ارتش پاولولوگراد نزدیک شهر براونو مستقر شده. نیکولای روستوف که به ارتش پیوسته بود جز این لشکره و اینجا با صمیمیترین دوستش فرمانده گردان، واسکا دنیسوف، همخونهان. همه میدونن که ارتش در شهر ماک اتریش شکست خورد، ولی هنگ نیکولای تو لهستانه این موضوع روی زندگی روزمرهشون تأثیر نمیذاره. نیکولای از همهچی راضی و خوشحاله. تازگی یک اسب خریده و خیلی اسبش رو دوست داره با اینکه در واقع سرش کلاه گذاشتند و ارزش اسب به اندازه پولی که ازش گرفتند نیست. دنیسوف از یه شب قمار و خوشگذرونی برمیگرده، حسابی باخته و عصبانیه. غر میزنه که فقط به خاطر بدشانسیه که همه پولش رو باخته. کیف پولش رو که خیلی کم پول توش مونده پرت میکنه زیر متکا. ستوان تازه وارد تلیاین میآد پیششون. نیکولای اصلاً از تلیاین خوشش نمیاد، تلیاین شروع میکنه باهاش درمورد اسبش حرف بزنه. به نیکولای میگه بیاد باهاش که بهش نشون بده چطوری باید درست نعل به پای اسب زد. نیکولای میره تا اسب رو میاره. بعد از نعل زدن، تلیاین میره و نیکولای تکی برمیگرده توی اتاق. روستوف داره یه نامه عاشقانه برای یه دختر مینویسه که سرجوخه هنگ میاد تا طلب قمار شب قبل رو بگیره. روستوف کیف پولش رو پیدا نمیکنه و عصبانیتر میشه. نیکولای حدس میزنه تلیاین پول رو دزدیده و میره تا تلیاین رو پیدا کنه. بالاخره تو یه میخانه دهکده پیداش میکنه و خیلی آروم ولی جدی ازش میپرسه. اولش، تلیاین قیافه آدمهای بیگناه رو به خودش میگیره، ولی خیلی زود به دزدی اعتراف میکنه. نیکولای از شنیدن اعتراف خوشحال میشه، چون کاملاً مطمئن نبود که درست حدس زده باشه. تلیاین شروع میکنه به گریه کردن و میگه پدرومادر پیری داره و به کسی چیزی نگه. نیکولای خیلی عصبانیه ولی با دیدن گریههاش ناراحت میشه پول رو برمیگردونه به تلیاین و از میخانه بیرون میره.
کتاب اول، بخش دوم، فصل ۴
نظر بدهید