی قراره برسه. و ازش حساب می‌برن و ستایشش می‌کنند. یه عده هم که البته اکثریت هستند ، فکر می‌کنن خیلی سرد و بدخلقه. البته همون‌ها هم بهش احترام می‌گذارن و ازش می‌ترسن.

پرنس آندری به اتاقش میاد تا گزارشی که کوتوزوف بهش گفته رو بنویسه در مورد این که چرا پیشروی نمی‌کنن. خودش هم دقیق نمی‌دونه چی بنویسه چون اخبارهای ضد و نقیض در مورد پیروزی یا شکست ارتش اتریش می‌شنون.

همون موقع یه ژنرالی که کسی نمی‌شناستش با سر باندپیچی شده وارد می‌شه و سراغ فرماندار کل رو می‌گیره. وقتی بالاخره کوتوزوف کارش تموم می‌شه و از اتاق میاد بیرون ژنرال جلو می‌ره و خودش رو معرفی می‌کنه: مک بیچاره. اخبار شکست ارتش اتریش درست بوده. ظرف نیم ساعت پیام به همه اطراف صادر می‌شه که ارتش روسیه باید خودش رو برای رودررویی با دشمن آماده کنه.

پرنس اندری جزو معدود آدم‌هاییه که با علاقه جریان جنگ رو دنبال می‌کنه. یه طورهایی خوشحاله که اتریش شکست خورده و حالا اونا باید با بناپارت روبرو بشن گرچه نگرانه که نبوغ بناپارت از شجاعت اونا بیشتر باشه. می‌ره که مثل هر روز برای پدرش نامه بنویسه و خبر رو بده.

تو راهرو زرخوف و نسویتسکی ژنرال مک رو می‌بینن . زرخوف می‌ره جلو و شروع می‌کنه به ژنرال تبریک می‌گه. پرنس آندری خیلی عصبانی می‌شه و به نسویتسکی می‌گه که اگه می‌خواد افسر وفادار به تزار باشه باید جدی باشه و کشته شدن ۴۰هزار نفر چیزی نیست که بخواد مساله شوخی و خنده باشه.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۲

دیده‌بان داد می‌زنه “دارند می‌رسند!” فرمانده هنگ نگران و مضطرب سوار اسب می‌شه و می‌ره سمت فرمانده کل،کوتوزوف، و هیات همراهش. به هنگش فرمان آماده‌باش می‌ده. کوتوزوف با فرمانده اتریشی و همراه‌هاش آروم حرف می‌زنه و به سمت هنگ روسی می‌آند. همون‌طور که فرمانده به‌شون فرمان آماده‌باش داده، سربازها مرتب و آماده و ساکت‌ند تا وقتی که یکصدا می‌گند زنده‌باد فرمانده و بعد دوباره همه ساکت می‌شند. فرمانده هنگ بهشون سلام ارتشی می‌ده، از چشماش مشخص‌ه که علاقه و احترام زیادی برای کوتوزوف قائل‌ه. تمام مدت سعی می‌کنه کنارش بمونه و تمام حرفاش رو بشنوه. همه‌چی مرتب‌ه به جز چکمه‌های سربازها. کوتوزوف به ترتیب از کنار سربازها رد می‌شه گاهی به آرومی چیزی می‌گه. نزدیک‌ترین فرد بهش پرنس بولکونسکی‌ خوش‌تیپ‌‌ه.

همین‌طور که کوتوزوف در حال بازدیده یکهو متوجه تیموخین، کاپیتانی که به خاطر رنگ آبی کت‌ش سرزنش شده بود، می‌شه. از شجاعتش تعریف می‌کنه و تیموخین هم از ابراز توجه کوتوزوف خیلی خوشحال می‌شه. کوتوزوف از فرمانده می‌پرسه که آیا ازش راضی‌ه؟ و فرمانده می‌گه خیلی زیاد.

پرنس اندری به کوتوزوف یادآوری می‌کنه درمورد دولوخف که مقامش پایین اومده بپرسه. دولوخف بعد از نزول مقامش لباس سربازها رو پوشیده. فرمانده بهش می‌گه امیدواره که دیگه اشتباهش رو فهمیده باشه و چون تزار روس خیلی سخاوتمنده باهاش درمورد دولوخف حرف می‌زنه و اگه در جنگ از خودش رشادت نشون بده مقام‌ش رو بهش برمی‌گردونند. دولوخف با اعتماد به نفس به چشمای کوتوزوف نگاه می‌کنه و می‌گه اون فقط یک فرصت می‌خواد که وفاداری‌ش به تزار و کشورش روسیه ثابت کنه.

