Author Archives: رویا

يکي از بچه ها قراره

يکي از بچه ها قراره برام هر روز روزنامه بخره. تو راه خونمون روزنامه فروشي نيست. از وقتي اومديم اينجا اصلا نتونستم به طور دائم روزنامه بخرم. يه مدت که مي رفتم سرکار روزنامه مي خريدم. ولي الان دو روزه که همشهري مي خونم.

روز دوشنبه رفتم نمايشگاه کتاب.

روز دوشنبه رفتم نمايشگاه کتاب. ولي در بي پولي مطلق. از ساعت 8 صبح تا 5 بعدازظهر گشتيم. فقط سه تا کتاب خريدم. دو کتاب شعر با ترجمه اش. يکي از «رابرت فراست» يکي هم از «والت وايتمن».
کتاب «شرق بنفشه» از «شهريار مندني پور» رو هم خريدم.

فکر کردم خب حالا محل

فکر کردم خب حالا محل کار جديد و کامپيوتر و سرعت خوب. پس همش مي شينم وب لاگ مي نويسم و مي خونم. واي ولي از بس هيچي بلد نيستم اصلا روم نمي شه برم سر کار ديگه! اينترنت هم شانس من کار نمي کنه!
ولي يکي در راه خدا به من بگه IT يعني چي؟