اون شب پییر برمیگرده خونه ولی نمیره پیش زنش. اصلا بیشتر وقتها باهم نیستند. رفته اطاق مطالعه پدرش و توی فکرهاش غرق شده. با خودش فکر میکنه از اون روز اولی که به هلن گفت عاشقش شده به دروغ، داره تاوان دروغ و اشتباهش رو پس میده. با خودش فکر میکنه چرا بهش گفت عاشقشه و چرا باهاش ازدواج کرده؟ به رابطه هلن و برادرش آناتول فکر میکنه، اینکه برادرش گردنش رو میبوسه و رابطهشون شبیه رابطه خواهر/برادری نیست. از اون طرف با اینکه زنش توی خانواده تحصیلکرده و متمولی بزرگ شده خیلی لاتی حرف میزنه و مودب نیست. یادش میآد که وقتی حرف از بچهدار شدن زده هلن بهش گفته مسلما نمیخواد با پییر بچه داشته باشه. همینطور که به اینها فکر میکنه به این نتیجه میرسه که باید به خدمتگزارش بگه وسایلش رو جمع کنه و از این خونه بره. صبح خدمتگزارش وارد اتاق میشه، میبینه پییر روی مبل خوابیده، بیدارش میکنه که بهش قهوه بده و میگه هلن داره دنبالش میگرده. اولش پییر خیلی گیجوویجه و نمیدونه کجاست. کم کم متوجه میشه و میخواد بهش بگه به هلن چی بگه که هلن وارد اتاق میشه و صبر میکنه خدمتکار قهوهاش رو بریزه و بعد رفتنش باهم حرف بزنند. هلن از دوئل خبرداره و عصبانیه، به پییر میگه آدم حسود و سادهلوحیه که حرف هرکسی رو باور میکنه. بهش میگه گرچه همنشینی و معاشرت با دولوخف رو دوست داره ولی به پییر خیانت نکرده. با اینکه پییر خیلی شوهر مزخرفیه و هرکسی جای اون بود حتما با مردهای دیگهای بود. پییر اولش از زنش میترسه و تتهپته میکنه و بهش میگه بهتره از هم جدا بشند که زنش میگه چه بهتر فقط باید شریک ثروتش بشه. ولی همینطور که هلن بهش بدوبیراه میگه، پییر عصبانی میشه و یک مجسمه رو برمیداره که بهش پرت کنه ولی اون فرار میکنه. هفته بعد پییر وسایلش رو جمع میکنه و برمیگرده پیتزبورگ و بیشتر از نصف املاکش در روسیه رو به زنش واگذار میکنه.
کتاب دوم، بخش اول، فصل ۶
نظر بدهید