از لوگوی کنار میتونین حدس بزنید که امروز پنج سالگی وبلاگمه.
امسال یه ذره تحویلش گرفتم!
داشتم به دسامبرهای ۵ سال قبل نگاه میکردم.
۲۰۰۱: تازه وبلاگ رو شروع کرده بودم. داشتم apply میکردم.
۲۰۰۲: در حال نوشتن پایاننامه و غر زدن!
۲۰۰۳: تازه اومده بودم امریکا و همه چیز برام جدید و جالب. کلی خندیدم از خودم که نوشتم، مغازهها یه چیزی دارن به اسم gift card. وبلاگم رو هم از blogspot اورده بودم رو royaa.net
۲۰۰۴: هم من هم علیرضا ذاتالریه گرفتیم و کلی درگیر اون.
۲۰۰۵: رفته بودیم نیویورک. این یکی رو امسال هم انشاالله میریم.
و امسال. حالا هنوز ماه نصف هم نشده. پس آخرش میگم که چیکارا کردیم!
Author Archives: رویا
شب شعر
بچههای کلاسهای فارسی اینجا پیشنهاد کرده بودن که یه شب شعر گذاشته بشه. email زده بودن و همه رو دعوت کرده بودن. تا حالا ۳ جلسه تشکیل شده و معمولا یه ۱۰-۱۲ نفری میان. دو سه نفر خارجیهایی هستن که دارن فارسی یاد میگیرند. دو سه نفر دیگه بچههای ایرانی نسل دومی هستن که به اندازه حرف معمولی زدن فارسی بلدن ولی خوندن نوشتن و شعر و اینا نه. و بقیه هم ماییم که نسبتا تازه از ایران اومدیم.
اون بچههای کلاس فارسی اگه هم شعر بخونن معمولا یه دو بیتی میخونن و نمیدونم اصلا میفهمن ما چی میگیم یا نه. با اینکه با دسترسی نداشتن به کتاب شعر و تو محیطش نبودن معمولا شعرهای خیلی مشهور خونده میشه(*) ولی یه حس خوبی میده همون شعرهای آشنا رو خوندن و شنیدن. تازه میفهمم چه قسمت مهمی از زندگیام رو سه ساله یادم رفته بود. الان به این بهانه هم شده دو هفتهای یه بار میرم میگردم تو اینترنت سراغ شعرهای محبوب قدیمی.
(*) البته شعرهای جدید (یا از شاعرهای جدید یا از شاعرهای قدیمیتر ولی کمتر خونده شده) هم خونده میشه هر از گاهی. مثل دیروز که امیر یه شعر در مورد عشق پیری از عماد خراسانی با لهجه مشهدی و یه شعر با ردیف اسب از ایرج میرزا خوند که خیلی بامزه بودن. )
قدرت انتخاب
کسایی که امریکای شمالی هستن که حتما Costco رو میشناسن. Costco یه سری فروشگاههای زنجیرهای هستن که اجناس رو عمده میفروشن. و به همین دلیل قیمتهای بهتری دارن.
شاید همین قیمتهای ارزونتر مخصوصا برای خانوادههای پرجمعیتتر باعث میشه خیلی فروشگاه طرفدار داشته باشه. ولی یه خاصیت دیگه این فروشگاه که برای من جالب بود اینه که خیلی چیزهای محدودی داره. مثلا اگه تو فروشگاههای دیگه حداقل ۷-۸ مارک آبپرتقال هست و بعد تازه از همون مارک، در انواع غلیظ و رقیق و با ویتامین C , D و کلسیم و …، اینجا فقط یه نوع آبپرتقال هست.
یکی اینکه محدود بودن باعث میشه چیزهای رو ببینی که وقتای دیگه نمیدیدی. دیگه اینکه بعضی وقتا انقدر انتخاب بین یه عالم چیز سخته که از خیرش میگذری. وقتی انتخابهای زیادی جلوی آدم هست با مقایسهشون ایرادهای هرکدوم به چشمت میاد. و خیلی وقتا باعث میشه کلا پشیمون بشی. ولی انگار اینجا یکی برات انتخاب کرده و ناخودآگاه فکر میکنی که خب وقتی از همه انواع این یکی اینجا هست لابد از همه بهتره. البته اینم هست که باید یه اعتمادی به کیفیت مغازه وجود داشته باشه.
پارسال دوست، امسال آشنا
خب گفتم بعد مدتها یه گرد و خاکی از سر این وبلاگ بدبخت بتکونم.
راستیش اینه که خیلی وقته این تصمیم رو داشتم ولی اصلا نمیدونستم چی بنویسم و اصلا چرا بنویسم.
هر از گاهی میفهمم که یکی از دوستام وبلاگ منو میخونه، یه ذره تشویق میشم که بنویسم.
ولی خب همین هم ترسناکترش میکنه.
ولی خب یه چیز رو میدونم و اون اینه که از تعریف کردن خوشم میآد و دیگه اینکه از اینکه بگم وبلاگنویس هستم هم خوشم میاد. پس شده سالی یه بار هم بنویسم این وبلاگ هنوز تعطیل نشده!
سه سال پیش 1and1 یه فضای مجانی میداد که دورهاش همین چند وقت پیش تموم شد. و کم کم داره یک ماه میشه که همه چیزهایی رو که رو سایتم بود رو منتقل کردم به جای جدید یعنی dreamhost که این یکی دیگه مجانی نیست و باید پول داد. خلاصه اینم یه انگیزه دیگه. حالا که دارم برای وبلاگم پول میدم حداقل بنویسم دیگه!
Disgrace
علیرضا برای یه ۴-۵ روزی رفته مسافرت و منم گفتم ازین فرصت استفاده کنم و وبلاگ بنویسم و شاید از این به بعد مرتبتر. نه اینکه بیچاره نذاره من وبلاگ بنویسم! ولی خب اینم یه بهانهاست دیگه.
دارم کتاب Disgrace رو میخونم. در واقع سرش جون میکنم! نویسندهاش جایزه نوبل برده و هی اسمش رو شنیده بودم میخواستم بخونمش ببینم چیه. تا وسطهاش خوب پیش رفتم. داستان یه مردیه که استاد ادبیات دانشگاهه، دو بار ازدواج کرده و جدا شده، بعد از یه رابطهای که با یه دانشجوش داره، از دانشگاه اخراج میشه. بعد از اخراجش تصمیم میگیره که برای یه مدت بره پیش دخترش زندگی کنه. دخترش از شهر و اینا گریزانه و اومده تو یه مزرعهای کار میکنه. اینم اونجا میمونه و تو کارهای مزرعه و تو یه کلینیک حیوانات کار میکنه تا اینکه یه شب ۳سه تا دزد میان خونشون و کلی وسایلشون رو میبرن و به دختره تجاوز میکنن و این رو هم میسوزونن. و درست از اینجاست که دیگه اعصابم خورد میشه از خوندن کتاب. چون معلوم نیست چه خبره. پدره به دختره میگه بیا برو شکایت کن، بیا از اینجا بریم دختره میگه تو نمیفهمی! و میدونه هم که اونها دوباره برخواهند گشت. مثلا یه مردی که برای دختره کار میکنه یه مهمونی میگیره و یکی از همون دزدها هم تو اون مهمونی هست! حالا امیدوارم آخر داستان بفهمم اصلا یعنی چی، و دختره یه دلیلی داشته باشه که اونجا مونده و ماجرای باباهه و دختره به هم یه ربطی داشته باشه. اینم بگم که کتاب تو آفریقای جنوبی میگذره که فکر کنم در معنی اتفاقات تایین تعیین (ضایع کردمها!) کننده باشه.