پرنس باگراتیون میره بالاترین نقطه جناح راست و از اونجا به سمت درهای که صداهای بلند تیراندازی ازش میآد میره، همین طور که پایین میره، دود و صدا بیشتر میشه چون به میدون جنگ نزدیکتر میشه. اون پایین یک سربازی رو میبینه که خرخر میکنه و خون از دهنش میآد شاید به دهنش یا گلوش تیر خورده. همینطور که میره یک سرباز زخمی دیگه رو میبینه که تنهایی داره میره و معلومه حسابی ترسیده. انقدر صدا زیاده که صدای فرمانها هم شنیده نمیشه دوروبرشون هم پر از دوده.
پرنس آندری با خودش فکر میکنه، چون سربازها کنار هم نیستند پس در حال دفاع نیستن و چون حرکت نمیکنن پس حمله نمیکنن. پس انقدر اوضاع خرابه که همهچی اینطوری بهم ریخته. فرمانده هنگ که پیرمرد لاغریه میگه هنگش حمله دشمن رو دفع کرده ولی نصف سربازهاش مردن، اصلا هم معلوم نیست درست باشه که حمله دفع شده باشه ولی تعداد زخمیها و کشتههای روسی خیلی زیاده. پیرمرد بیشتر نگران پرنس باگراتیونه. بهش میگه از میدون جنگ دور بشه، چون همینطور داره به سمتشون شلیک میشه. ولی باگراتیون خیلی شجاع و نترسه و میدون رو ترک نمیکنه. به هنگ دستور میده که بیان جلوتر توی خط مقدم، سربازها ازش اطلاعت میکنن. با اینکه برای جنگ هیجان دارن ولی از اون طرف هم حسابی ترسیدن. فرمان باگراتیون از نظر استراتژیک منطقیه، اینطوری بقیه هنگها میتوانن عقب نشینی کنن.