Author Archives: رویا

مقایسه تبلیغ و واقعیت

خب در راستای شکایت بعضی‌ها (+ ، +) که من کم می‌نویسم الان یه چیز جالب دیدم گفتم بیام اینجا لینک بدم.
تو این صفحه ملت رفتن از غذاهای fast foodها عکس گرفتن و گذاشت کنار تبلیغ عین همون غذا. خیلی مقایسه‌شون باحاله.
از همه باحال‌ترش به نظرم این یکیه:

BellGrande.jpg
BellGrande2.JPG

Taco Bell Nachos Bell Grande

سیل و فرماندار

دو روزه اینجا داره پشت سر هم بارون میاد. زمین حسابی اشباع شده و آب رو زمین راه افتاده. کلی از جاده‌ها بسته شدند. تو بعضی شهرها که آب تو خونه مردم هم رفته. دوروبر ما خوشبختانه از این اتفاق‌ها نیافتاده ولی به خاطر بسته شدن راه‌ها همه بار افتاده تو یه سری جاده خاص. امروز هم موقع رفتن، هم موقع برگشتن ترافیک میلی‌متر به میلی‌متر جلو می‌رفت. (کلاس‌ها تعطیل نشده بود!)
اینم عکس دریاچه کنار خونه ماست که آبش بالا زده و ریخته تو جاده و جاده بسته شده.

DCP_3104_small.JPG

بدبخت فرماندار ایالت هم تازه اومده سرکار. همین جمعه فرماندار قبلی تو یه تصادف خیلی سخت بوده و داغون شده. و حالا معاونش دو روزه به‌جاش اومده.
خود این تصادف هم دو تا نکته جالب داره. اولا که تو ماشینش کسای دیگه هم بودن ولی اونا فقط کبود شدند. چون کمربند بسته بودند ولی فرماندار کمربند نبسته بوده و حالا دنده‌هاش شکستن، پاش شکسته و معلوم نیست کی از بخش مراقبت‌های ویژه بیرون بیاد. قابل توجه کسایی که فکر می‌کنن اتفاق فقط برای دیگران می‌افته.
یه نکته دیگه هم اینکه فرماندار داشته می‌رفته برای یه جلسه که با Don Imus (مجری برنامه رادیویی) و اعضای تیم دختران بسکتبال دانشگاه Rutgers که دعوایی رو که شده بود سر حرف نژادپرستانه‌ای که این مجریه به دخترای تیم بسکتبال گفته بود رو فیصله بده که بیچاره این تصادف ناجور رو کرده.

