کتاب اول، بخش سوم، فصل ۳

بعد از این‌که پرنس وسیلی موفق شد برای دخترش هلن یک شوهر پولدار، پی‌یر، پیدا کنه. رفت سراغ نقشه بعدی‌ش که برای پسر خوشگذرون و ولخرج‌ش، آناتول، یک زن پولدار پیدا کنه.

پرنس وسیلی به پرنس بولکونسکوی نامه می‌نویسه و می‌گه که برای یک ماموریتی سمت اون‌ها می‌ره و می‌خواد راهش رو طولانی‌تر کنه و به دیدن پرنس بولکونسکی بره  و البته پسرش آناتول هم همراه‌شه و اون هم دوست داره به دیدن پرنس بیاد. پرنس وسیلی نقشه کشیده که به دیدن اون‌ها بره و ماریا ،خواهر آندری که به خوش چهره نبودن معروف‌ه، رو برای پسرش خواستگاری کنه.

پرنس وسیلی کار اولش رو به واسطه پرنس بولکونسکی گرفته، بعد با زرنگی کلی توی کار پیشرفت کرده و رده‌اش بالا رفته. برعکس پرنس بولکونسکی که دیگه کار نمی‌کنه و در واقع توی املاک خودش که جای پرتی‌ه تبعید شده، واسه همین هم خیلی از پرنس وسیلی بدش می‌آد. بعد از گرفتن نامه، از حرف‌های عروس‌ش (لیزا) متوجه می‌شه که قصد واقعی اومدن پرنس وسیلی و آناتول چیه و عصبانی‌تر می‌شه.

سر میز غذا، مادموازل بوری‌ین و ماریا می‌دونن که پرنس اوقاتش تلخ‌ه، مادموازل بوری‌ین کار راحتی داره، یک‌طوری رفتار می‌کنه که از چیزی خبر نداره ولی ماریا فکر می‌کنه اگه اون هم خودش رو به بی‌خبری بزنه یعنی برای پدرش اهمیتی قائل نبوده و متوجه اوقات‌ تلخی‌‌ش نبوده. اگه هم گرفته و ناراحت باشه پرنس بهش می‌پره که چرا اخمالویی. پرنسس کوچک، لیزا، ولی سر میز نیست. چون خیلی از پدرشوهرش می‌ترسه، و چون فهمیده اوقات پرنس تلخ‌ه، به بهانه این‌که حامله است و حالش خوب نیست مونده توی اتاق‌ش. پرنس بولکونسکی سر میز غذا خیلی عصبانی‌ه و با همه دعوا داره بعد از شام ولی می‌ره به عروس‌ش سر می‌زنه و حال‌ش رو می پرسه.

شب قبل از رسیدن پرنس وسیلی و آناتول حسابی برف اومده. صبح که پرنس بولکونسکی طبق برنامه همیشگی می‌ره پیاده‌روی، می‌بینه برف‌ها رو پارو کردن. خیلی عصبانی می‌شه و می‌گه برف‌ها رو بریزن توی راه که حرکت کالسکه‌ها سخت‌تر باشه. بعد از رسیدن‌شون، آناتول توی اتاق خودش داره به سرووضع‌ش می‌رسه. وقتی آماده می‌شه می‌ره پیش پدرش، مثل همیشه شاد و شنگول‌ه و از پدرش به شوخی می‌پرسه یعنی دخترشون چقدر زشته؟ پرنس وسیلی بهش می‌گه مواظب حرفا و کارهاش باشه که پرنس بولکونسکی یک پیرمرد سخت‌گیر و بداخلاقی‌ه. اون هم می‌گه اصلا حوصله آدم‌های پیر و غرغرو رو نداره.

لیزا و مادموازل بوری‌ین می‌رند اتاق ماریا. از لباس‌ و آرایش‌ش ایراد می‌گیرن. مادموازل بوری‌ین بهش می‌گه یک لباس خوشگل بپوشه و بعد آرایشش می‌کنه و موهاش رو مرتب می‌کنه، خیلی کار سختی‌ه موها رو ببنده یا باز بگذاره، هرکاری می‌کنه انگار قیافه ماریا زشت‌تر می‌شه. لیزا می‌گه نه همون پیرهن خاکستری ساده‌ همیشگی‌ش رو بپوشه و سعی می‌کنه آرایش صورت و موهاش رو کم‌تر کنه ولی خیلی فرقی نمی‌کنه. ماریا قشنگ نیست و فقط وقتی خوشحال‌ه چشم‌های قشنگی داره ولی اون روز حسابی مضطرب و نگران‌ه. توی خیال خودش به این فکر می‌کنه شوهر و بچه داره ولی بعدش از فکر ازدواج وحشت می‌کنه. شروع می‌کنه به دعا کردن چون به نظرش فکر رابطه و ازدواج گناه‌ه. بعد از این‌که دعا می‌کنه و از خدا کمک می‌خواد آروم‌تر می‌شه و می‌ره پیش مهمون‌ها.

 

 

نظر بدهید

Your email address will not be published. الزامی fields are marked *