کتاب اول، بخش اول، فصل ۱۴

بعد از اینکه آنا میخاییلونا با پسرش از خانه بیرون می‌روند کنتس روستوا مدتی در تنهایی به فکر فرو رفت. از فکر فقز و ناراحتی دوستش خیلی ناراحت شده  بود. به خدمتکارش گفت که کنت (شوهرش) رو صدا کنه. وقتی کنت به اتاقش اومد بهش گفت که من یه مقداری پول می‌خوام. پنج‌هزار روبل. کنت هم یکی از افراد مورد اعتمادش رو صدا کرد و از او خواست که پنج هزار روبل رو بیاره.

وقتی آنا میخاییلونا برگشت همه پول با اسکناس‌های نو لای یک دستمال روی میز منتظرش بودند. آنا میخاییلونا شروع کرد به جرف زدن و گفت وای کنت بزوخف در چه وضع بدی بود انقدر مریضه که نمی‌شه شناختش.

همون موقع کنتس پول‌ها رو بهش داد و گفت لطفا دست من رو کنار نزن و پول‌ها رو قبول کن. این برای لباس بوریس‌ه. آنا میخاییلونا کنتس رو بغل کرد و هر دو که از بچگی با هم دوست بودند در بغل هم گریه کردند.

نظر بدهید

Your email address will not be published. الزامی fields are marked *