کوتوزوف برمی‌گرده سوار کالسکه‌اش بشه. کل هنگ گروه گروه می‌شند و هرکسی می‌ره به قسمت مربوط به خودش.

فرمانده هنگ که تازه متوجه شده تیموخین افسر مرتبه بالایی‌ه، ازش می‌خواد به‌خاطر این‌که توبیخ‌ش کرده ازش دلگیر نباشه و توضیح می‌ده که موقع رژه و جنگ همه در عجله‌اند و گاهی اتفاق‌های این‌طوری پیش می‌آد. تیموخین بهش می‌گه مهم نیست. بعد ازش در مورد دولوخف می‌پرسه و می‌گه حتما حواسش بهش هست. تیموخین می‌گه دولوخف کارش رو خوب انجام می‌ده، بعضی روزها مثل یک فرد تحصیل‌کرده است و بعضی روزها مثل یک جونوره. فرمانده بهش می‌گه دلش برای اون می‌سوزه که این‌قدر مقام‌ش پایین اومده.

فرمانده بلند می‌گه به همه ودکا بدهند. تیموخین به افسر کناری‌ش می‌گه فرمانده ادم خوبی‌ه. تیموخین که قبلا شنیده بوده فرمانده کل یک چشمش نمی‌بینه اظهار تعجب می‌کنه و می‌گه اتفاقا اون همه‌چی رو دقیق دیده، حتی متوجه چکمه‌های سربازها شده. از هم می‌پرسند که فرمانده کل گفته کی جنگ شروع می‌شه؟ چون شنیدند بناپارت نزدیک براونو شده.

یکی از دوستان سابق دوخولف، قبل‌تر با دوخولوف دوست بوده و باهم خوش‌گذرونی می‌کردند، شروع می‌کنه با ذوخولف حرف زدن ولی دوخولف خیلی سرد با دوست قدیمی‌ش حرف می‌زنه و اصلا تحویلش نمی‌گیره.

کتاب اول، بخش دوم، فصل ۱

اکتبر ۱۸۰۵ ارتش روسیه به اتریش رسیده.نیم مایل مونده به شهر براونو که فرمانده کل کوتوزوف اونجا ساکنه متوقف شده‌ان. قراره که رژه برن تا فرمانده کل اونا رو ببینه ولی مطمئن نیستن که ظاهرشون باید چه وضعیتی داشته باشه. فرمانده منطقه‌ای به این نتیجه می‌رسه که مرتب باشن بهتره. سربازها تمام شب لباساشون رو تمیز می‌کنن و تعمیر می‌کنن و حسابی مرتب آماده فردا می‌شن. به جز چکمه‌هاشون که بعد از هفت هزار مایل پیاده راه رفتن اوضاعش خیلی خرابه. 

فردا صبح دو تا از مشاورهای فرمانده می‌رسن که پیغامی که دیروز قرار بوده برسه رو بدن که فرمانده کل می‌خواد سربازها رو بدون آمادگی و تو لباس‌های هرروزه ببینه.دلیلش هم اینه که از کمیته جنگ اتریش به کوتوزوف پیشنهاد داده‌ان که به ارتش اتریش با فرماندهی آرچ‌دوک فردیناند و مک ملحق بشه ولی کوتوزوف به نظرش این ایده خوبی نیست و می‌خواد نشون بده که وضعیت ارتشی که تازه از روسیه اومده مناسب نیست. 

فرماندار منطقه‌ای دستور می‌ده فوری همه لباس‌هاشون رو عوض کنن و به جای کت‌های مشکی مرتب ، کت‌های طوسی‌شون که برای روزهای معمولیه رو بپوشن. بعد که همه مرتب می‌شن دوباره نگاه می‌کنن یکی از افسرها نیست. کجاست کجاست؟ میاد جلو و کت آبی پوشیده. می‌پرسن این کیه. معرفی می‌کنن که دولوخف. دیروز خود فرمانده اخراجش کرده بوده. اونم از سر لج رفته کت آبی پوشیده.