۱۹ دقیقه

دوشنبه رفتم Barnes and Noble که یه کتابی رو بخرم. معمولا البته من از Amazon می‌خرم ولی اینو می‌خواستم زود بخونم و کتاب‌خونه هم همه‌اش رو گرفته بودند، رفتم بخرم. اونجا که رسیدم دیدم اوه، چه شلوغه. یه عده نشستن رو صندلی رو یه ۵۰-۶۰ نفر دیگه تو صف. فهمیدم که یه نویسنده‌ای می‌خواد بیاد. ملت اکثرا یه کتابی دستشون بود که از بس شلوغ بود من نتونستم بفهمم چیه. فقط یه لحظه پشت کتاب یکی عکس نویسنده رو با موهای فرفری! دیدم. حالا جالبه که فوری حدس زدم که این کتاب باشه. آخه درست صبحش تو بالاترین دیده بودم عنوان خبر هست: پرفروشترین کتاب‌های آمریکا اعلام شد. رفتم خوندم و تعجب کردم که چرا من اسم این کتابه رو نشنیدم، با عرض شرمندگی! به خاطر بی‌اعتمادی به خبرگزاری‌های ایران رفتم تو Amazon هم نگاه کردم دیدم واقعا اول لیست کتاب‌های داستانیه و با خودم گفته بودم حالا بعد از کتاب‌خونه می‌گیرم می‌خونم.
حالا عصرش تا یه گوشه از عکس نویسنده‌اش رو دیدم فوری حدس زدم که نکنه خودشه که داره میاد، با یه زوری خودم رو چپوندم وسط جمعیت و دیدم آره پوستری که اونجا هست همین کتابه. دیگه علیرضا هم رفت وسایلش رو اورد و نشست تو قهوه‌خونه!‌اونجا و منم سرپا ببینم چه‌خبره. من نیم‌ساعت وایسادم، اون خانومه که جلوی من بود می‌گفت اونایی که نشستن ۴ ساعته که اومدن. کتاب‌هاش هم که تموم شده بود از بس ملت چندتا چندتا خریده بودند که بدند امضا کنه.
خلاصه بالاخره ساعت شش همین خانم Jodi Picoult اومد تا راجع به آخرین کتابش «۱۹ دقیقه» حرف بزنه. کتابش راجع به یه تیراندازی توی یه مدرسه است مثل همون Columbine. یکی دو صفحه از اولش رو خوند، اولش که به نظر من خیلی تکراری اومد. توصیف گروه‌های مختلف بچه‌های مدرسه. یه گروه خرخون‌ها، یه گروه بچه‌ باحال‌ها، یه گروه هنری‌ها، … . نمی‌دونم که واقعا این‌قدر مدرسه‌‌های اینا با ما فرق داره یا اینکه مدرسه‌‌های ما هم بوده و من خیلی پرت بودم!
بعد موقع سوال پرسیدن چندنفر راجع به کتاب‌های دیگه‌اش پرسیدن.یه کتاب دیگه داره به اسم My Sister’s Keeper که داستانش بر اساس یه ماجرای واقعیه. یه خانواده‌ای بودن که بچه‌اشون سرطان مغز استخوان داشته، دیگه هر درمانی می‌کنن فایده نمی‌کنه. اینه که تصمیم می‌گیرن با دست‌کاری‌های ژنتیکی یه بچه دیگه بیارن که با هم هم‌خوانی داشته باشن و بتونن ازش برای پیوند استفاده کنن. این کار رو می‌کنن و دومی پسر می‌شه و هر دو الان بزرگ شدن و سالم و سرحالن. موضوع این یکی به نظرم خیلی جالب اومد.
اصلا نمی‌دونم چه‌جور نویسنده‌ای باشه، ولی تو حرف زدنش خیلی مسلط بود و منو که ترغیب کرد برم بخونم کتاباش رو. اینم بگم که خودش فارغ‌التحصیل Princeton بوده.
کلی هم برام این تصادف جالب بود که درست همون روز من برم کتاب‌فروشی (چون ظاهرا اتفاقی نیست که زیاد باشه، خود مدیر کتاب‌‌فروشی اون‌جا بود و ملت ازش پرسیدن که چرا از این اتفاق‌ها بیشتر نیست، گفت خب هم اینکه ما زیاد جای مناسبی نداریم برای نشستن آدم‌ها، هم اینکه مسوول روابط عمومی‌‌مون تا حالا خیلی خوب نبوده و تازه عوضش کردیم) و هم این‌که همون روز خبرش رو خونده باشم.

عیدی

اینم عضو جدید خونه ما!! (در واقع عیدی علیرضا به من)

DCP_2993_small.JPG

سال ۸۶

خب بالاخره خونه تکونی و خریدهای سفره هفت‌سین که گذاشته بودیم واسه روزهای آخر، تموم شد. البته خب هنوز یک سال نشده که اومدیم این خونه ولی وای بازم کلی کار بود. کلی چیزا بود که از سال‌های قبل جمع شده بود. موقع تمیزکردن که می‌شه دلم می‌خواد همه‌چیز رو بریزم دور. وای مخصوصا کاغذها. اصلا نمی‌دونم با این قبض‌ها باید چی‌کار کرد. اگه دست خودم باشه که می‌گم حداکثر قبض آخر رو باید نگه داشت ولی هی محافظه‌کاری می‌کنیم و یه نگه می‌داریم. بدتر از اون صورت‌حساب‌های بانکی (درست گفتم اسمش رو؟). حتی اگه هم بخوای بندازی دور انقدر روش اطلاعات هست که می‌ترسه آدم همین‌طوری بندازه دور. از این ریز‌کن‌های کاغذ (Shredder) هم که ماشالله گرون. برای هرچیزی از اینترنت و گاز و برق و تلفن تا بیمه‌درمانی و بیمه ماشین صد‌تا صدتا دفترچه و قراداد بهت می‌دن که عمرا نمی‌خونی‌شون ولی هی نگه می‌داری که شاید یه روز لازم شد.
تا یه شش هفت ساعت دیگه هم سال تحویل می‌شه. با اینکه اینجا الان برف نشسته ولی من هنوز ذهنم با اون سیستم فصلی بیشتر هماهنگه و واقعا الان خیلی احساس سال جدید رو دارم. امیدوارم که امسال سال خوبی باشه. واسه چیز خاصی نمی‌خوام آرزو کنم. فقط همین آرزوی کلی که همه شاد باشیم و یه سال پر از آرامش و خیال راحت باشه.

DCP_2985_small.JPG