بوریس نامه میفرسته به نیکولای و بهش میگه از خانوادهاش یک نامه و بسته داره. نیکولای که از میدان جنگ برگشته و خیلی هیجانزده است از اینکه توی جنگ شرکت کرده، با همون لباسهای خاکی راه میافته بره پیش بوریس. ارتش نزدیک شهر اولموتس اتراق کرده، قراره امپراطور اتریش و تزار روسیه ازش سان ببینه.
بوریس و برگ توی اتاقشون هستن و دارن شطرنج بازی میکنن. برعکس نیکولای لازم نبوده جنگ کنن و روزهای راحتی داشتن. وقتی نیکولای میرسه، شک داره که بوریس رو بوس و بغل کنه، به خیالش خیلی بزرگ شده توی این مدتی که همدیگرو ندیدن ولی بوریس محکم بغلش میکنه و روبوسی میکنن. بوریس نامه و بسته پول رو بهش میده. برگ مسخرهاش میکنن که خانوادهاش پول زیادی براش پول فرستادن در حالی که اونها باید با حقوق کم ارتش زندگی کنن. نیکولای هم بهش میپره که وقتی دو تا دوست قدیمی بعد از این همه وقت بهم رسیدن اون باید بدونه که بهتره پیش اونا نمونه که راحت بتوانن حرف بزنن. برگ از اتاق میره. بعدش که نامه رو میخوانه و میبینه چقدر خانوادهاش نگرانش بودن، از خودش عصبانی میشه که نامهای برای خانوادهاش نفرستاده. توی بسته یک نامه هم از ژنرال باگراتیون هست که کمک کنه نیکولای کار دیپلمات و راحتتری بگیره. نیکولای عصبانی میشه و نامه رو پرت میکنه. میگه میخواد توی ارتش بمونه. بعدش به بوریس میگه که شراب سفارش بده که باهم بنوشن و برگ رو هم صدا کنه که برگرده با اونا شراب بخوره. شراب میاد و برگ هم برمیگرده دیگه نیکولای شروع میکنه از جنگ تعریف کنه براشون. ولی با اینکه نمیخواد دروغ بهشون بگه ولی خیلی شاخ و برگ میده به اتفاقا.
در حال حرف زدن هستن که پرنس آندری وارد اتاق میشه. آندری و نیکولای همدیگرو نمیشناسه. آندری با تمسخر با نیکولای حرف میزنه و میگه افسرها خیلی داستانهای اغراقآمیزی از میدان جنگ میگن. خیلی با کنایه حرف میزنه و نیکولای از کوره در میره و بهش میگه خودش اینا رو تجربه کرده و اغراقی در کار نیست. آندری برعکس نیکولای خونسردی خودش رو حفظ میکنه. به نیکولای میگه من نه اسم تو رو میدونم و نه تو رو میشناسم که بخواهم بهت اهانتی کنم، ولی تو هم اسم من رو میدونی هم میدونی من رو کجا پیدا کنی. ولی بهت توصیه میکنم این قضیه رو کش ندهی. و به بوریس میگه بعد از رژه بره پیشش که کمکش کنه. آندری خیلی عصبانی و برافروخته است، سوار اسبش میشه که برگرده نمیدونه چی کار کنه. خوبه برگرده بره آندری رو پیدا کنه و باهاش دوئل کنه؟ یا اینکه این جریان رو فراموش کنه؟