پرنس آندری میره بالای تپه که سربازهای روسی رو ببینه. سربازهای زیادی ندارن. بیشتر نیروهای روسی همراه کوتوزوف رفتن. از اون طرف نیروهای فرانسوی رو میبینه که خیلی خیلی نزدیک شدن. تعداد سربازهای فرانسوی خیلی بیشتره و معلومه که به راحتی جنگ رو بهشون میبازند. آندری توی سر خودش نقشه می کشه که بهتره چی کار کنن، توپخانه رو بگذارن وسط بعد از جناح چپ یا راست چی کار میشه بکنن، فکرهاش رو توی دفتر مینویسه که بعدا نقشهاش رو به ژنرال باگراتیون بگه.
در همین حین، صدای افسرها رو گنگ و مبهم میشنیده. کمکم صدای چند تا افسر رو واضحتر میشنوه. دارن درمورد مرگ حرف میزنند، بعد از مرگ قراره چی بشه؟ نمیدونند و برای همینه که آدمها از مردن میترسن. بین صداها، صدای یک نفر براش آشناست، صدای توشینه. درست همین موقع صدای سوت میاد. یه گلولهء توپ خیلی نزدیک چادر میخوره زمین و افسرها میترسن و و دستپاچه شروع میکنن به فرار.