کتاب دوم، بخش اول، فصل ۱۴

بقیه دیگه براشون بازی ورق و قمار مهم نیست، نشستن بازی نیکولای و دولوخف رو تماشا می‌کنن. معلومه یک دعوایی بین‌شون هست، یک چیزی بیش‌تر از بازی ورق و قمار. نیکولای می‌دونه باید از سر میز بازی بلند شه ولی هی دعا می‌کنه و دنبال فرصت‌ه که یک‌بار هم که شده ببره ولی همین‌طور می‌بازه. رقمی که باخته اون‌قدر زیاده که دیگه نمی‌دونه چی کار کنه. از یک جایی دولوخف حتی میزان پولی که نیکولای روی هر دست می‌گذاره رو عوض می‌کنه. نیکولای هیچ کاری ازش برنمی‌آد.
نیکولای نمی‌دونه چرا دولوخف داره این‌طوری تحقیرش می‌کنه. آخر بازی ۴۳هزار روبل بهش باخته. دولوخف که خوب می‌دونه نیکولای همچین پولی نداره ازش می‌پرسه کی بدهی‌ش رو به دولوخف می‌ده. نیکولای با لحن آرومی می‌گه فردا. خودش هم نمی‌فهمه چطوری انقدر راحت جواب داده در حالی‌که مطمئنه خانواده‌اش هم همچین پولی ندارن که بهش بدهن. دولوخف بهش می‌گه مثلی هست که می‌گی کسایی که توی عشق شانس دارن، توی بازی ورق بدشانسی دارن، دولوخف بهش می‌گه می‌دونه که سونیا عاشق نیکولای‌ه. نیکولای یکهو عصبانی می‌شه و می‌گه نباید اسم اون رو وسط بیاره و بازی و باخت‌ به اون ربطی نداشته.

نظر بدهید

Your email address will not be published. الزامی fields are marked *