نیکولای سوار اسب و در حرکته. همینطور سواره روی اسب خوابش میبره، خوابها و فکرش آشفتهاند. مدام از خواب میپره ولی انقدر خسته است که باز خوابش میبره. صدای ارتش فرانسه و گلولههاش رو از دور میشنوه. از خواب میپره و از سوار کناری میپرسه چه خبره ولی اون هم نمیدونه. از اون طرف آتش دشمن رو میبینه و صدای تیراندازی میشنوه. فکر میکنه شاید فرانسویها در حال عقبنشینیند ولی اگه اینطوره پس چرا انقدر نزدیک خط مقدم هستند؟ شاید میخواهند ارتش روسیه رو فریب بدهند؟
در همین فکر و حاله که دالگوروکف و باگراتیون سوار به اسب میآند نزدیک که ببینن اوضاع چطوره؟ دالگوروکوف فکر میکنه این برای سردرگم کردن ارتش روسیه است و باگراتیون هم ظاهرا موافقه ولی درواقع هیچکدوم نمیدونن چه خبره.
نیکولای کنارشونه و این رو فرصتی میبینه برای نشون دادن خودش و داوطلب میشه با اسب بره نزدیک تپهها و ببینه چه خبره؟ شاید ارتش فرانسه در حال عقبنشینی باشه. توی تاریکی شب و درحالی که صدای تیراندازی زیاده با شجاعت با اسبش میره. انقدر خسته و خواب آلوده است که خوب دوروبرش رو نمیبینه و به بوتهها میخوره. یکهو صدای گلولهها دوروبرش زیاد میشه و برمیگرده پیش فرماندهها که بهشون گزارش بده. نیکولای خیلی هیجانزده است و فکر میکنه اگه بتوانه بره خط مقدم شاید بتوانه امپراطور رو ببینه یا حتی براش پیغامی ببره. نیکولای به باگراتیون میگه اگه میشه کنار اونها در خط مقدم بمونه، وقتی باگراتیون اسمش رو میشنوه ازش میپرسه که پدرش ایلیاست ولی نیکولای بهش جواب نمیه.
از اون طرف معلوم میشه که برای تقویت روحیه ارتش فرانسه، ناپلئون در خطوط مقدم ارتش میگرده و سربازان فرانسوی با دیدن فرماندهشون فریاد و تیرهوایی میزنن و آتشهای کوچک روشن میکنن. ظاهرا ناپلئون از تمام نقشههای ارتش روس خبرداره و استراتژی خودش را مطابق برنامههای اونها تنظیم کرده به سربازهاش میگه که ارتش روسیه از شکست اتریش خیلی ناراحتن و نقشهشون برای انتقام چیه ولی اون هم نقشه داره که چطوری باهاشون بجنگه.