مرگ کنت بزوخف نزدیکه، یک کالسکه میره دنبال پییر که ببردش خونه. آنا میخاییلونا پا میشه با پییر بره. توی راه آنا میخاییلونا میخواد با پییر صحبت کنه ولی پییر خوابش برده. وقتی به خونه میرسند، پییر رو بیدار میکنه. به جای اینکه از در جلوی خونه وارد بشند، از پشت خونه و در پشتی وارد میشند. پییر یکسری آدم غریبه رو میبینه که پشت خونه وایسادند. از اتاقها و راهروهایی رد میشند که پییر هیچوقت رد نشده. پییر مطمئن نیست که پدرش بخواهد ببیندش. آنا میخاییلونا بهش دلداری میده و میگه حسابی حواسش به پییر هست و کمکش میکنه، پییر حتی متوجه نمیشه چرا کمک لازم داره ولی اونقدر آنا میخاییلونا مطمئنه که ترجیح میده بهش اعتماد کنه و پیشش بمونه. همینطور که دارند سمت اتاق کنت میرند از جلوی اتاقی رد میشند که پرنس وسیلی و دختر بزرگ کنت نشستند و دارند باهم حرف میزنند. پرنسس درو محکم میبنده. آنا میخاییلونا سعی میکنه پییر رو شجاع کنه، چون به نفع خودش میدونه که پییر وارث کنت باشه. بهش میگه اگه کسی بهش بدی کرده فراموش کنه و به خاطر پدرش بره پیشش. وقتی به پشت اتاق کنت میرسند، آنا میخاییلونا شروع به گریه میکنه و در همون حال دعا میکنه. از پدر روحانی میخواد که دعاشون کنه. به پدر روحانی و دکتر پییر رو معرفی میکنه. از دکتر میخواد که حال کنت بزوخف رو به پسرش پییر بگه و دکتر میگه امیدی نیست. پییر میخواد بره روی یک صندلی بشینه که یکی از دستکشهاش میافته. یک آجودان براش برمیداره و بهش میده، یک نفر از روی صندلیش پامیشه و جاش رو به پییر میده. جو یکهو عوض شده، همه به پییر احترام میگذارند. پرنس وسیلی میآد به پییر دست میده.آنا میخاییلونا برمیگرذه پیش پییر و بهش میگه باهاش بره. پییر میخواهد بپرسه حال کنت چطوره ولی نمیدونه بگه پدر یا کنت بزوخف. آنا میخاییلونا میگه نیم ساعت قبل کنت دوباره سکته کرده و الان میخواهند مراسم روحانی قبل مرگ رو براش انجام بدهند، و پییر رو میبره اتاق کنت. همینطور که پییر وارد اتاق کنت میشه چند نفر دیگه هم باهاش وارد میشند.
کتاب اول، بخش اول، فصل ۱۹
نظر بدهید