کتاب اول، بخش سوم، فصل ۱۹

 پرنس آندری زخمی شده و توی حالت نیمه هوش روی زمین‌ه. ناپلئون می‌اد بین زخمی‌ها و کشته‌ها و ازشون تعریف می‌کنه. وقتی آندری رو می‌بینه می‌گه چه جوان زیبایی. پرنس آندری بعد از اتفاقاتی که افتاده، توجهش به آسمان نامتناهی‌ه و تمجید ناپلئون، که قبلاً قهرمانش بوده، برایش اهمیتی نداره. تمام قواش رو جمع می‌کنه که کاری کنه که اونا بفهمند زنده است، وقتی تکون می‌خوره ناپلئون دستور می‌ده که ببرندش بیمارستان جنگ.

ناپلئون می‌ره بیمارستان که مصدوم‌ها رو ببینه. دو تا سرباز باهم حرف می‌زنن یکی‌شون می‌گه اگه ناپلئون این تعداد اسیر و زخمی و کشته رو ببینه خیلی خوشحال میشه چون از این همه مجروح مشخص‌ه که جنگ رو برده، ولی سرباز دوم بهش می‌گه امروز آنقدر اسیر و کشته دیده که دیگه براش اهمیتی نداره.

توی بیمارستان، پرنس رپنین هم مصدوم و بستری‌ه، کنارش هم یک جوون که مسوول اسب‌های گارد بوده. ناپلئون به پرنس رپنین می‌گه هنگ شما خیلی خوب انجام وظیفه کرده، و پرنس بهش می‌گه تمجید یک فرمانده بزرگ از یک سرباز،‌ بالاترین جایزه برای یک سربازه. سرباز مصدوم کناری پرنس، خیلی جووون‌ه. ناپلئون می‌گه برای جنگ خیلی جوان بوده. سرباز در جواب می‌گه جوانی مانع شجاعت نیست. ناپلئون از این جواب خوشش می‌اد و می‌گه تو آینده خیلی خوبی خواهی شد.

سربازهای فرانسوی، گردنبند طلایی که خواهر آندری قبل از جنگ بهش داده رو برداشتند ولی بعد که می‌بینند ناپلئون بهش علاقه نشون داده، گردن‌بند رو بهش پس می‌دهند. آندری که جنگ و مرگ رو تجربه کرده با خودش فکر می‌کنه خوش به حال خواهرش ماریا که به خدا اعتقاد داره و جواب همه‌چیز براش معلومه. خودش  حتی نمی‌توانه از خدا کمک بگیره چون بهش اعتقادی نداره. دکتر ناپلئون امیدی نداره که آندری زنده بمونه برای همین می‌گذارندش پیش اهالی همون منطقه بمونه.

نظر بدهید

Your email address will not be published. الزامی fields are marked *