خیلی وقته ننوشتهام. مخصوصا از روزهای جنگ (اصلا از نوشتن کلمهاش هم حالم بد میشه) که ننوشتم بعدش سختتر شد. برای شکوندن طلسم از بدیهیترین تعریف همین دیروز شروع میکنم.
n
nاینجایی که میدوم (Fleet Feet ) تابستونها یه برنامههای اضافهای میگذارن. مثلا یه هفته foam rolling یه هفته در مورد فرم درست دویدن. خلاصه روز آخرش که همین هفته بود scavenger hunt بود.
nتیمهای سه نفری میشدیم. یه لیست از جاهایی که باید پیدا میکردیم بود. به هر تیم هم یه تفنگ آبی میدادن. حالا باید میرفتیم و جاهایی که تو لیست بود رو پیدا میکردیم و باهاش سلفی میگرفتیم. ولی در عین حال باید مواظب میبودیم کسی ما رو با تفنگ آبی نزنه. اگه میزدنت یکی از عکسات رو باید پاک میکردی.
nمن چون همه این سالها با همین گروه دویدهام تک تک جاهای تو لیست رو بلد بودم. ولی خب تخمینم از مسافت خیلی خوب نبود.بعد هم اون کسی که برنده شد دختر و پسرش رو با خودش اورده بود که یکیشون هم پاش شکسته بود و نمیدوید فقط وایساده بود اون نزدیکها به ما آب شلیک میکرد. ما تقریبا دو برابر تیمهای دیگه دویدیم و دو برابر اونا هم جا پیدا کردیم ولی دیر رسیدیم و بازنده شدیم و عکسامون رو قبول نکردن .
nباید اعتراف کنم که مثل بچهها حالم گرفته شده بود. گرچه رو کاغذ نگاه کنم همهاش چک مثبت بود. همتیمیمون یه دختری بود که خیلی خوب میدوید و چهارشنبه برای بار اول اومده بوده اونجا و فهمیده بود این هفته این برنامه هست و با ما اومد. اینه که با آدم جدید آشنا شدیم. خیلی هم دویدیم و به نسبت هم تند چون باید زود پیدا میکردیم. خیلی هم خندیدیم. چرا پس با باختن انقدر آدم حالش گرفته میشه؟ 😂
👁 60 views