Author Archives: رویا

به‌تن، وب‌لاگ جدید

و بر همه واضح است که فعالیت بدنی خیلی خوبه و مخصوصا وقتی سن بالا می‌ره و چند کیلوی اضافه از ۴ سال پیش مونده! بیشتر هم بهش احساس نیاز هست.

در طول این سال‌ها چندین بار شده که یه فعالیتی رو شروع کرده‌ام. یه مدت یوگا می‌رفتم. یه مدت یه کلاس شبیه ایروبیک می‌رفتم. همین پارسال زومبا (Zumba) می‌رفتم. ولی خب هیچ کدوم بیشتر از هفته‌ای یک‌بار نبوده‌ان.

دو ماه پیش اعظم پیشنهاد داد که برای اینکه خودمون رو تشویق کنیم با هم‌دیگه (من و اعظم و ندا) مسابقه بگذاریم که برای یک‌ماه هر روز ۱۰۰۰۰ قدم راه بریم. برای هر سه‌تامون این انقدر مثبت بود که این سومین ماهیه که داریم ادامه‌اش می‌دیم. در راستای همین اضافه شدن فعالیت مشترک بین‌مون کلی ای.میل رد و بدل می‌کردیم و این شد که تصمیم گرفتیم یه وب‌لاگ درست کنیم و هم از پیشرفت‌هامون بنویسیم، هم از مشکلاتی که باهاش روبرو می‌شیم و هم هر از گاهی از اطلاعاتی که این طرف و اون طرف می‌خونیم و برامون جالبه.

به اون یکی وب‌لاگمون هم سر بزنین و اگه پیشنهادی دارین حتما بگین.

سال جدید

چند وقت پیش با کسی حرف می‌زدم و وسط حرف گفتم سال دیگه فلان اتفاق می‌افته. گفت اوه تا سال دیگه که خیلی مونده. که من باید توضیح می‌دادم که نه منظورم سال تحصیلیه.

می‌بینم اگه بخوام سیر طبیعی زندگی و کار رو در نظر بگیرم باید سال رو سال تحصیلی در نظر بگیرم. وقتیه که بعد از بی‌برنامگی تابستون دوباره کارها رو دور تند شروع می‌شه. اینه که از این به بعد می‌خوام رسما به سال تحصیلی به عنوان سال جدید فکر کنم با همه خونه تکونی‌ و قرار و مدارهای سال جدید.

یکی از این قرار مدارها هم اینکه سعی کنم بیشتر اینجا بنویسم :))

مهدکودک سپهر یک ماهه که شروع شده برای سال جدید. تو سیستم مونتسوری قراره که از ۳ سالگی تا ۶ سالگی تو یه کلاس و با یه معلم باشن. اما معلم سپهر امسال عوض شد. معلم قبلی داشت می‌رفت یه شهر دیگه (طبق معمول خیلی از اطرافیان ما از جنوب کالیفرنیا به شمال کالیفرنیا!) و اینه که معلمشون عوض شد. اولش نگران بودم که سخت بهش بگذره. چون سال قبل طول کشیده بود به معلم جدید عادت کنه و تابستون هم با مسافرت به انگلیس و مدتی مهدکودک نرفتن حسابی پشتش باد خورده بود. ولی وقتی بهش گفتم که معلم قبلی داره می‌ره. خودش گفت که آهان بزرگ شده باید بره! خلاصه خوب کنار اومد با معلم جدید.

معلم قبلی یه دختر جوون بود که هنر خونده بود. در کل آدم باحالی بود. کشورهای مختلف رفته بود و چیزای زیادی بلد بود. ولی کم تجربه بود و احساس می‌کنم که یه مدتی طول کشید تا روند کلاس دستش بیاد. اما معلم جدید مسن‌تره و خودش دو تا بچه داره که اونا هم همین مونتسوری میان. لیسانسش انفورماتیک و این چیزا بوده. و اصالتا هم مکزیکیه. خب شاید به همین دلیل زبون دوم و سن و شخصیت خودش اون باحال (cool!) بودن قبلی رو نداره ولی عوضش خیلی مثل مامان‌هاست. تجربه‌اش هم بیشتره و کنترلش رو کلاس بیشتره.

حالا هنوز ۸-۹ ماه دیگه از سال مونده و خیلی مونده که هم ما معلم جدید رو بشناسیم و هم اون سپهر رو.

تولد ۴ سالگی

سپهر  ۴ ساله شد. یکی از بهترین مصداق‌های bitter sweet همین بزرگ شدن بچه‌است. از یه طرف کم کم داره از اون حالت بچگی درمیاد. و دلم برای دست‌های تپلش، بوی بچگیش و بغل کردنش که همه سر تا پاش تو یه دستم جمع شه تنگ می‌شه. ولی از طرفی هی بیشتر و بیشتر شخصیت پیدا می‌کنه. خودش خیلی وقتا از پس خودش برمیاد. باهاش این طرف اون طرف رفتن آسون‌تر می‌شه. و کلا هیجان‌انگیزه دیدن اینکه چی‌ها یاد می‌گیره و دوست پیدا می‌کنه و با بقیه ارتباط برقرار می‌کنه.

امسال از یه مدت قبل قرار شده بود چندتا از گروه دوستی دوران دانشگاه دور هم جمع شیم و بهترین وقت labor day بود که همه تعطیل بودند. و چون تولد سپهر همون موقع است قرار شد همه بیان سن‌دیگو. چون می‌خواستم هرچقدر که بشه با بقیه وقت بگذرونم می‌خواستم یه تولد کوچیک و تا حدی از سر باز کنی!‌ بگیرم برای سپهر. ولی خب دلم نیومد. و علیرضا هم گفت که کمک می‌کنه (یعنی همیشه در اجرا کمک می‌کنه قرار شد امسال در ایده دادن هم کمک کنه). این شد که امسال هم یه تم انتخاب کردیم که چون بیشتر از همه چی علاقه سپهر به نقشه است، تم رو گذاشتیم نقشه.

Screen Shot 2014-08-20 at 4.58.51 PM

IMG_4109

به جز یه سری تزیینات که نقشه و کره زمین بود یه بازی هم به ایده علیرضا گذاشتیم که به هر کدوم از بچه‌ها یه پاسپورت دادیم و یه نقشه از پارک که روش چند تا پرچم کشور گذاشته شده بود. یه سری از بزرگ‌ترها هم یه نماینده اون کشورها شده بودند که روی لباسشون برچسب پرچم اون کشور بود. بچه‌ها باید می‌رفتن از رو نقشه پرچم‌ها رو که چسبونده بودیم جاهای مختلف پارک پیدا می‌کردند و به نماینده‌اش می‌دادن تا پاسپورتشون رو مهر کنه. وقتی همه مهرهاشون تکمیل می‌شد می‌اومدن و جایزه‌هاشون رو نحویل می‌گرفتن.

IMG_4095

سپهر مثل پارسال خیلی برای تولدش هیجان‌زده بود و مخصوصا که از دو روز قبلش مهمون اومده بود خونمون تا یکی دو روز بعدش خیلی بهش خوش گذشت و کلی هم کادو گرفت.

رانندگی

یک سال گذشت از روزی که بالاخره گواهی‌نامه گرفتم. فکر کنم هیچ وقت اینجا ننوشته باشم از این موضوع. تو ایران که هیچ انگیزه و علاقه‌ای برای رانندگی نداشتم. خونه مامان بابا نبودیم که ماشین در دسترس باشه. ۴ سال که خوابگاه بودم و سال‌های بعد هم خونه‌مون جایی بود که به دانشگاه خیلی رفت و آمدم راحت بود.

بعد از اومدن اینجا هر از گاهی انگیزه رانندگی یاد گرفتن داشتم ولی خب اهمیتش برام به اندازه ترسش نبود! تا قبل از بچه‌دار شدن هر جا می‌رفتیم که خب با علیرضا با هم می‌رفتیم. اگر هم نه دانشگاه همیشه وسایل حمل و نقل از دم خونه داشت که درسته به راحتی ماشین نبود ولی بازم رفت و آمد غیرممکن نبود. اما بعد از اومدن سپهر و مخصوصا اومدن به کالیفرنیا که برای یه اب خوردن هم باید سوار ماشین شد و ۲۰ دقیقه رانندگی کرد دیگه واقعا مجبور شدم رانندگی یاد بگیرم.

وقتی دیگه تصمیم خیلی جدی شد دیدم بهترین راه کلاس گرفتنه. یه جایی رو پیدا کردم که ۳ جلسه کلاس رو با قیمت خوبی داشت. گفتم حالا سه جلسه می‌رم وقتی راه افتادم با علیرضا تمرین می‌کنم. جلسه اول که رفتم خانم معلم دید من اوضاعم خیلی خرابه. گفت ببین من می‌تونم هی ازت پول بگیرم و باهات تمرین کنم ولی تو برو با شوهرت تمرین کن وقتی یه کم مستقیم رفتن رو یاد گرفتی بیا من چیزای مهم‌تر رو بهت یاد می‌دم. دیگه همین کار رو کردیم جلسه اول با خانمه چیزای خیلی بیسیک مثل پیچوندن فرمون (آره بابا من همینو هم بلد نبودم!!) و تو خیابون‌های معمولی رفتن و اینا رو یاد گرفتم و بعد یه مدت با علیرضا تمرین کردم. بعد دوباره یه جلسه رفتن توی بزرگراه و پیچیدن‌های سخت‌تر رو یاد گرفتم و باز تمرین کردم و جلسه آخر هم موارد جزیی که تو امتحان معمولا میاد، مثل دنده عقب رفتن کنار جاده و اینا رو تمرین کردم.

دیگه بعد از این تقریبا اعتماد به نفسم خوب شده بود و با علیرضا که بودیم من رانندگی می‌کردم. نه اینکه بار اول قبول شدم. سه بار امتحان دادم تا قبول شدم بالاخره.

تو این یه سال واقعا نعمتی بوده رانندگی. البته حقیقتش رو بگم بیشتر در راستای خدمات رسانی به خانه و خانواده است رانندگی من. رسوندن و برداشتن سپهر از مهدکودک، خرید کردن. تازه یه کم داشت اعتماد به نفسم زیاد می‌شد که شجاع‌تر باشم و جاهای دورتر یا شلوغ‌تر رو هم برم که درست تو سالگرد گواهی‌نامه گرفتن موقع پارک کردن جلوی ماشین رو زدم به ماشین بغلی. که خوشبختانه حتی خط هم نیافتاد ولی خب باز ترسو شده‌ام و باز یه مدته جایی که لازم لازم نباشه نمی‌رم. اما همینش رو هم باورم نمی‌شه که بالاخره تونستم.

فیلدز

بعد از یه مدت طولانی شایعات و امیدواری‌ها مریم جایزه فیلدز رو گرفت. این یکی دو روز فیسبوک و اطراف پر بوده از این خبر خوب. وب‌لاگم یه خوبی داشته باشه اینه که بعدا نگاهش می‌کنم و یادم می‌آد از حال و هوای قدیم. این حال خوب رو هم حتما باید ثبت می‌کردم اینجا. و تبریک هم بگم به خود مریم شاید هنوز مثل قدیم اینجا رو بخونه.